غم از دست دادن پدر کمر هر کسی را خم می کند. چند ماهی از غم درگذشت پدرش نگذشته بود که مصیبت از دست دادن مادر نیز به آن اضافه شد. در همین راستا کاروان مهربانی صنعت چاپ در بعد از ظهر آخرین روز از ماه شَعبان المُعَظّم بر خود واجب دانست تا برای عرض تسلیت به دیدار تقی کوچک زاده مدیر چاپ نامی نقش برود و بگوید همواره، همدرد و شریک غم اوست.
تقی کوچک زاده
تقی کوچک زاده از اخلاقی گفت که نه در دیرها و دورها بلکه در همین ایام نزدیک، گره از کار خلق می گشود. قصدش کمک بود. بی منت و با خلوص. کوچک زاده به بهانه ی گفتن از خود از دیگران گفت. دیگرانی که یاد کرد اخلاق و عملشان می تواند درس آموز نسل امروز و فردای این سرزمین باشد و هست. سرمایه ی انسانی و اجتماعی که دستگیر و یاریرسان بود و امروز کم کم دارد از آن کاسته می شود. صنعت چاپ باید از این دارایی اخلاقی و اجتماعی خود نگهداری کند و بر آن بکوشد که گفتهاند عبادت به جز خدمت خلق نیست.
میریونس جعفری در ابتدا از سوی کاروان مهربانی به تقی کوچک زاده تسلیت گفت و از او خواست تا قدری از پدرش بگوید و سپس درباره ورود خود به حوزه ی چاپ توضیح دهد و تقی کوچک زاده چه گفت؟ آنچه پیش روی شماست گزارش این دیدار و گفت و شنود است.
اهل کاشان بود
پدرم در سن ۱۰۱ سالگی فوت کرد و مادرم ۹۰ ساله بود که فوت شد. خداوند رحمتشان کند. من به قول قدیمی ها ته تغاری خانه بودم، یوسف مادرم و عزیزکرده خواهر و برادرانم. پدرم سرباز رضا شاه و بازنشسته ی پست و تلگراف بود. من اصالتا اهل کاشان هستم و پدرم طراح قالیهای کاشی بودند. او وصیت کرده بود که در شهر آباء و اجدادیمان به خاک سپرده شود و ما نیز به وصیتش عمل کرده و او را در جوار امامزاده قاسم کاشان در آرامگاه ابدی دفن کردیم.
زمان های قدیم مثل الان نبود که پدر و مادرها هنوز بچه ها به سن ۶ سالگی نرسیده برایشان به فکر مشاوره باشند، پدرم اصلا سن و سال بچه هایش را نمی دانست. فقط خودش جلوی همه راه میرفت و بچه های قد و نیم قدش پشت سرش می دویدند. والدین در قدیم اصلا متوجه نمی شدند که فرزندانشان چگونه بزرگ می شوند.
شروع به کار
برادرم در رشته ی عکاسی و گرافیک کار می کرد و ما در صندوقخانه ی منزلمان یک دستگاه آگراندیسمان روسی داشتیم، من نیز تهیه ی فیلم لیت را از او یاد گرفته بودم و برای کسانی که چاپ سیلک کار میکردند، فیلم لیت تهیه می کردم. در نتیجه می توان گفت که شروع کارم در حوزه ی چاپ از ۱۴ سالگی بود. لیتوگرافی ها برای این کار نسبت به ما هزینهی بیشتری می گرفتند و به همین دلیل کار ما رونق گرفت و مشتری های زیادی داشتیم.
شانزده سال داشتم و همزمان با تحصیل در رشتهی گرافیک با همان دستگاه نیز کار میکردم تا اینکه در ۱۸ سالگی با برادرم شریک شدم و با هم دفتر تبلیغاتی «تک گرافیک» را راه اندازی کردیم. حوالی سال ۱۳۶۹ بود و من ۲۰ سال سن داشتم که اولین دفتر تبلیغاتیام را در میدان فردوسی ثبت کردم.
بعد از آن تصمیم گرفتم از برادرم جدا شده و پیرو آن با محسن آبادیگر خواهرزاده ام شریک شدم و به صورت مجزا دفتر تبلیغاتی «سهند گرافیک» را راه انداختیم. به مدت ۱۰ سال دفتر تبلیغاتی داشتیم. بیشترکارهایمان را به چاپ صنوبر (حسین احمدی)، چاپ طرح نفیس (اصغر غضنفری) و چاپ اعتماد می دادیم. وقتی حجم کارهایمان زیاد شد به این فکر افتادیم که برای خودمان چاپخانه ای راه اندازی کنیم.
