همه با لبخند وارد می شوند. به رسم هر باره قبل از ورود به منزل پیشکسوت عزیزمان (احمد عزیزی)، در حیاط عکس دسته جمعی گرفته اند؛ سه شنبه ۲۰ آذرماه؛ کوچه ی شادی، پذیرای کاروانی از مهربانی صنعت چاپ است که به دیدار یکی دیگر از پیشکسوتان صنعت خود می روند. برای رسیدن به طبقه ی ششم، یکسری آسانسور و تعدادی هم پله را ترجیح می دهند تا زودتر میزبان کاروان مهربانی را در آغوش بگیرند.
کاروان مهربانی به دیدار احمد عزیزی رفته است. کسی که به آراستگی شناخته می شود، مردی که به شهادت همکارانش، نه تنها سر و وضع غیر کاریش، بلکه حتی لباس های کارش نیز اتوکشیده و منظم بوده است. نظافت و انضباط برایش در درجه اول کار و اهمیت بود و همین باعث شد، در جمع همکارانش به احمد ژیگول معروف شود.
احمد عزیزی، حالا عزیز کسانی است که به پاس زحمات، خدمات، حسن خلق و رفتار در طول یک عمر کار صادقانه به دیدارش رفته اند.
مجله چاپ و نشر هم بر خود فرض می داند تا این رفتار نیکوی اعضای کاروان مهربانی یعنی پاسداشت عزیزانی مانند عزیزی را به احترام و ادب بگذارد و گزارش این تبلور عاطفی را منعکس کند. این شما و این هم گزارشی لبریز از کاروان کاروان مهربانی.
صلوات و دعا برای شفای مریضان و برخورداری از سلامتی، سخنان آغازین میریونس جعفری بود. این بار او کمی هم در مورد کاروان گفت و افزود: کاروان مهربانی صنعت چاپ ایران از سال ۱۳۸۹ با همکاری پنج تن از پیشکسوتان این صنف کار خود را آغاز کرده و وابسته به هیچ ارگانی نیست، سهمیه دولتی ندارد و هزینه هایی که برای آن می شود توسط بانیانی از اعضای کاروان مهربانی صورت می گیرد.
میر یونس جعفری که گویا از رسانه های دیگر دل خوشی نداشت ادامه داد: وزارت ارشاد نیز سنت تقدیر از پیشکسوتان را پسندیده می داند و به همین دلیل یکی از مسئولانش را از سوی وزارتخانه برای تقدیر همراه کاروان راهی کرده است. ما کاروان را با پوشش رسانه ای همراه کرده ایم؛ ای کاش مطبوعات صنفی دیگر نیز به جای سنگ اندازی، با کاروان مهربانی همراه شوند. وی در ادامه از احمد عزیزی خواست تا خود را معرفی کرده و بگوید که چگونه به صنف چاپ واردشده است. در ادامه می خوانید…
شروع به کار در صحافی
من سوم مرداد ۱۳۱۶ در محله ژاله تهران به دنیا آمدم. حدود شش سال داشتم که پدر و مادرم را از دست دادم و خاله ام که فرزندی نداشت، من را بزرگ کرد. تازه کلاس ششم را تمام کرده بودم که مغازه شوهرخاله ام آتش گرفت و کارهایش به بن بست خورد به همین دلیل تصمیم گرفتم کار کنم.
پدرم باغبان مجلس شورای ملی بود و من در تیرماه ۱۳۳۲ به جای او به کار گرفته شدم اما سنم کم بود و نمی توانستند استخدامم کنند. این شد که در بخش صحافی چاپخانه مجلس مشغول به کار شدم. در آن زمان مرحوم باقر سید جعفری و مرحوم محمود مطیر در آنجا به کار مشغول بودند. روزها کار می کردم و شب ها به تحصیلاتم می رسیدم؛ تا سیکل (کلاس نهم) ادامه دادم. چند ماهی بدون دریافت مزد و حقوق کار کردم و کارهای مربوط به صحافی و دفتر سازی را یاد گرفتم اما احساس می کردم راه پیشرفتی ندارم. وقتی دیدم کار کردن در آنجا فایده ندارد، چاپخانه مجلس را ترک کردم.
سرپرست صحافی شرکت افست
بعدازآن کار در جاهای مختلف را آزمودم، چاپخانه های آتش، تابان، گوهر، علمی و مجله تهران مصور ازجمله مجموعه هایی بودند که من در آن ها به کار دست زدم. به کارم علاقه داشتم و طی آن مدت هم به خوبی آموخته و حرفه ای شده بودم. چاپخانه افست -که توسط مرحوم صمیمی مدیریت و اداره می شد- محل کار بعدی ام بود. به یاد دارم که قسمت صحافی چاپ افست از سال ۱۳۳۴ توسط آقای مصطفی پیرمحمدی در خیابان قوام السلطنه به راه افتاده بود و من نیز به مدت دو سال در آنجا فعالیت کردم، البته در اداره قسمت صحافی مشکلاتی وجود داشت.
