کاروان مهربانی میهمان یکی از پیشکسوتان صنعت چاپ، آقای «بیوک خوش قدم» بود. به همین علت، در گزارش پیشکسوت این شماره، به شرح زندگی و خاطرات ایشان از زبان خودشان پرداختهایم. با ما همراه شوید.
زندگی بیوک خوش قدم
در سال ۱۳۰۳ در خانواده ای چهار نفره در تبریز به دنیا آمدم. پدرم فروشندهی ابزار ماشین بود. در ۸ سالگی از طریق یکی از اقوام سببی مادر، در صحافی رضایی و چاپخانهی سعادت مشغول به کار شدم. در آنزمان، ماشین های برقی موجود نبود و کارها با دست و پا انجام می گرفت.
هنگامی که ۱۰ ساله بودم برای امرار معاش مجبور به کوچ اجباری به تهران شده و در محلهی جلیلآباد معروف به آبشاه ساکن شدیم. در تهران ابتدا در چاپخانهی ایران که مربوط به روزنامهی اطلاعات بود شروع به کار کردم. در آنزمان، اولین ماشین روتاتیو که روزنامه چاپ میکرد در روزنامهی اطلاعات به کار گرفته شده بود. آنزمان ۱۲ سالم بود، حقوقم حدوداً ماهی ۱۰ تومان میشد. بیوک خوش قدم
بعدها از روزنامهی اطلاعات خارج شدم و با آقایی به نام احمد حقیری آشنا شدم. ایشان کارهای مربوط به برنامه های گمرکی و اوراق بهادار را در چاپخانهی مجلس شورای ملی کنترات کرده بود؛ البته خود آقای حقیری در بازار حلبیسازها، کاغذفروشی داشت. با ۳ کارگر که خودم یکی از آنها بودم، مشغول به کار شدیم. کارگر فعال و خودساختهای بودم. هر کاری را که میدیدم با چشمانم یاد میگرفتم.
در آنزمان ماشینهای برقی کم بود و ماشین مفتولدوزی و برشی تازه وارد بازار شده بود. یکسالی آنجا بودم. بعد از اتمام کار، آقای حقیری من را به یکی از دوستانش به نام اسداله سلطانی که مسئول بخش صحافی چاپخانهی بانک ملی بود، معرفی کردند. چاپخانه در خیابان فردوسی و روبهروی سفارت آلمان قرار داشت.
در حالحاضر هم ساختمان چاپخانه بانک ملی به جادهی کرج منتقل شده است. در هر صورت ۳، ۴ سالی در چاپخانهی بانک ملی مشغول به کار بودم. در این مدت استادکاری به آن شکل نداشتم، اما آقای برخورداریان که رئیس چاپخانهی بانک ملی بود به من کمک زیادی کرد.
آچار فرانسه
آقایان فراست و نوری از صحافان آنجا بودند. من بیشتر نقش آچار فرانسه را داشتم؛ همهکار انجام میدادم و از این بابت بسیار مورد توجه مدیران قرار گرفتم. پشت ماشینهای چاپ مینشستم و شمارهچکها را کنترل میکردم. تا اینکه موضوع سربازی پیش آمد. در آنزمان، یعنی دوران رضاخان (سال ۱۳۱۷)، قزاقها، سربازها را بسیار مورد آزار و کتک قرار میدادند. به همینعلت از اجباریرفتن شانه خالی کردم؛ حال آنکه کف پاهای من صاف بود و من آنزمان نمیدانستم کسانی را که پاهای صافی دارند به سربازی نمیبرند؛ زمانی هم پی به این امر بردم که دیگر دیر شده بود. بیوک خوش قدم
آنسالی که من میبایست به سربازی میرفتم، دو سالی میشد که جنگ جهانی دوم شروع شده و متفقین وارد کشور شده بودند. انگلیسیها از جنوب، روسها از شمال و آمریکاییها از طریق هوا بر کشور مسلط و قشون خود را وارد کرده بودند. در آنزمان شرایطی پیش آمد که یا باید به سربازی میرفتم و بعد به چاپخانه بازمیگشتم و یا اینکه بهکل از آن خارج میشدم و شغل آزاد را برمیگزیدم. من راه دوم را انتخاب کردم. تقریباً ۲۰ ساله بودم که از آنجا خارج شدم.
