حاج محسن سعیدی اسکویی؛ وقتی عده ای از دوستان و همکاران قدیمی به دیدارت می آیند جلوی اهل خانه سربلند می شوی، احساس ارزشمندی می کنی، احساس می کنی کسی قدر کارها و زحماتت را می داند، اگرچه روزگار کاری کرده که این بازدیدها دیر و دور هستند اما به هر حال نشان می دهد خوبی ها از یاد کسی نمی روند؛ احساس می کنی همه دوستت دارند و به تو احترام می گذارند، عرض ارادت می کنند و یاد تو هستند.
محسن تُرکه بچه تهران؛ چاپخانه داران و همکاران به این نام می شناسندش. حاج محسن سعیدی اسکویی کاسب باصفا، بامرام و منصف روزگار است. مرکب فروش روسفیدی که در طول عمرش کسی را سیاه نکرده است. کاروان مهربانی صنعت چاپ، ۱۹ بهمن ماه ۱۳۹۵ مهمان خانه حاجی بود. بچه ها و نوه ها و برادرزاده های حاجی هم بودند، گفتیم و خندیدیم و دیدارها تازه شد. حاج محسن خاطره گفت، نصیحت کرد، راه نشانمان داد، به همه حاضرین هم کتاب هدیه کرد. چه خوش گذشت.
از اسکو تا تهران
۲۷ بهمن ۱۳۲۳ در اسکوی آذربایجان به دنیا آمدم. تا ششم ابتدایی درس خواندم. از سال ۱۳۴۲ در چاپخانه خواندنیها به عنوان پادوی حروفچینی مشغول به کار شدم و بعد از یک سال به چاپخانه رکس رفتم. در آنجا با دستگاه های دستی کارت های ویزیت می زدند و آنجا بود که با طرز کار دستگاه ملخی آشنا شدم. در ابتدا چاپ با من مهربان نبود، بعد از مدتی به تبریز رفتم و دو سالی در آنجا ماندگار شدم.
پدرم اولین قنادی و بستنی فروشی را در اسکو داشت. نان اسکو که در جبهه ها پخش می شد و پرطرفدار بود از ابداعات پدر بنده بود که چند سال پیش هم اعلام شد و نام او هم در جراید به عنوان مبدع نان اسکو درج شد. من هم دو سالی در کنار پدر به پخت نان اسکو مشغول بودم. در همان سال ها بود که ازدواج کردم. ۱۳۴۵ ازدواج کردم و یک سال بعد به تهران مهاجر شدم.
در بدو ورودم به تهران در مغازه نانوایی لواش تبریزی واقع در چهارراه گلوبندک به عنوان ترازودار مشغول به کار شدم. با احد فانی آشنا شدم که در همان نزدیکی در مغازه آقای خوشقدم کار می کرد. یک روز احد که از علاقه من به کار چاپ باخبر بود گفت که فروشگاه تهران یک پادو می خواهد، آن موقع آقای خوشقدم در آنجا با دو نفر دیگر شریک بودند.
آن ها یک پادو می خواستند که بار بیاورد و بار ببرد و کارتن های اجناس را بالا و پایین کند. احد مرا پیش آقای خوشقدم برد و معرفی کرد، آقای خوشقدم هم قبول کرد و من به عنوان کارگر در سال ۱۳۴۶ با حقوق ماهی ۳۰۰ تومان مشغول به کار شدم.
بعد از چند ماه کار در فروشگاه دیدم حقوقم افزایشی نداشته و من هم به آقای خوشقدم اعلام کردم که می خواهم آنجا را ترک کنم. نانوایی که بودم صبحانه و ناهار می دادند و آن جوری خرجم کفاف دخلم را می داد؛ در فروشگاه تمامی وعده های غذایی با خودمان بود و از این رو درآمدم به صرفه نبود، البته عصرها بعد از کار هم برای چاپخانه ها آگهی پخش می کردم که آن هم پول قابل توجهی نداشت. مشکلاتم را به آقای خوشقدم گفتم اما او با رفتنم مخالفت کرد و گفت: برو به کارت برس، من درستش می کنم.
آقای حیدری نامی در بانک ملی شعبه سعدی حسابدار آقای خوشقدم بود و به حساب های فروشگاه می رسید. صبح فردای آن روز به من زنگ زد که آقای خوشقدم گفته از این ماه حقوقت دو برابر شود. تا سال ۴۹ آنجا شاگردی کردم و در این سال ها محبت بسیاری از آقای خوشقدم دیدم.
