کوچه ی ژاندارک، چاپخانه ی «نقش و نگار پاسارگاد». کاروان مهربانی صنعت چاپ در این شماره به مهمانی حجت الله علی محمدی یکی دیگر از پیشکسوتان این صنعت میرود. او که به تازگی به سوگ کوچک ترین فرزند خود نشسته با خونگرمی و صمیمیت حق میزبانی را به خوبی ادا می کند و با اشتیاق فراوان و با دقت از گذشته می گوید که چگونه به صنعت چاپ واردشده است.
وداع با کوچکترین فرزند حجت الله علی محمدی
در ابتدا میریونس جعفری بعد از عرض تسلیت به مناسبت درگذشت شهاب علی محمدی فرزند گرانقدر حجت الله علی محمدی برای آن مرحوم رحمت و غفران الهی خواستار شد و از خداوند منان برای ایشان صبر و سلامتی مسألت کرد. سپس کلیاتی از اهداف این کاروان را بیان کرد و نمایندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، رئیس انجمن پیشکسوتان صنعت چاپ و چند تن از دیگر همراهان این کاروان را که به این دیدار نائل آمدهاند را معرفی کرده و در ادامه از میزبان باصفای کاروان مهربانی خواست که از خود، فرزند تازه از دست رفته اش و چگونگی ورودش به این صنف بگوید و او گفت:
از شما و از اینکه محبت کردید و به اینجا تشریف آوردید بسیار سپاسگزارم. به اعتقاد من هر لحظه از زندگی با فرزند خاطره است به خصوص که فرزند آخر هم باشد. تک تک روزها و لحظه ها از بدو تولد تا روز پرواز شهاب برای من خاطره است.
من چهار فرزند داشتم. اولین فرزند من آقا شهباز هستند که هم اکنون چاپخانه را اداره می کنند. بعد از او صاحب دو دختر شدم و شهاب کوچکترین فرزند من بود که به رحمت خدا رفت. با وجود تمام تلاشی که کردیم باز هم دست تقدیر کوچک ترین فرزندم را از ما گرفت. شش ماه آخر عمرش، روزهای سختی را گذراند و دیگر راضی به شکنجه شدنش نبودیم وگرنه دل کندن از فرزند بسیار جانکاه است ولی ناگزیر مجبور به پذیرش بودیم، نمیتوان با قسمت جنگید.
شهاب متولد ۱۳۶۳ بود، ۳۴ سال سن داشت. تحصیلات او لیسانس چاپ بود، هر چه تلاش کردیم که به این حوزه وارد نشود نشد و بالاجبار همینجا کار میکرد. متاهل بود و یک پسر سه ساله داشت، قسمت این بود که زود از بین ما برود.
ورود به چاپخانه
من متولد بیست و سوم فروردین ماه ۱۳۲۱ هستم. پدر من خیلی زود فوت کرد و مادرم مجددا ازدواج کرد. شوهر مادرم با وجود بی سوادی، مرد بسیار خوب و فهمیده ای بود. در آن سال ها رسم نبود کارگران فرزندانشان را به مدرسه بفرستند ولی پدر من با هر مکافاتی که بود من را با اصرار به مدرسه فرستاد.
بعد از اینکه ششم ابتدایی را تمام کردم پدرم باز هم اصرار داشت که به دبیرستان بروم ولی در همان زمان ها خداوند تازه دو خواهر به من داده بود و من دیدم که دبیرستان مانند دبستان بدون خرج نخواهد بود پس تصمیم گرفتم سرکار بروم و شب ها درس بخوانم. در خرداد سال ۱۳۳۲ تا ۱۲ سالم تمام شد وارد محیط کار شدم.
ابتدا در چاپخانه ی مطبوعات خدمت آقای محمود سعادت کارم را آغاز کردم. حاج آقا سعادت بزرگ، چاپخانه را به پسرش محمود سپرده بود. کار اصلی من حروف چینی بود و بعد فرم بند شدم، بعدها مسئولیت شعبه را به عهده ی من گذاشتند و با ۲۱ سال سن جوان ترین مسئول شعبه ی آن زمان بودم. بعد از یک سال کار کردن وقتی دوره ی مبتدیگری را گذراندم در مدرسه ی شبانه تا سال یازدهم، تحصیلاتم را ادامه دادم.
اولین استادکار من پیرمردی به نام آقای حریری بود که بعدها به چاپخانه ی ارتش رفت. بعد از او نورالله خان در چاپ مطبوعات استادکارمان شد. البته مدت کوتاهی آقای محمد دولتی که من صفحه بندی را از او یاد گرفتم استاد کارم بود.
در چاپ مطبوعات، روزنامه ی بامشاد، وظیفه و چند روزنامه ی دیگر را چاپ می کردیم. به مدت ۱۰ سال تا حدود سال ۱۳۴۳ در همان چاپخانه مشغول به کار بودم. آقای شادمانی که هم اکنون به عنوان عضوی از کاروان مهربانی در اینجا حضور دارد از رفقای قدیمی من هستند و تقریبا یک سال بعد از من به چاپخانه ی مطبوعات آمد و سال ها در کنار هم کار میکردیم.
چاپ فریاد
بعد از چاپخانه ی مطبوعات دو سال به اهواز رفتم و سرپرست چاپخانه ی فریاد خوزستان شدم. در آن ورطه ی زمانی چاپ روزنامه ی پرچم خاورمیانه، روزنامه ی فریاد خوزستان و روزنامه ای که مخصوص بانوان بود را انجام می دادیم.