یک روز در حیاط چاپ افست ایستاده بودم و آقای صنعتی زاده (مدیرکل مجموعه) پشت من زد و گفت چطوری پهلوان؟ با هم ناهار خوردیم و بعد به من پیشنهاد سرپرستی قسمت صحافی شرکت چاپ افست را داد، البته من نیز شرط و شروطی برای پذیرش پست مسئول شعبه گذاشتم. در وهله ی اول خواستار اختیار تام شدم. سپس در نظر داشتم تا تغییر و تحولی در کارگران بدهم و عذر چند نفر را خواستم، علاوه بر آن شرط گذاشتم که آلمانی ها در کار من دخالت نکنند و فقط نظارت داشته باشند.
در نهایت تبعیض حقوق را لازم دانستم زیرا عادلانه نبود که کارگری باسابقه ۱۰ ساله به اندازه دانش آموزی تازه کار حقوق بگیرد. بعد از رعایت این موارد نیز شرط گذاشتم که اگر تیراژ کار را چند برابر کنم، ۵ درصد از آن به من تعلق بگیرد. آن ها نیز تمام شروط من را قبول کردند. اینگونه بود که مدتی به عنوان سرپرست قسمت صحافی شرکت افست به کار مشغول شدم.
روزی آقای صنعتی زاده گفت قرار است مسئولان کشور از شرکت افست بازدید کنند، من متعجب شدم و معترض شدم که اینجا خیلی کثیف است و یک هفته برای روبه راه کردن، بیشتر وقت نداریم. خواهش کردم تا پولی در اختیار من بگذارند تا من سروشکلی به کارگاه بدهم. همه با کمک هم بنایی و نقاشی کردیم و با لباس کار یکدست مانند کارگاه های آلمانی در روز مقرر در پیشگاه مسئولان کشور حاضر شدیم.
چاپ فیروز
در سال ۱۳۳۸ سرباز شدم و از چاپ افست بیرون آمدم. تصمیم گرفتم به دنبال چاپ و کارهای چاپی بروم، یک حیاط ابتدای کوچه ی شیروانی، واقع در چهارراه نادری گرفتم (الان چاپ شبنم است) با اینکه سرمایه ی زیادی نداشتم اما با ۴ هزار تومان چاپ فیروز را راه اندازی کردم و یک دستگاه ملخی، یک ماشین برش و یک دستگاه تاکنی نیز به مبلغ ۷۰ هزار تومان از مرحوم نوریانی به صورت اقساط خریداری کردم و از آن روز شروع به کار در چاپخانه کردم. در اوایل کار حدود ۵ ماه موفق نبودم، بنابراین نتیجه گرفتم که دست به کاری دیگر بزنم، یک کیف دست گرفتم و به بازاریابی و جذب مشتری پرداختم.
در صنف چاپ به خاطر تیپم معروف به احمد ژیگول بودم. خوشبختانه ظرف شش ماه باپشتکار و همت فراوان موفق به جذب شرکت های بزرگ از نظر کارهای چاپی ازجمله سینا کاشی، بانک سپه و غیره شدم.
همیشه در کارم متعهد بودم و هیچ گاه نیز به فکر منافع مالی نبودم و تنها برایم کیفیت و در نهایت رضایت مشتریان مطرح بود. بعد از چند ماه که کارمان رونق گرفت پول مرحوم نوریانی را پس دادم. مشتریان چاپخانه اکثراً دولتی بودند و برای انجام کارهایشان به من کاغذ یارانه ای می دادند، بعد از مدتی متوجه خیانت شرکایم شدم که اقدام به فروش کاغذهای یارانه کرده بودند و در نهایت مجبور به پرداخت غرامت شدم و بالاجبار چاپخانه فیروز را فروختم.
از آن پس به عنوان واسطه ای با چاپ آیدا که مدیریت آن از دوستان نزدیک من بود، در خیابان ظهیرالاسام فعالیت می کردم تا اینکه موفق به خرید یک مکان در همان خیابان شدم. در آنجا کارهای مربوط به چاپ های لوکس و فانتزی را انجام می دادم. هم زمان یک دستگاه برش نیز از چاپخانه روزنامه کیهان خریداری و در آنجا نصب کردم که این فعالیت ها مربوط به سال ۱۳۴۰ است. در سال ۱۳۴۲ با همکاری یکی از دوستان خود موفق به اجاره چاپخانه مجله خواندنی ها به مدیریت آقای امیرانی شدم.
اجاره این چاپخانه در آن زمان مصادف با جشن های ۲۵۰۰ ساله شد و ما با رونق خوبی روبرو شدیم. شبانه روز را به صورت چند شیفت کار می کردیم تا اینکه یک دستگاه دو ورقی لترپرس دو رنگ و دو دستگاه ماشین حروف چینی اینترتایپ نیز به کارگاه اضافه کردیم.
