حسین عسگری؛ چاپ با تبصره دانش

    مرور عمر رفته بر چاپ در گفت و گو با حسین عسگری

    0
    96
    حسین عسگری

    حسین عسگری؛ امروز پنجمین روز از آخرین ماه پاییز است. هنوز یک ماهی به فصل زمستان مانده، اما صبح وقتی از پنجره‌ی اتاق بیرون را نگاه کردم همه جا از برف پوشیده شده است. از وضعیت هوا فهمیدم که امروز هم دیرتر به قرار مصاحبه ام می رسم. با تمام تلاشی که انجام دادم اما بازهم با نیم ساعت تأخیر به چاپخانه رسیدم.

    موهایش سپید شده، اما دلش همچنان جوان است. از پیری تنها نشانی که با خودش دارد سپیدی موهایش است. قبل از این که مصاحبه را شروع کنم بازهم این مسئله را به من گوشزد کرد که نمی خواهم در مصاحبه ام کوچک ترین اغراقی باشد. می گوید در جوانی عاشق شکار بوده و در حال حاضر نیز کلکسیونی از تفنگ های مخصوص شکار را داراست.

    کار چاپ را با گراورسازی نزد دایی اش فراگرفته و نهایتاً عاشق کارش شده است. بارها قصد اقامت در خارج از کشور را داشته، اما در نهایت عشق او به وطن و خانواده اش او را در این جا ماندگار کرده است. همچنین در اولین و دومین جشنواره ی چاپ نیز به ترتیب موفق به اخذ رتبه ی اول و دوم در بخش چاپ افست شده است. شاید تاکنون حدس زده باشید که پیشکسوت این شماره ی ما کیست؟

    «فروغ دانش» عنوان چاپخانه ای است که مطمئناً برای خیلی از فعالان در این صنعت آشناست. شاید برای بسیاری کیفیت کارهای این مجموعه، مورد تأیید اغلب اساتید باشد، اما زمانی که با این مجموعه آشنا شدم، باید بگویم که مهربانی و همدلی ای که در بین کارگران این مجموعه بود صفایی دیگر داشت. خوب؛ از حاشیه ها بگذریم و به پای سخنان «حسین عسگری» مدیریت مجموعه بنشینیم؛ و حال شرح زندگانی حسین عسگری از زبان خودش.

    حسین عسگریشروع با گراورسازی

    در ۱۴ آذر ۱۳۱۴ در محله ی دخانیات تهران به دنیا آمدم. پدرم ارتشی بود. بعد از مدتی به دلیل محل کار پدرم به منطقه ی عباس‌آباد که در حاشیه‌ی تهران قرار داشت نقل مکان کردیم. خانواده ی ما متشکل از سه پسر و سه دختر بود. بنده فرزند اول خانواده بودم. به همین علت به خاطر احساس مسئولیتی که داشتم هنگامی که دوران ابتدایی را به پایان رساندم وارد بازار کار شدم.

    در آن زمان بیشتر شغل ها به شکل فامیلی بود به همین علت به پیشنهاد مادرم نزد دایی ام که پیشکسوتان گراورسازی بودند مشغول به کار شدم. گراورسازی کیان در خیابان لاله زار قرار داشت. بعد از ارائه پیشنهاد و پذیرفتن دایی ام فردای آن روز در آنجا مشغول به کار شدم.

    هم زمان با مشغول شدنم در گراورسازی به طور شبانه نیز تحصیلات متوسطه را به پایان رساندم. این روال به مدت چهار سال طول کشید تا این که بر سر مشکلاتی که پیش آمد گراورسازی گیتی را ترک کردم و در پی دست ‌یافتن به اهدافم جهت رفتن به خارج از کشور به دنبال آموختن زبان رفتم. هم زمان با این اتفاق، مسئله ی نظام وظیفه پیش آمد. تقریباً ۱۹ ساله بودم که به سربازی رفتم. در آن زمان به علت همکاری های خوبی که با مسئولین داشتم، ۱۹ ماه بیشتر خدمت نکردم.