در شهرستان چون مشکلات بیشتر از تهران بود من را به عنوان آچار فرانسه می شناختند. روزی که ماشینچی پای دستگاه حاضر نمیشد، مجبور بودم ۱۰۰ تا ۲۰۰ روزنامه را چاپ کنم و به موقع آنها را به اداره ها برسانم.
زلزله ی بوئین زهرا
احتمالا آقای شادمانی این خاطره ی من را به یاد داشته باشد. ساعت حوالی یازده شب بود و ما مشغول صفحه بندی روزنامه ی بامشاد بودیم. ساختمان چاپخانه مربوط به زمان ناصرالدین شاه بود و شعبه ی ما پنجرههای ارسی با شیشههای رنگی داشت. برای نشان دادن نمونه ی صفحه بندی به اتاق آقای امینی رفتم که در همانجا هر دو متوجه زلزله شدیم. به سرعت همه را خبر کردم و همگی با هم به خیابان ناصرخسرو رفتیم.
زلزله ی شدیدی بود به طوری که ساعت عمارت شمس العماره که هیچگاه زنگ نمی خورد و سال ها خراب بود با تکان های شدید زلزله به صدا درآمد و باعث ایجاد ترس و واهمه ای بین مردم شد. زمین زیر پاهایمان به طرز وحشتناکی تکان می خورد. بعد از زلزله خبر آن را در صفحه ی یک روزنامه ی بامشاد چاپ کردیم و برای همین مجبور شدیم دیر به خانه برویم. منزل ما خیابان پرواز و آقای شادمانی وحیدیه بود و تا خانه پیاده رفتیم.
تحصیل با اعمال شاقه
بعد از اینکه مجددا به تهران بازگشتم ۲۷ سال به عنوان استادکار در چاپخانه ی ارتش خدمت کردم و هم اکنون بازنشسته ی ارتش هستم. همزمان که در چاپخانه ی ارتش کار می کردم، عصرها در چاپ پرچم نیز مشغول بودم و شب ها هم در مدرسه ی شبانه درس میخواندم.
همانطور که قبلا گفتم تا سال یازدهم خواندم، زمانی که میخواستم به کلاس دوازدهم بروم و رویای دکتر شدن را در سر می پروراندم. تازه خداوند به ما پسر اولم را داده بود، که همسرم از این همه مشغله گله کرد و متعجب از من پرسید که چرا زن گرفته ام؟ من نیز گفتم که هدفم دکتر شدن است، او نیز با اعتراض گفت من می خواستم زن کارگر شوم وگرنه از اول زن دکتر می شدم. من به صحبت هایش فکر کردم و دیدم درست می گوید.
رضا شاه کبیر!
سردبیر ماهنامه ی ارتش افسر جوانی بود که بعدها تهیه کننده فیلم شد. یادم هست قرار بود در مدح رضا شاه مخلوع در ماهنامه شعری را چاپ کنیم و حروف چین بی دقتی کرده بود و هنگام نوشتن کبیر، «حرف ی» آن افتاده بود، آن موقع هم مثل الان نبود که اشتباهات را بتوان سریع تصحیح کرد. مجله ۸۰ صفحه بود و برای جبران این اشتباه مجبور شدیم صفحات را روی هم گذاشته و آن قسمت را با دریل سوراخ کنیم. وقتی منتشر شد بابت این مورد سین جیم شدیم و توضیح دادیم که حروف چین به اشتباه از حروف مرکب استفاده کرده است و این ایراد سهوا پیش آمده است.
برای من شخصا کار کردن در صنف چاپ همه خاطرات خوب بوده است. چون علاقهمند به کارم بودم و رفیق چندین و چند سالهی من اصغرآقای شادمانی شاهد است. من با اصغرآقا روزگار خوب و خوشی را گذراندم. یک عکس قدیمی دارم از زمانی که فیلم هفت دلاور تازه اکران شده بود. همه ی بچه های حروف چین با هم به سینما رفتیم و بعد از آن هفت کلاه یک رنگ خریدیم و عکس گرفتیم، از همانجا هم به شمال رفتیم.
نقش و نگار پاسارگاد
بعد از آن که از چاپخانه ی ارتش بازنشسته شدم چاپخانه نقش و نگار پاسارگاد (کلمهپرداز سابق)، را تاسیس کردم و در حدود ۳۵ سال است که در اینجا فعالیت دارم. البته چند سالی است که چاپخانه را به پسرانم سپردهام.
در سال ۱۳۹۰ در همایش بیست و پنجمین سالگرد تاسیس انتشارات مبتکران، به پاس تلاش بی وقفه، همکاری در جهت پیشبرد و تعالی صنعت چاپ و نشر و همکاری بیست و پنج ساله ی چاپخانه ی نقش و نگار پاسارگاد، به عنوان قدیمیترین چاپخانهی چاپ کتب مبتکران از طرف یحیی دهقانی، مدیرعامل شرکت آموزشی و فرهنگی مبتکران لوح تقدیری دریافت کردم.
هیچ وقت از کارم در صنعت چاپ پشیمان نیستم ولی اگر مجدداً بخواهم شروع کنم این مرتبه کار در چاپخانه را انتخاب نمی کنم و قطعا سراغ شغل پزشکی می روم. اهل مطالعه هستم و تاکنون کتاب های بسیاری خوانده ام و گاهی اوقات نیز شعر می گویم ولی شاعر نیستم.
منتشر شده در شماره ۱۶۰ نشریه چاپ و نشر- خرداد ۱۳۹۷