بعد از مدتی، در سال ۱۳۴۴ به خاطر اختلاف سلیقه ای که با شریکم داشتم خواندنی ها را ترک کردم. هنوز چند وقت نگذشته بود که به درخواست یکی دیگر از دوستانم به اجاره چاپخانه پست تهران از برادران عباس مسعودی اقدام کردیم و از آن روز شروع به سرویس دستگاه ها و جذب سفارشات کردیم این روند همچنان تا سال ۱۳۴۸ ادامه پیدا کرد تا اینکه باز هم به علت اختلاف سلیقه از آن چاپخانه هم جدا شدم.
تی رنگ
حدود سال ۵۷ بود که دوباره به ظهیرالاسلام و زیرزمینی که خریداری کرده بودم برگشتم و آنجا را احیا کردم و به مدت یک سال در آن به فعالیت پرداختم. البته در این میان مدتی هم مدیریت چاپخانه جلالی واقع در سپه سالار را به عهده گرفتم که تجربه ی موفقی بود.
پس ازآن، اواخر سال ۵۸ محل را به آقای علی مصدق فروختم. هم زمان محل چاپ چهر را از آقای آثاری که از اساتید بنده بود، خریداری کردم ولی با مشکل نداشتن جواز روبرو بودم و پولی هم برای گرفتن آن نداشتم تا اینکه موفق به اجاره جواز چاپ نسرین از آقای سید مهدی فیض شدم. بعد از انقلاب و اوضاع نابسامانی که در کشور حاکم بود به این نتیجه رسیدم که جواز مستقلی بگیرم بنابراین مجوز چاپخانه ای اختصاصی را گرفتم و نام تی رنگ (نام پرنده ای در شمال کشور) را بر آن نهادم.
در سال ۱۹۸۶ از نمایشگاه دوسلدورف آلمان بازدید کردم. قسمتی از این نمایشگاه به ماشین آلات دست دوم تعلق داشت و من از همان جا با این مسئله آشنا شدم و شروع به تحقیق درزمینه ی واردات این ماشین آلات به کشور کردم و مدتی نیز در این زمینه فعالیت داشتم.
نعمت زندگی
من تقریباً ۲۶ ساله بودم که خانواده تصمیم گرفتند که من را زن بدهند، اول قبول نکردم ولی یک روز دخترخاله ام که شیطنت خاصی داشت با من تماس گرفت و گفت زود بیا کارت دارم. من را که از همه جا بی خبر بودم به خواستگاری دخترخانمی برد. هر چه که گفتم زن نمی خواهم قبول نکرد.
زمانی که دخترخانم چای را آورد، سرش پایین بود و چای را روی من ریخت. همان جا بود که به دلم نشست و خواستارش شدم. فردای همان روز به دخترخاله ام گفتم من این دخترخانم را می خواهم، آن ها هم متعجب شدند.
همسرم نعمت بزرگی در زندگی ام بود ولی متأسفانه چند سالی است که به رحمت خداوند رفته است و یادش همراه من است. سه دختر و یک پسر ثمره زندگی مشترک ما هستند.
خاطره تلخ احمد عزیزی
خاطره تلخ من به زمانی که در شرکت افست کار می کردم، بر می گردد. ما آنجا با ماشین های ابتدایی که امنیت کافی نداشتند سر و کار داشتیم. یک روز دیدم محمد نجار به همراه دیگر بچه های کارگاه با ماشین پلیگراف برش دستی کار می کنند. من به محمد تذکر دادم که مواظب باشد تا آسیبی به کسی وارد نشود ولی به حرف من توجهی نشد.
مدت کوتاهی پس از تذکر بود که از محوطه خارج شدم، هنوز از محل کار دور نشده بودم که به من خبر دادند دست یکی از بچه ها به نام احمد مؤذنی قطع شده است. او را برای مداوا به بیمارستان بردند و من نزد محمد رفتم و به او یادآور شدم که این بچه ها مثل فرزندان خودمان هستند و باید بیشتر مراقبشان باشیم.
صد دل می گفت برو یکدل می گفت نرو
هم اکنون پنج سال است که دیگر کار نمی کنم و بازنشسته شده ام، چند مرتبه از صنعت چاپ رفتم و مجدد برای کار در حوزه ی چاپ بازگشتم. من عاشق چاپ و کار چاپ هستم بااینکه در مدت کار خیلی اذیت شدم ولی به خاطر عشق به کارم حاضرم تمام تلخی ها را به جان بخرم و باز هم در این عرصه فعالیت کنم. الان هم چند چاپخانه خواستار مدیریت من هستند ولی نه می توانم و نه پسرم می گذارد.
منتشر شده در شماره ۱۶۸ نشریه چاپ و نشر – دی ماه ۱۳۹۷