    بعد از انجام سربازی دنبال اهداف مختلفی رفتم، اما در نهایت در مسیر ازدواج قرار گرفتم، به همین علت جهت شروع زندگی مشترک، دوباره به گراورسازی کیان بازگشتم و در آن جا مشغول به کار شدم. بعد از آن به مدت دو سال در آن جا مشغول به فعالیت بودم تا این که یک روز به روزنامه ی کیهان دعوت شدم. در آن زمان مسئول بخش گراورسازی حاج آقا مدنی بودند.

    بیشتر بخوانید: سید علی مدنی؛ گراورساز نامی دوران

    با ورود من به کیهان دوستی دیرینه ی من و حاج آقا مدنی شکل گرفت. من در شیفت روز مشغول به کار شدم. خوب به یاد دارم که در آن زمان روی جلد و پشت مجله ها سپید و سیاه و مجله ی زن روز و ترقی و غیره که چهاررنگ بودند در آنجا و توسط آقای مدنی ساخته می شد.

    از آن روز به بعد در کنار حاج آقای مدنی شروع به یادگیری فوت و فن های این حرفه شدم. جای بسی گفتن دارد که دوستی بین من و آقای مدنی به جایی رسید که ایشان به عنوان جایگزین خودشان بنده را آموزش دادند.

    حسین عسگریگراورسازی مستقل

    مدتی گذشت تا این که ایشان تصمیم گرفتند که جهت دایر کردن یک گراورسازی مستقل اقدام کنند. در نهایت نیز گراورسازی مهر ایران را اجاره و مشغول به کار شدند. بعد از ایشان مسئولیت بخش گراورسازی روزنامه ی کیهان به من سپرده شد و مدیریت با آقای مهندس ناصر منصفی بود.

    پس از مدتی به علت علاقه ای که ایشان نسبت به بنده پیدا کرده بودند، در خصوص وجود تغییرات جدید ماشین‌آلات پیشرفته در این بخش در خارج از کشور بحثی را آغاز کردند. در نهایت با مشورتی که انجام شد قرار بر این شد که جهت خرید ماشین‌آلات جدید، بنده و آقای شیخیان که مسئول عکاسی بودند به همراه آقای منصفی به آلمان سفر کنیم. بعد از اخذ این تصمیمات مقدمات سفر مهیا شد و بعد از مدت کوتاهی آموزش زبان، سرانجام عازم سفر شدیم. ابتدا در آلمان به کارخانه‌ی کلیشه سازی در شهر زولینگن رفتیم.

    زمانی که از نزدیک با ماشین آلات جدید آشنا شدم، دید من کاملاً نسبت به حرفه ی گراورسازی عوض شد. در بدو ورود رئیس کارخانه جهت خوش آمدگویی به استقبالمان آمد. بعد از صحبت های اولیه، ایشان از بنده خواستند که با وسایل ابتدایی گراورسازی که ما در ایران از آن‌ها استفاده می کردیم یک کلیشه برایشان بسازم. برای این امر یک اتاق با تمامی وسایل نو در اختیارم قرار دادند. تقریباً به مدت چهار ساعت طول کشید تا یک کلیشه را برایشان ساختم.

    امروز به جرأت می توانم بگویم که هیچ گاه کلیشه ای با چنین دقت و ظرافتی نساخته بودم. بعد از تحویل کلیشه، ایشان بعد از تعریف و تمجید، کلیشه را دور انداختند و گفتند سال هاست که ما این کار را انجام نمی دهیم. درست در همان زمان کاری را که بنده با ۴ ساعت دقت و ظرافت ساخته بودم، ظرف مدت ۳ دقیقه توسط دستگاه انجام دادند. در همان جا بود که تصمیم گرفتم که یکی از این ماشین آلات را نیز برای خودم خریداری کنم.