نامی نقش
نصیب و قسمت در زندگی من خیلی مهم بود و همیشه امام زمان (ع) پشت و پناهم بوده و هست. همان طور که گفتم زمانی که کارهایمان زیاد بود، کارها را به چاپخانه ی آقای غضنفری میبردم. یک روز از سرِ درددل گفتم حاجی خسته شدم کاش این دستگاه دو رنگ را قسطی به من می فروختی تا همینجا کار کنم. او هم من را راهنمایی کرد که بروم جواز بگیرم و دستگاه را قسطی بخرم.
آن صحبت جرقه ای شد تا به تکاپوی گرفتن جواز بیافتیم. تازه وام گرفته و یک دفتر تبلیغاتی در سیدخندان خریداری کرده بودیم. در حدود ۲۰ میلیون تومان دستمان بود و ۱۵ میلیون تومان هم از مشتریانمان طلب داشتیم. هر جور که حساب و کتاب میکردیم نمی توانستیم با این مقدار سالنی را تهیه و چاپخانه ای راه اندازی کنیم.
کارهای لیتوگرافیمان را با آقای محمد حسن سیانپور در کیهان گرافیک انجام می دادیم و چون وسواس داشتم خودم زینک می گرفتم و مونتاژ می کردم. به ذهنم رسید که از ایشان بپرسم که آیا سالنی مثل سالن خودش سراغ دارد که من اجاره کنم؟ او هم گفت اتفاقا یکی از دوستان به من سالنی سپرده که اجاره بدهم. همان موقع آمدیم و اینجا را دیدیم. آقای سیانپور در گوش آقای پیشعلی صحبتی کرد و ایشان هم همه جا را تمام و کمال به من نشان داد.
من دیدم صحبت های آقای محمود پیشعلی مغایر با اجاره دادن است و بیشتر به فروش ملک میماند. در گوشهای به آقای سیانپور گفتم که من می خواهم ملک را اجاره کنم ولی انگار آقای پیشعلی به فکر فروش است. در این تردید بودم که چگونه این موضوع را به آقای پیشعلی بگویم که دفعتا آقای سیانپور با تاکید گفت حالا به جای اجاره میخرید و مشکلی نیست! من گفتم آقا من ۱۱۵ میلیون تومان ندارم، تازه میخواهم دستگاه را هم قسطی بخرم. در نهایت به این نتیجه رسیدیم که اگر همین حالا بگوییم که از خرید ملک پشیمان شده ایم زشت است. من زنگ زدم به شریکم (محسن) و موضوع را برایش توضیح دادم. گفتم بیاید ملک را ببیند.
او هم اذعان داشت که هزینه ی خرید ملک را نداریم و امید من به این بود که بعد از آمدن شریکم بگویم نپسندیدیم و برویم ولی برعکس شد، برای یک ماه دیگر ۳۰ میلیون تومان چک دادیم و قرار گذاشتیم ۴۵ روز دیگر محضر برویم و با قولنامه از آنجا بیرون آمدیم.
سر کوچه رفتیم و حال هر جفتمان بد بود، منتظر آقای سیانپور بودیم تا شاید راهی جلوی پایمان بگذارد و ما را از این وضعیت خارج کند. حتی به او پیشنهاد دادیم که قرارداد را فسخ کند ولی او گفت تلاشتان را بکنید و نگذاشت قرارداد را فسخ کنیم.
هر طور که بود با تمام تلاش چک را پاس کردیم و موعد محضر فرا رسید. شب قبل محضر با آقای سیانپور تماس گرفتم و گفتم پول ما جور نشد و محضر نمیآییم. گفت شما محضر بیا صحبت می کنیم و درست می شود فقط دسته چکتان را همراه خود بیاورید. وقتی به دفترخانه رسیدیم امضاها انجام شده بود. ما نیز امضا کردیم و خدمت آقای پیشعلی رفتم که مابقی هزینه را چگونه چک بدهم.
