اصغر اظهری؛ چاپچی خیر، ورزشکار دلسوز

    مرور عمر رفته بر چاپ در گفت و گو با اصغر اظهری

    0
    153
    اصغر اظهری

    در یکی از آخرین‌ روزهای شهریورماه و در یک پذیرش گرم و خودمانی در دفتر چاپ باستان، مهمان «اصغر اظهری» بودیم تا با هم یادی از گذشته‌ های دور کنیم و آلبوم‌ها را ورق بزنیم.

    در بدو ورودمان، دیدن عکس‌ هایی سیاه و سفید از مرحوم تختی، حبیبی و… با همان دو بنده‌ های قدیمی ما را با خود به حال‌ و هوای آن‌ روزها برد؛ روزهایی که الگوی هزاران جوان در جوانمردی و پهلوانی بوده‌اند، هستند و به‌ واقع خواهند بود.

    اصغر اظهری نیز با الگوبرداری از همین پهلوانان، جوان ورزشکاری شد که بارها دستش به‌عنوان فرد پیروز بر روی تشک کشتی بالا رفت. هنوز هم به‌عنوان یک ورزشکار پیشکسوت، حامی جوانانی‌ است که می‌خواهند منش پهلوانی و روش قهرمانی را در کنار هم بیاموزند.

    از سوی دیگر، اصغر اظهری را می‌ توان از آن‌دسته چهره‌ های ماندگار در حوزه چاپ‌ و نشر دانست که سالیان سال، آهسته و پیوسته در این عرصه حضور داشته و خدمات بی‌ شائبه‌ای را به فرهنگ‌ دوستان عرضه کرده است؛ هرچند که ناملایمات روزگار کار را به جایی رسانده که دیگر ناچار است تن به یک بازنشستگی ناخواسته دهد.

    چند ماهی می‌شود که چراغ‌ های چاپ باستان، چون گذشته روشن نیست. کارگرها مرخص شده و ماشین‌آلات در حال فروش‌اند و چاپ باستان نیز به سرنوشت ده‌ها چاپخانه‌ای دچار شده که در ماه‌های اخیر کارشان به تعطیلی کشیده شده و صد البته وضع موجود گواه آن است که نمی‌تواند آخرین آن‌ها هم باشد.

    با این‌حال همچنان محکم و راحت حرف می‌زند و آن‌قدر سرحال است که آدم دلش می‌خواهد ساعت‌ها پای صحبت‌ هایش بنشیند؛ بالأخره از یک ورزشکار قدیمی جز این هم انتظاری نمی‌رود.

    اصغر اظهریخاطرات اصغر اظهری را از زبان خودش 

    در اردیبهشت‌ ماه سال ۱۳۲۳ در یکی از روستاهای همدان به‌نام درجزین به‌دنیا آمدم. سن کمی داشتم که پدر و مادرم از یکدیگر جدا شده و هرکدام زندگی مستقلی را در تهران در پیش گرفتند. دوران کودکی من در کنار پدربزرگم سپری شد. وی مرد سرشناس و خودساخته‌ای به‌شمار می‌رفت که در همدان و سایر شهرهای همجوار بسیار مورد احترام بود، طوری‌که بسیاری از رجال آن‌زمان، اگر گذرشان به همدان می‌افتاد، برای اتراق، منزل او را برمی‌گزیدند.

    ۷ ساله بودم که پدربزرگم از دنیا رفت. بعد از فوت ایشان عموهایم من را به تهران آوردند و به پدرم سپردند؛ پدرم آن‌زمان در وزارت دارایی کار می‌کرد و در خیابان ناصرخسرو و روبه‌روی مسجد مروی ساکن بود. تا کلاس ششم ابتدایی را در مدرسه انتصاریه که در همان محل بود گذراندم. در همین دوران، از کوچه مروی به خیابان سلسبیل نقل‌مکان کردیم؛ مکان جدید فاصله زیادی تا مدرسه داشت که پیمودن آن برایم بسیار سخت و با مشکلات فراونی همراه بود.

    از سوی دیگر فشار خانواده و اذیت‌های گاه‌وبی‌گاه زن‌ پدرم، همگی بهانه‌هایی شد که در سن ۱۱ سالگی پدرم مرا به پرورشگاهی در خیابان فردوسی بسپارد. چند ماهی آن‌جا بودم، البته در این‌مدت مادرم مرتب به دیدنم می‌آمد و از اوضاع و احوالم باخبر می‌شد.