آقایی بودند بهنام نصیری که در خیابان قیام، پایینتر از چهارراه گلوبندک مغازهی جعبهسازی داشت. مرد بسیار خوب، فعال و زحمتکشی بود. هماینک هم پسرهایش چاپخانه دارند. از آقای نصیری، آنزمان ۵۰۰ تومان قرض گرفتم و با همین سرمایه در چهارراه گلوبندک و در کوچهی منوچهرخانی مغازهای باز کردم. یادم هست آنزمان بهقدری مغازهی خالی وجود داشت که برای مثال، مغازهای که من اجاره کرده بودم، در و دیوارهایش بهخاطر آتشی که شبها سرایدار و خیابانگردها در آن روشن میکردند، دود گرفته و سیاه بود.
فروشگاه خوش قدم
بدینترتیب فروشگاه خوش قدم را باز کردم و در آن ماشینآلات چاپ را خرید و فروش میکردم؛ کمکم قدرت مالی من زیاد شد. بهمرور کار به جایی رسید که من آن مغازه را تبدیل به ۶ مغازه کردم.
البته در ابتدای امر، دستگاه چاپ خرید و فروش نمیکردم؛ در واقع کنتراتچی چاپخانهها و کارفرما بودم. در این مدت توانستم اعتمادها را جلب کنم و بهصورت اقساطی خرید و فروش کنم. البته ناگفته نماند که در این بین یک تراشکاری هم راه انداختم. بیوک خوش قدم
باری در این بین، با آقای نوریانی آشنا شدم. ایشان کسی است که صنعت چاپ کشور بسیار به او مدیون است. ایشان که فعالیت و کاربلدی من را دید و پی به اخلاق و رفتارم برد، از من دعوت به همکاری کرد و من تبدیل به فروشندهی درجهی یک او شدم. اگر سایر فروشندهها و ویزیتورها ماهی ۴ دستگاه ماشین میفروختند، من بهتنهایی ماهی ۶ دستگاه ماشین به فروش میرساندم.
آنموقع من معروفترین فروشندهی نوریانی در صنف چاپ بودم. هرکس از تهران یا شهرستانها میخواست ماشین هایدلبرگ نو و درجهی یک بخرد، پیش از همه سراغ من میآمد تا من او را به نوریانی معرفی کنم که البته موازی با اینکارها، فروشگاه خوشقدم را هم اداره میکردم.
ازدواج و بازنشستگی
در سال ۱۳۳۶ هنگامی که تقریباً ۳۰ ساله بودم، با خانم افخم جاراله که از همشهریهایم بود ازدواج کردم، که اکنون هم دارای ۳ فرزند دختر هستیم. متأسفانه بعدها نتوانستم با زمان بسازم و اموالم را یکی پس از دیگری از بد و خوب روزگار واگذار کردم که بیان جزئیاتش از حوصلهی شما و کلام بنده خارج است. یکی از دلایل این امر، ناتوانی بدنیام بهسبب سالها کار با ماشینآلات دستی چاپ بود که سبب شد از نوک پا تا سرم به آرتروز دچار شود. وانگهی سنم بالا رفته بود و خیلیها هم به هزار و یک ترفند از دادن مقروضات خود به من شانه خالی کردند.
الآن بیش از هزار نسخه چک و سفتهی برگشتی از آن دوران دارم که به پول امروز، رقمی در حدود ۲ میلیارد تومان میشود، ولی با هرکدام از بدهکارانم هم که تماس میگیرم پاسخگو نیستند و میگویند که ما قرض خود را دادهایم و به اینترتیب اموال من را از راه حرام بهچنگ آوردهاند. با فروش چاپخانه و تراشکاری، خودم را بازنشسته کردم. اما بازنشستگیای که نه بیمه دارم، نه حقوق و نه خانهای؛ بازنشستگی بدون درآمد.