سال ۴۹ آقای حیدری گفت که آقای خوشقدم تصمیم دارد فروشگاه را بفروشد و پیشنهاد داد که بیا این فروشگاه را خودت بخر. مستأجر بودم و تازه بچه دار شده بودم، گفتم پولی ندارم اما آقای حیدری گفت: تو پا بگذار جلو درست می شود.
نزد آقای خوشقدم رفتم و گفتم اگر قصد فروش دارید من مغازه را می خرم. گفت چقدر داری؟ گفتم بگذارید حساب کتاب کنم، فردا اطلاع می دهم. پیش آقای حیدری رفتم و ماجرا را برایش گفتم. گفت: برو بگو ۳۰ هزار تومان دارم. گفتم و صبح رفتم بانک پیش آقای حیدری و ۳۰ هزار تومان را در یک پاکت کاغذی بزرگ تحویل گرفتم و پیش آقای خوشقدم بردم.
آقای ادهمی کاخ چاپ را داشتند، ایشان هم با ۷۰ هزار تومان پول برای خرید فروشگاه آمده بودند. پیش آقای خوشقدم نشسته بودیم و دو کیسه پول هم روی میز قرار داشت. آقای خوشقدم با پشت دستش کیسه آقای ادهمی را به سمتش حرکت داد و گفت: فروشگاه مال آقا محسن شد. آقای ادهمی گفت: من فروشگاه را با محسن می خرم. ایشان تاکید کرد: فروشگاه مال محسن شد.
آقای بازرگان نامی بود که چاپخانه ای در باغ همایون داشتند و ایشان هم در مجلس نشسته بودند، گفتند: چرا ناراحت می شوی آقای خوش قدم؟ ایشان گفت: محسن برادر من است، این پسر سه سال برای من با صداقت کار کرده، این فروشگاه حق او است. سند به نام من زده شد و صاحب فروشگاه شدم. ماهی ۵ هزار تومان قسط دادم و کلاً ۱۸۰ هزار تومان پرداخت کردم که هنوز هم صورت آن را دارم. صورت تمام اجناس و خرید و فروش ها را هنوز که هنوزه دارم. از آنجا بود که من صاحب فروشگاه لوازمات چاپ شدم.
انصاف و انصاف و انصاف
آقای نوریانی را خدا بیامرزد. به من گفت: من جنس را برای تو فاکتور کردم، اما زیر آن ۱۰ درصد تخفیف برایت لحاظ کردم. این جنس به همین قیمت در سایر استان ها به فروش می رسد، تو هم گرانتر نفروش، همان قیمت فاکتور بفروش. من از آن موقع به بعد هم همیشه اینطور بودم و همه اجناس را با ۱۰ درصد سود به فروش رساندم.
من به فروشنده های ملزومات چاپ ظلم بزرگی کرده ام، آنها باید مرا حلال کنند. من نگذاشتم آنها روز فروشی کنند، ماه فروشی کنند. به همه با هر شرایطی جنس داده ام، مشتری چک چهارماهه داده و گفته ام خدا برکت بدهد، دو ماهه یا نقدی داده، گفته ام خدا برکت بدهد. هرگز نگفته ام امروز کاغذ گلاسه ۳۰ هزار تومان، یک ماه دیگر ۳۵ هزار تومان و دو ماه دیگر ۴۰ هزار تومان. این مسائل در صنف ما به وجود نیامده است؛ راه نزول را بسته ایم.
در این سال ها بسیاری فروشگاه ها از طرف اتحادیه برای من نامه آورده اند تا کسب و کار راه بی اندازند و نمایندگانی آمدند جنس وارد کردند. آقای علی اسفرجانی بود، آقای ناصری بود؛ اینها همه بعد از من وارد این کار شدند و من با همه همکاری کردم و با همه رفاقت داشته ام. آقای اسفرجانی مرد متدین و معتمدی بود و من همیشه سپاسگزار او بودم.