    فضای پرورشگاه فاقد کلاس‌های آموزشی و کاربردی لازم جهت کسب و پرورش مهارت‌های کاربردی برای یک نوجوان بود؛ به همین‌علت هرازگاهی مسئولین پرورشگاه بچه‌هایی را که دارای ظرفیت، توانایی و استعداد یادگیری بودند، در قالب گروه‌هایی به مرکز خدمات اجتماعی سازمان شاهنشاهی انتقال می‌دادند.

    به‌مرور دلتنگی، یک‌نواختی اوضاع و محیط خشک و خالی از احساس آن‌جا، باعث شد عرصه بر من تنگ شود و در نتیجه هنوز یک‌سال از رفتنم به آن‌جا نگذشته بود که تصمیم به فرار گرفتم. بعد از فرار، نزد مادرم که در دروازه‌شمیران ساکن بود رفتم و به تشویق او در مدرسه متفرقه ثبت‌نام کردم و ادامه تحصیل را در پیش گرفتم.

    در این‌بین، در همسایگی جایی که منزل مادرم قرار داشت، آقایی به‌نام ادیب‌پور سکونت داشت که از کارمندان جنرال‌مُد بود. او مرا به کارگاه خیاطی جنرال‌مُد که متعلق به آقای قراب بود، معرفی کرد. هم‌زمان با تحصیل، چندماهی در آن کارگاه مشغول‌به‌کار شدم، اما چون خیاطی جزو مشاغل مورد علاقه من نبود از آن‌جا خارج شدم.

     

    شروع کار چاپ

    این‌بار آقای ادیب‌پور واسطه شد که به چاپخانه خرمی که متعلق به غلام‌حسین خرمی بود بروم؛ چاپخانه در خیابان لاله‌زار قرار داشت و فعالیت‌شان بیشتر چاپ روزنامه‌هایی مانند آزادگان شرق و فریاد خوزستان بود؛ به‌مرور کار حروف‌ چینی را نیز در آن‌جا آموختم.

    پس از مدتی، به چاپ چهر که متعلق به جواد سرخابی بود رفتم. در چاپ چهر، علاوه‌بر حروف‌چینی، فرم‌بندی را نیز به‌طور کامل یاد گرفتم.

    سرخابی فردی بانظم، مقرراتی و بسیار جدی بود که کوچک‌ترین قصوری را در کار نمی‌پذیرفت؛ از دید من انسان بسیار وارسته‌ای بود که سهم به‌سزایی نیز در آموزش من داشت. یادم هست به‌قدری از کارکردن در آن‌جا احساس رضایت می‌کردم که به‌هیچ‌وجه ساعت کاری برایم اهمیتی نداشت و متوجه گذر زمان نمی‌شدم.

    سرخابی، پسرعمویی داشت به‌نام شش‌کلانی که از دلال‌ها و واسطه‌هایی بود که با شرکت نوریانی مراوداتی داشت؛ از سوی دیگر برای چاپ چهر هم فرم‌بندی می‌کرد. یک‌روز شش‌کلانی فرمی را به اشتباه چیده بود. سرخابی از این امر به‌قدری عصبانی شد که دستش را دراز کرد و اولین فرمی که به دستش آمد و از قضا فرم من هم بود، به هوا پرتاب کرد. فرم آن‌چنان محکم و دقیق چیده شده بود که درست همان‌طور که به هوا رفت، دوباره مرتب برگشت و روی هم قرار گرفت.

    سرخابی به‌حدی از این فرم‌بندی خوشش آمد که فوراً به برادرش گفت برود و از فروشگاه پیرایش که در خیابان لاله‌زار قرار داشت، یک‌دست کت‌وشلوار برای من بخرد. (فروشگاه پیرایش در آن‌زمان یکی از فروشگاه‌های سرشناس عرضه‌کننده کت‌وشلوار بود). در چاپ چهر، بیشتر امورات چاپی شرکت نفت انجام می‌شد. بعد از آن‌جا به چاپ خواندنی‌ها که در خیابان فردوسی و در کوچه‌ای به همان‌نام بود، رفتم. در آن ‌دوره، حروف‌چینی کنترات گرفته می‌شد، طوری‌که بعد از اتمام کار به چاپخانه‌ای دیگر می‌رفتیم که کاری جدید در دست داشت.

    اصغر اظهریدر خواندنی‌ها نیز کار حروف‌چینی را پی گرفتم. مجله خواندنی‌ها، هفتگی به چاپ می‌رسید و متعلق به آقای امیرانی بود که از رجال سیاسی به‌شمار می‌رفت. در آن‌جا من پاورقی ترجمه خواندنی‌های مربوط به ذبیح‌اله منصوری را حروف‌چینی می‌کردم. خط مرحوم منصوری، طوری بود که هرکسی به‌راحتی قادر به خواندنش نبود.