این قطعه شعری هست از ۲ هزار بیتی که سرودهام و پیوسته آن را با خود زمزمه میکنم:
گفتم زندگی هست، ولی کمنفس است
همچو مرغی است که در دام و قفس است
همهجا صحبت پول است، حیف
هرچه گیرند، نگویند که بس است
بیوک خوش قدم
انقلاب و چاپ
بعد از انقلاب، عدهای از کسانیکه به من بدهکار بودند و خود را در گروهها و دستهجات مختلف قرار داده بودند، شکایتی تسلیم کمیته کردند که بیوک خوش قدم به ما ماشین گران فروخته است؛ حتی چاپخانهی من را غصب کردند. بله، من را به دادگاه انقلاب فراخواندند؛ در هر صورت با اسناد و مدارکی که ارائه دادم، توانستم همه را مجدد پس بگیرم ولی با اعصاب خراب خود چه میکردم. بیوک خوش قدم
انسان زمانیکه به ناحق تحت فشار قرار میگیرد، هم افسرده میشود و هم فرسوده. اعتماد خود را نیز نسبت به مردم از دست میدهد. تمام این کمیته رفتن ها و دادگاههای انقلاب رفتنها، مستلزم زمان و انرژی بود. کمکم بر اثر این حوادث، خونریزی معده پیدا کردم. ۱۵ روز در بیمارستان بستری شدم و مورد عمل جراحی قرار گرفتم.
عدهای که نه از انقلاب و نه از امام، هیچ شناختی نداشتند و خودشان را در صفوف انقلابیون جا داده بودند، به سربازخانهها رفته و اسلحهها را برداشته بودند. عدهای هم با اسلحه آمده بودند به تراشکاری من تا من را بترسانند. به اینخاطر که من در مؤسسهی نوریانی کار میکردم و نوریانی مورد غضب آنها بود.
همانطور که گفتم در زمان انقلاب، من با مؤسسهی نوریانی فعالیت میکردم. متأسفانه عدهای گمراه او را شاهپرست میدانستند. تنها به اینعلت که با دکتر اقبال، رئیس یکی از مجلات شرکت نفت ارتباط داشت و در آن مجله، عکسی از شاه همراه با دکتر اقبال در صفحهی اول به چاپ رسیده بود و این باعث شد که نوریانی مورد پسند جامعهی انقلاب واقع نشود. البته نوریانی قبل از انقلاب از ایران خارج شده بود. بعدها دوباره به ایران بازگشت و خوشبختانه دیگر کدورتها و غرضورزیها مرتفع شده بود.
شیرینی همکاری با مرحوم نوریانی
بهترین خاطرهی زندگی من به زمانی بازمیگردد که با شرکت نوریانی همکاری میکردم و فروشنده و امین او بودم؛ طوریکه دوستان او میآمدند پیش من و از من میخواستند که برای آنها ماشین خرید و فروش کنم.
حرف آخر من خطاب به کسانی است از صنف چاپ که نسبت به من بیمهریها نمودند و قرضهای خود را ادا نکردند و دنیا و آخرت خود را به هیچ فروختند. صنف چاپ چه در ایران و چه در جهان، در صف صنایع اول دنیاست، لذا باید سعی در خوشنامی این صنف کنند.
البته اتحادیهی چاپ نسبت به من لطف بسیار دارند؛ آقای نیکوسخن، تینایتهرانی و آقای جامی و تمامی کارمندان آنجا محبت دارند و هر از چند گاهی، به من سر میزنند و جویای احوالاتم هستند و من از این بابت بسیار از آنها سپاسگزارم. بیوک خوش قدم
منتشر شده در شماره ۹۱ نشریه چاپ و نشر- تیرماه ۱۳۹۱