    به مدت دو هفته در آلمان بودم تا این که در ادامه ی سفر جهت بازدید از کمپانی آگفاگورت در بلژیک که در زمینه ی ساخت فیلم فعالیت می کرد عازم بلژیک شدیم. در آن جا نیز بعد از خرید لوازم موردنیاز تصمیم گرفتیم که از راه عراق وارد کشور شویم؛ اما جریان بازگشت ما از سفر به علت حوادثی که رخ داد، سیر زندگی ام را به کلی عوض کرد.

    لذا من و آقای منصفی هرکدام اتومبیلی خریداری و بازگشت از طریق زمینی آغاز شد. در طول سفر با آقای منصفی کشاکش ایجاد شد و درگیری لفظی پیدا کردیم. از همین جا کلید اختلافات بین ما و آقای منصفی زده شد. در ادامه راه نیز اتفاقات زیادی نیز رخ داد، ازجمله تصادف آقای منصفی در نزدیکی ترکیه و غیره… . در نهایت با وجود اختلافات فراوان، ما به تهران رسیدیم. از فردای آن روز که به کیهان بازگشتم، مدام فکر خروج از آنجا بودم. چراکه با دید تازه ای که پیدا کرده بودم به فکر تأسیس گراورسازی مستقل با ماشین‌آلات جدید بودم.

    زمانی که ماشین هم به تهران رسید، با مشارکت یکی از دوستان اقدام به تأسیس یک گراورسازی کردیم؛ اما بنده همچنان در کیهان مشغول بودم. یک روز زمانی که سر کار حاضر شدم، یک برگه‌ی جریمه ی ۱۰ تومانی روی میزم گذاشته شده بود و من برگه ی جریمه را که جهت تأخیر روز قبلم مشاهده کردم، سریعاً آن را پاره کردم. خبرچینان برخورد بنده را به آقای منصفی اطلاع داده بودند.

    بر اثر همین جریان و اختلافاتی که در گذشته بود، بالأخره تصمیم گرفتم که ایشان را از رفتن خود باخبر کنم. به همین علت با ایشان یک قرار ملاقات گذاشتم و مسئله را با ایشان مطرح کردم. زمانی که استعفای خود را با ایشان مطرح کردم، منصفی از جایش بلند شد و گفت: به یاد دارید روزی را که از شما خواستم برگه ی تعهدنامه را امضا کنید، اما شما در جواب گفتید که حرف بنده سند است.

    هنوز حرف ایشان تمام نشده بود که دسته ی چکم را روی میز گذاشتم و گفتم خود شما در تعهدنامه آورده بودید که در صورت عدم تعهد، باید تمامی هزینه های سفر را پرداخت نمایید. حال بنده حاضرم که هر مبلغی را که بگویید به شما پرداخت کنم.

    البته این یکی از حالت های در نظر گرفته شده است، اما پیشنهاد دوم بنده به شما این است تا زمانی که نتوانم که یک نفر را برای جایگزینی خود تربیت کنم از این جا نخواهم رفت و پس از خروج نیز بنده تعهد می کنم که تا دو سال هر زمانی که شما به کمک بنده نیاز داشته باشید، بدون دریافت کوچک ترین وجهی در خصوص رفع آن مشکل اقدام کنم. پس از شنیدن این صحبت ها، آقای منصفی ساکت شدند و شرط را پذیرفتند. مدتی به آقای مکفی که دارای سابقه ی کاری در کیهان بود، آموزش های لازم را ارائه کردم و در نهایت کیهان را ترک گفتم.

    مدتی از این قضیه نگذشته بود که یک شب ساعت ۲ بامداد بود که زنگ خانه ی ما به صدا درآمد. در حالت خواب و بیداری بودم که متوجه شدم دو نفر از کیهان آمده‌اند و می‌گویند طرح روی جلد مجله ی زن روز خراب شده است، باید به کمکمان بیایید. سریعاً به روزنامه رفتم و تا ساعت ۷:۳۰ صبح کار را تمام کردم. زمانی که کار تمام شد، آقای مجید دوامی سردبیر مجله ی زن روز و آقای صناعی مدیر داخلی مجله پس از تشکر و قدردانی نزد بنده آمدند.