بچه ها و اولاد خوبی تحویل جامعه داده که صنعت چاپ را سربلند کرده اند. چند سال پیش در کرج به من محبت کردند، مجلسی داشتند در مورد ورود ماشین های چاپ، بعد از ناهار بنده را پشت تریبون دعوت کردند، از من قدردانی کرده و گفتند شما برای ما زحمت کشیده اید، بیا فروشگاه ها را برای ما معرفی کن و بگو که به کدام آنها جنس بدهیم. من گفتم همه فروشگاه هایی که الان در تهران هستند از من معتبرتر هستند و همگی هم خوش حساب اند. گفتند برایشان قیمت بده و من گفتم برای هیچکدام قیمتی نمی دهم، شما هرچه دوست داری به فروشگاه ها و همکاران من بده، همه آنها خوب هستند.
آقای ناصری هم به بازار آمد، من با ایشان هم همکاری داشتم. خدا رحمتشان کند، انسانی شریف و مردی مهربان و درستکار بود.
تا امروز که در خدمت شما هستم همکاران زیادی داشته ام و از هیچکدام هم گله و ناراحتی ندارم، در همه چاپخانه ها سهیم بوده ام و همه به بنده لطف داشته اند. در کتاب هویت پایدار و قبیله چاپ آقای دمیرچی که به بنده لطف داشته اند و نام مرا در آن آورده اند هم ذکر کرده ام که من با تمامی چاپخانه ها کار کرده و پیش همه احترام دارم تا جایی که می توان گفت سند مالکیت آنها را دارم. به جرات می گویم، من با چاپخانه ها مثل برادر خودم کار کرده ام. همه چاپخانه ها ولینعمت بنده هستند.
تا به حال در چند شهرستان اتفاقاتی برایم پیش آمده، به چاپخانه ها مراجعه کرده ام، آمده اند و ضمانتم را کرده اند، نگذاشته اند به مشکلی بربخورم و نهایت محبت را نسبت به من داشته اند. من به همه بچه هایم و حتی نوه هایم گفته ام که فعالان چاپخانه ها در ایران همه مردمانی وارسته هستند، همیشه احترام آنها را داشته باشید.
پیشنهاد به جوانان
بارها شده همکاران جوان از اتحادیه نامه آورده اند تا بنده تأیید کنم تا آنها جواز بگیرند؛ یا آنها را می شناخته ام یا اینکه در موردشان تحقیقاتی کرده ام، به هر حال آنها اغلب با رنگی پریده و دستی لرزان وارد دفتر من شده اند و حتی لکنت زبانشان اجازه نداده که بگویند این را برای من امضا کن؛ حتماً در عالم خودش می گوید من قرار است رقیب این مرد شوم و نان او را تصاحب کنم؛ دائم با خودش کلنجار رفته که آیا او برای من امضا می کند یا خیر؟
نشانده امش، چای جلویش گذاشته ام، با او همکلام شده ام، خندانده امش، یخش باز شده و حالش جا آمده؛ سپس نامه امضا شده را کف دستش گذاشته ام، رفته و جواز گرفته. فقط از آنها خواهش کرده ام و حالا هم از همینجا از سایرین خواهش می کنم؛ شما جوانید، سابقه ندارید، چک دست تاجر می دهید و پولش به موقع جور نمی شود، کار اشتباهی انجام ندهید، پیش خود من بیایید، من سابقه دارم، توی این بازار آبرو دارم، یا برایتان مهلت می گیرم یا پولتان را جور می کنم تا چکتان پاس شود. کاری نکنید که آبروی صنف فروشنده لوازمات چاپ تهدید شود. این مشکلات بارها پیش آمده و به لطف حق کارها درست شده است.
رضایت از کار
از کارم رضایت کامل دارم؛ این کاری آبرومند است. با اشخاصی طرفم که هر کدام برای خود اسم و رسمی دارند و شخصیتی هستند. من ضمن رضایت، افتخار می کنم که با شماها همکار هستم. اگر یکبار دیگر هم به دنیا بیایم همین کار را انجام می دهم؛ قول می دهم. این کار کجایش ایراد دارد؟ با اشخاصی طرف هستم که همه آنها از هر لحاظ یک سر و گردن از من بالاتر هستند.