همان جا تازه فهمیدم که دو دانگ این ملک برای آقای پیشعلی، دو دانگ دیگر برای شریک آقای سیانپور (آقای کحالی) و دو دانگ مابقی برای خود آقای سیانپور بوده است. ایشان خود سهم دیگر شرکایش را داده بود و به من نگفته بود. بعد به من گفت وقتی تلاش شما را دیدم خواستم که کارتان را راه بیاندازم. وی در نهایت بابت مابقی طلبش چک یک ساله گرفت.
من در بانک ملت خیابان منوچهری حساب داشتم و با رئیس آن شعبه آشنا بودم. باورتان نمیشود که او تقریبا یک هفته بعد از این جریان به من زنگ زد و گفت از آنجا به بانک دیگری در خیابان ستارخان منتقل شده است و پیشنهاد کرد اگر کاری داشتید به آنجا مراجعه کنید. من هم برای گرفتن دسته چک رفتم که به من پیشتهاد وام داد و من هم با وامی که گرفته بودم سریع با آقای سیانپور تماس گرفتم و تاریخ چکها را به چک روز تغییر دادم و بدهیام را پرداخت کردم. شروع کار ما در حوزهی چاپ با خاطره بود.
اکنون ۲۵ سال از اولین کار مستقل ما و شراکت برادرانه مان می گذرد، ۲۵ سالی که مملو از خاطرات خوش است. میتوانم بگویم که شراکت ما تعاریف همدلی و همکاری را تغییر داده چرا که یادم نمی آید در طول این سال ها هیچ مشکل و چالشی جدی بین ما مطرح شده باشد.
پنجه طلا
همان طور که به آقای غضنفری قول داده بودیم دستگاه چاپ دو رنگی که از آن خسته شده بود را به طور اقساط خریداری کردیم. دستگاه تا زمانی که در زیرزمین چاپ طرح نفیس در ابتدای خیابان لاله زار بود، مثل ساعت به درستی کار میکرد اما وقتی آن را به چاپخانه ی خودمان آوردیم روی هم چاپ نمی کرد و حدود ۴۵ روز تا دو ماه دچار نقص فنی شده بود و درست چاپ انجام نمی داد، طوری که تعمیرکار دستگاه برای درست شدن آن حاضر بود در کنارش نماز حاجت بخواند.
آن موقع مشتری زیاد داشتیم و لیبل مواد غذایی میزدیم و برای اینکه کارمان را از دست ندهیم مجبور بودیم کار را به همکارانمان بسپاریم، علاوه بر آن اقساط خود دستگاه را هم باید پرداخت میکردیم. تا روزی که نشانی حاج قاسم را به ما دادند. به سراغش رفتیم. مدتی صبر کردیم تا کارش تمام شود و شرح ماوقع را برایش بازگو کردیم. با خونسردی تمام گفت هر وقت سرش خلوت شد به ما سر میزند.
در شش و بش این بودیم که می آید یا نه؟ چه باید بکنیم؟ دیدیم با دوچرخه ی ۲۸ خود وارد چاپخانه شد، گوش خود را روی دستگاه چاپ گذاشت و از صدای آن متوجه ی مشکلش شد. رفت ابزار کارش را آورد و دو روز روی دستگاه کار کرد. با اطمینان کامل از کار خود، بدون اینکه دستگاه را امتحان کند، گفت: دستگاه را روشن و آن را روی نهایت سرعتش بگذارید و چاپ کنید، من بعدا می آیم سر میزنم. الحق و الانصاف پنجه طلا بود و از همان اولین چاپ، دستگاه درست کار کرد.
پسران خلف پدری جوان
هم اکنون ۴۸ سال دارم، ۲۱ سالم بود که ازدواج کردم و در سن ۲۳ سالگی پدر شدم. دو پسر به نام های شایان و ماهان دارم. پسرها عاشق کار چاپ هستند و تا مدتی هم در کنار خودم کار می کردند ولی تجربه به من ثابت کرده است که برای اینکه روی پای خود بایستند باید از پدر جدا شوند چون تا زمانی که در کنار من باشند این حق که ایده و نظر بدهند از آنها سلب می شود. به همین خاطر من سریع دو پسرم را از خودم جدا کردم و هم اکنون «چاپ پرسه» را دارند که با یک دستگاه اسپیدمستر پنج رنگ، یک دستگاه تاکن و دستگاه سلفونکش در این حوزه به صورت مستقل مشغول به کار هستند.
منتشر شده در شماره ۱۶۰ نشریه چاپ و نشر- خرداد ۱۳۹۷