    حسین عسگریچاپ دو هزار

    روزگار گذشت تا این که با آقای منصفی اقدام به تأسیس چاپ دو هزار در خیابان فرصت کردیم. من، آقای منصفی و آقای یعقوب حسینی به طور شراکت چاپخانه را دایر کردیم. مدتی گذشت، اما در نهایت به خاطر اختلافاتی که پیش آمد من و آقای حسینی سهم خود را واگذار کردیم.

    هم زمان با همین اتفاقات بود که تصمیم عزیمت به آلمان را گرفتم. مدتی در آن جا بودم، اما در نهایت به خاطر احساساتی بودنم نتوانستم در آن جا ماندگار شوم و دوباره به ایران بازگشتم. در آن زمان شوهرخواهر بنده در بخش نیازمندی های روزنامه ی اطلاعات مشغول فعالیت بود. با مشاوره ی ایشان و با همکاری مدیر مالی روزنامه آقای ایرج امیر ارجمند اقدام به تاسیس شرکت آی تی جی که یک دفتر تبلیغاتی بود کردیم. به علت ارتباطاتی که داشتیم اغلب آگهی های روزنامه ی اطلاعات در آی تی جی زده می شد.

    در آن زمان رونق کار خیلی خوب بود تا اینکه بعد از رفتن آقای امیر ارجمند، دیگر کار ما از رونق افتاد. بعد از آن اقدام به تأسیس شرکت سولیمان کردیم و توانستیم نمایندگی بسیاری از کارخانه ها از جمله سیمان درود و غیره را بگیریم.

    درست در همین زمان بود که در حال گرفتن یک قرارداد عظیم در خصوص لوله های آب و فاضلاب بودیم که انقلاب شد و ما با وجود سرمایه گذاری های بزرگ در این زمینه خسارت مالی زیادی را متقبل شدیم.

    بعد از این اتفاق مدتی به آمریکا نزد پسرم رفتم و قصد داشتم که در آن جا چاپخانه ای را دایر کنم، اما این بار نیز توفیق این کار را نیافتم و در نهایت به ایران بازگشتم و در همین چاپخانه ای که می بینید به کار خودم ادامه دادم.

    حسین عسگریفروغ دانش

    در ادامه از حسین عسگری درباره ی زمان تأسیس فروغ دانش پرسیدم: در سال ۱۳۴۹ بود که جواز این چاپخانه را خریداری و در همین محل آن را تأسیس کردم. در ابتدای امر نیز یک دستگاه دو ورقی ایستاده، یک ملخی و یک مسطح و دو دستگاه GTO را از موسسه نوریانی خریداری کردم؛ اما در حال حاضر یک اسپیدمستر چهاررنگ و یک دستگاه تک رنگ در چاپخانه مشغول به کار هستند.

    از حسین عسگری درباره ی مرحوم مرتضی نوریانی پرسیدم. گفتند به اعتقاد بنده ایشان شریف ترین مردی بودند که تاریخ چاپ ایران به خود دیده است. خوب به یاد دارم که قبل از انقلاب بود که یک روز برای ملاقات نزد ایشان رفته بودم به من گفت: عسگری دستگاه چهار و نیم ورقی داری؟ در جواب گفتم نه!

    سریعاً گفت چرا برای خرید ثبت نام نمی کنی؟ در جواب گفتم اجازه بدهید بدهی های قبلی را تسویه کنم، پس از آن اقدام به خرید دستگاه جدید خواهم کرد. در ادامه گفت الآن چقدر توی جیبت پول داری؟ گفتم ۱۵۰۰ تومان. گفت همین مقدار کافیه. بعد هم آقای کامران پسرش را صدا زد و گفت یک دستگاه را به اسم آقای عسگری بنویسید. هیچ گاه این خاطره را فراموش نمی کنم. هرچند که این اتفاق با انقلاب مصادف شد و هیچ گاه نیز این دستگاه به دست ما نرسید.