خاطره تلخ
سابق بر این، کار چاپ همه با حروف بود، تهیه این حروف کمی برای چاپخانه دار مشکل بود و ما ملزومات آن را برای چاپخانهچی تهیه می کردیم، این کارها سفارشی بود و باید ساخته می شد، از اینرو تحویل آن زمان می برد. طبق وظیفه برای راه افتادن کار چاپخانه ای در اسرع وقت حروف را تهیه کردم و آن هم که چاپخانه ای جدیدالکار بود کارش زودتر راه افتاد. صاحب آن مردی گردن کلفت بود که می گفتند بادیگارد دستگاه سلطنتی است. وقتی دید من کار او را راه انداختم ۲۰ تومان به من انعام داد. آن زمان من شاگرد آقای خوشقدم بودم.
آن روزها گذشت و من دیگر صاحب فروشگاه شده بودم که یک روز همان آقا به من تلفن کرد و گفت: دو کارتن مرکب برای من بیاور. من هم کارتن ها را پشت موتور گذاشته و برایش بردم.
چاپخانه ایشان بالکنی رو به حیاط داشت، من که وارد شدم به بالکن آمد و از همانجا گفت نگهدار، ایستادم، آمد و گفت کارتن ها را باز کن، کارتن ها را زمین گذاشتم، گفت فاکتور بده، فاکتور دادم، گفت کارتن ها را باز کن، باز کردم، چک کرد و گفت بگو بیایند ببرند.
کمی به من برخورده بود، به او گفتم این چه کاری بود که با من کردید؟ او هم فحاشی کرد و حرف رکیکی به من زد. گفتم جریان چیست؟ چرا توهین می کنید؟ گفت کارگر من ساخت و پاخت کرده، ۱۲ کیلو تحویل گرفته و ۲۴ کیلو فاکتور کرده است.
کارتن ها را دوباره بستم و پشت موتور گذاشتم، فاکتور را از او گرفتم و در جیب گذاشتم. ۲۰ تومان درآوردم و کف دست او گذاشتم؛ گفت این چیست؟ گفتم این پول را ۵ سال پیش به من انعام دادید، من فلان فلان شده نیستم، خداحافظ شما. این را گفتم و پشت موتور نشستم و برگشتم.
بیشتر بخوانید: دیدار کاروان مهربانی صنعت چاپ با پیشکسوتان صنعت چاپ مازندران
خاطره شیرین
یک روز یکی از دوستان چاپخانه دار با دو نورد پیش من آمد. گفت این دو نورد برای فروش است. گفتم چند؟ گفت هرچه دادی خدا بده برکت. می شناختمش و خبر داشتم که چاپخانه اش در حال نقل و انتقال است و حتماً پول کم آورده است. من ۵۰ تومان به او دادم، تشکر کرد و برگشت که از در اتاق بیرون برود، صدایش کردم، برگشت، گفتم بیا این نوردها را هم بردار و ببر کارت لنگ نماند.
این خاطره ای خوش و ماندگار است، آن آقا الان چاپخانه داری معتبر و موفق شده و هر وقت به من می رسد احترام می گذارد و هنوز بابت آن روز تشکر می کند.
سوال و جواب
تمامی این گفت و گو بر اساس سوالات سرپرست کاروان آقای میریونس جعفری شکل گرفت. طبق رسم کاروان در پایان دیدار، حضار سوالات خود را بر مبنای سخنان میزبان مطرح می کردند.
علی مخزن گفت از چاپخانه هایی که به آنها کمک کرده اید بیشتر بگویید. حاج محسن از کسی اسم نبرد اما از چک ها و سفته هایی گفت که از تاریخ شان گذشته و در صندوق مانده اند، از مهلت هایی که داده و اسکنت چک هایی که نگرفته و پول هایی که قیدش را زده.
حاجی معتقد بود اگر مشکلی برای مشتری اش پیش نیامده باشد به موقع پرداخت می کند، گفت خدا را شکر در این صنعت آدم بدحساب نداریم، دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد. بعد از جواب علت سوال معلوم شد؛ علی مخزن به حاج محسن یادآوری کرد که خودش یکی از کسانی بوده که حاجی مراعاتش را کرده است.
آقای حسینی پرسید که در حال حاضر کالا را با چه درصدی از سود به فروش می رسانید؟ حاج محسن سعیدی اسکویی هم گفت طبق فاکتور مرکب ایران و سولماز، سود همان ۷ تا ۹ درصدی است که از روی فاکتور قیمت تخفیف می گیرند. حاجی گفت اگر گران تر از قیمت کارخانه بدهیم که کسی از ما نمی خرد، می رود از کارخانه می خرد و بعد هم متعهد شد که اگر کسی مرکبی را حتی یک درصد گران تر از فاکتور از فروشگاه ایشان خریده باشد، ده برابر جریمه آن را می دهد.
در جمع دوستان خیلی ها مثل میریونس جعفری از حُسن کار و منصف بودن حاج محسن دم زد و اسمعیل دمیرچی نویسنده فعال حوزه چاپ، یادآور شد که در اولین مجله که آقای نوریانی فقید با نام صنعت ایران منتشر کرد و یک شماره هم بیشتر چاپ نشد، افتخاراً اولین کسی که آگهی اش را خود مرحوم نوریانی به چاپ رساند، فروشگاه مرکب اسکویی بود.
دمیرچی که زندگی حاج محسن سعیدی اسکویی را بررسی و به نگارش درآورده بود، اضافه کرد که حتی یکبار نوسانی در مرام فروشی حاجی ندیده است و ایشان همیشه با مشتری مدارا کرده اند و در پایان هم ابراز خوشحالی کرد که فرزندان حاجی پا جای پای پدر گذاشته و راه و روش وی را در پیش گرفته اند.
در پایان
به عنوان سخن آخر، حاجی از سایر دوستان چاپخانه دار خواهش کرد که کالای ایرانی استفاده کنند و مرکب ایرانی را جایگزین انواع خارجی کنند. حاجی از فروشندگان مرکب درخواست کرد که وقتی کسی می آید و مثلاً دو کیلو مرکب می خواهد به او مرکب ایرانی پیشنهاد بدهند تا با همین کار کوچک باعث شوند فروش مرکب ایرانی رفته رفته افزایش پیدا کند.
حاج محسن دلگیر بود که چرا باید کارخانه های مرکب ایران که از هر لحاظ توان کار سه شیفته دارند، یک شیفت کار کنند. یکی از دوستان حاضر در جمع، ضمن تأیید و تشکر از وی، به کیفیت نامطلوب مرکب ایرانی اشاره کرد و گفت که یک کارتن مرکب زرد رنگ ایرانی گرفته که هر قوطی آن یک طیف از رنگ زرد بوده است. حاج محسن گفت که باید چنین مشکلاتی را به او و همکارانش گزارش دهند تا به کارخانه اعلام کنند و از آنها تلاش بیشتری برای حفظ کیفیت خواستار شوند. او افزود، باید پشتیبانی کرد و در عین حال مطالبه گر بود، این خودش کمک است.
محمد کلاری هم در همین مورد از گاندی و سیاست گذاری هایش برای مصرف جنس هندی گفت که این رویکرد آنها باعث شد کارخانه های داخلی هند فروششان بالا برود، در تولیداتشان تجدیدنظر کرده، گسترش دهند و کیفیت را بالا ببرند و امروز جزو ۸ کشور صنعتی جهان قرار بگیرند. حاج کلاری هم مصرف جنس ایرانی را برای چرخش بهتر چرخ صنعت توصیه کرد.
جلسه ای که در آن دوستان و همکاران یک صنف گرد هم می آیند مطمئناً خاطرات و سخنان مشترک زیادی برای گفتن دارند اما با تلاش میریونس جعفری مجالس کاروان مهربانی به بهترین وجهی کنترل می شود و هدفمند و طبق رسم همیشگی پیش می رود که جای قدردانی و تشکر ویژه دارد.
در مجلس یادی هم از شهدای آتش نشان حادثه ی پلاسکو به میان آمد و خاطره آن قهرمانان گرامی داشته شد. طبق رسوم کاروان مهربانان لوحی به یادبود به حاج محسن سعیدی اسکویی تقدیم شد که متن آن توسط علی مخزن قرائت شد. تابلوی خط نقاشی با چاپ سه بعدی که مزین به صلوات بود و از طرف انجمن پیشکسوتان صنعت چاپ ایران و توسط محمد کلاری تهیه شده بود، توسط مصطفی کنجکاو، از دیگر پیشکسوتان حوزه چاپ به آقای اسکویی تقدیم شد. دسته دسته خداحافظی کردیم و شب شیرین دیگری هم در ذهن حاضران فعال صنعت چاپ حک شد.
منتشر شده در شماره ۱۴۷ نشریه چاپ و نشر- اردیبهشت ماه ۱۳۹۶