    چندی پیش زمانی که برخی از اهالی چاپ به دیدن پیشکسوت چاپ، عبدالعلی شریفی رفته بودند، بین این افراد نیز آقای عسگری نیز حضور داشتند. از ایشان در مورد آشنایی شان با آقای شریفی پرسیدم. جواب دادند زمانی که ماشین های سری اول را برای فروغ دانش خریداری کردیم، آقای شریفی به همراه آقای حاذقی نژاد زحمت نصب و راه اندازی این ماشین آلات را کشیدند. در خصوص ایشان نیز باید بگویم که ایشان یک استادکار به تمام معنا هستند و حق بزرگی بر همه ی اعضای این صنعت دارند.

    زمانی که از خاطراتش برایم می گفت: آن قدر بااحساس بود که گویی دوباره به همان دوران برگشته است. در میان صحبت هایش مدام به این مسئله اقرار می کند که من زندگی خوب و سالمی را داشته ام و همیشه نیز عاشق خانواده ام بوده ام.

    زندگی اش سرشار از خاطرات تلخ و شیرین بسیاری است. به همین علت از او درباره ی تلخ ترین و شیرین ترین خاطرات زندگی اش پرسیدم. پس از اندکی تأمل می گوید متأسفانه شیرین ترین خاطره ام اکنون تلخ ترین خاطره ی زندگی ام شده است. شکار زمانی بهترین لحظه ی زندگی ام بود. ۱۵ سال به طور مداوم شکار می رفتم، اما امروز که آن خاطرات را مرور می کنم جز تأسف خوردن چیز دیگری برایم باقی نمانده است. البته در کنار این مسئله کوهنوردی نیز از جمله تفریحات مورد علاقه ام بوده اند.

    در اسفندماه سال ۱۳۳۵ به عنوان کوهنوردان، موفق به صعود به قله ی دماوند شدیم. همان سال در تالار فرهنگ باشگاه نیرو راستی به عنوان قهرمانان سال از ما تقدیر به عمل آوردند.

    در ادامه صحبت هایش از حسین عسگری درباره وضعیت چاپ پرسیدم: در این باره می توان حرف های زیادی زد و هم از کاستی ها گفت و هم از پیشرفت ها. از کاستی ها که بگذریم فعالیت جوانان در اتحادیه را به فال نیک می گیرم و امیدوارم در آینده شاهد پیشرفت روز افزون این صنعت باشیم.

    بعد از پایان گفت وگویمان برای گرفتن عکس یادگاری به محوطه ی چاپخانه رفتیم. از سر و صدای ماشین چاپ خبری نبود و زمان استراحت کارگران بود. در همین زمان با سرپرست چاپخانه آقای گودرزی به گفت وگو نشستیم. ضمن اظهار رضایت گفتند فراموش نکنید که راستی و درستی بهترین صفت انسان هاست، که آقای عسگری همیشه به ما گوشزد می کنند.

    جو چاپخانه جو صمیم یای بود و به قول آقای حسین عسگری این جا سیستم سنتی حاکم است و همه در این جا با یک دیگر فامیل اند.

    با گرفتن عکس یادگاری گزارش ما به پایان رسید، اما بازهم دلم می خواست که از خاطراتش بشنوم، اما متأسفانه زمان اندک بود و دیگر مجالی نبود. پرونده ی این گزارش نیز به هین منوال بسته شد و اما در انتها…

    در پایان هر چه دل تنگت می خواهد بگو…

    منتشر شده در شماره ۸۵ نشریه چاپ و نشر- آذر ماه ۱۳۹۰

    حسین عسگری

    حسین عسگری

    مقاله قبلیتبلیغات منفی سوداگران کاغذ تولیدی کارخانه چوب و کاغذ مازندران
    مقاله بعدیمدیر تولید سالنامه شفق: برپایی باشکوه نمایشگاه با تبلیغات مؤثر

    یک پاسخ بدهید

    لطفا نظر خود را وارد کنید
    لطفا نام خود را اینجا وارد کنید
    این سایت توسط reCAPTCHA و گوگل محافظت می‌شود حریم خصوصی و شرایط استفاده از خدمات اعمال.

    The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.