    یادم هست که یک‌روز سرمای بدی خورده بودم؛ با این‌حال به سرکار رفتم. آقای امیرانی از این‌که من با این حالم به سرکار رفته و احساس مسئولیت کرده ‌بودم، بسیار خشنود شد و مرا مورد لطف خود قرار داد.

    بعد از اتمام کلاس نهم بر حسب علاقه‌ای که داشتم به مدرسه نظام رفتم. در آن‌جا از مسئولین مدرسه خواستم که اجازه دهند چهارشنبه‌‌ها به چاپخانه بروم و آن‌جا کار کنم که با این درخواست موافقت کردند.

    دبیرستان نظام در حوالی میدان حر قرار داشت. در آن‌جا می‌توانستیم بعد از اخذ دیپلم به دانشکده افسری برویم. ماهی ۱۲۰ تومان نیز مقرری دریافت می‌کردیم. ۱۴ ماهی آن‌جا بودم؛ از نظر نمرات و نظم و انضباط، شاگرد خوبی به‌شمار می‌رفتم تا این‌که این‌زمان مصادف شد با تظاهرات و راهپیمایی‌های ۱۵ خرداد سال ۴۲ که باعث به‌وجودآمدن یک‌سری مشکلات و در پی آن جدایی من از مدرسه نظام شد.

    زمانی که در خواندنی‌ها بودم، مسابقات جهانی کشتی در تهران در حال برگزاری بود و عکس حبیبی و تختی همه‌جا دیده می‌شد و آن‌ها تبدیل به قهرمانانی شده بودند که همه دوست داشتند مثل آن‌ها باشند. این‌دو، الگوی جوانان آن‌زمان بودند. من هم از این قاعده مستثنی نبودم؛ از آن‌جایی هم که به‌شدت به ورزش علاقه داشتم، تصمیم گرفتم کشتی را به‌صورت جدی آغاز کنم. این‌ بود که به باشگاه تهران‌جوان که متعلق به مرحوم حسین فکری و در نزدیکی میدان ژاله بود رفتم.

    اولین مربی‌ای که داشتم، رحمت‌اله غفوریان بود. چندسالی در این رشته به‌صورت حرفه‌ای فعالیت داشتم. اولین مسابقه‌ای که در آن شرکت داشتم بین نواحی استان تهران برگزار شد. افراد بسیاری در آن مسابقه شرکت داشتند. برای مثال در هر وزن حدود ۳۰۰ کشتی‌گیر نام‌نویسی کرده بودند که من در آن مسابقات به مقام ششمی دست یافتم.

    اصغر اظهریدر مسابقات کشوری نیز که به‌مناسبت جشن تاج‌گذاری برگزار شد، مقام نخست را کسب کردم. در آن زمان مربی من پرویز سیروس‌پور بود که بعد از انقلاب ریاست فدراسیون کشتی را عهده‌دار شد. در آن مسابقات مدال خود را از دستان سیدمحمد خادم دریافت کردم.

    متأسفانه بعدها به‌دلیل آسیب‌دیدگی کتف، کشتی حرفه‌ای را کنار گذاشتم، اما هرگز خود را از ورزش جدا نکردم و هنوز هم از دور و نزدیک با آن در ارتباطم.

    بعد از خروج از خواندنی‌ها، به چاپ جم که متعلق به یک کلیمی به نام حاجی‌خان مِلمِد بود رفتم و به‌عنوان فرم‌بند استخدام شدم. حدود یک‌سال هم آن‌جا بودم تا این‌که زمانی پیش آمد که باید به خدمت اجباری می‌رفتم. محل خدمتم در گارد جنگل بود که از کِلاچای تا سد سنگر را تحت پوشش خود قرار می‌داد.

     

    چاپ باستان

    یک‌ماهی از اتمام سربازی‌ام می‌گذشت و هنوز کاری پیدا نکرده بودم. تصمیم گرفتم خود را با ورزش سرگرم کنم، بنابراین یک‌روز برای خرید کفش کوه‌نوردی به گمرک رفتم. همین‌طور که مشغول براندازکردن کفش‌ها بودم، متوجه بوق‌زدن یک ماشین شدم؛ برگشتم و دیدم که جلال است!

    جلال، یکی از هم‌کلاسی‌های من در مدرسه متفرقه بود. پدرش بقالی داشت و در خیابان هدایت ساکن بودند. او جویای احوال من شد و من جویای احوال او؛ متوجه شدم در آلمان زندگی می‌کند و شرکتی در آن‌جا تأسیس کرده و مشغول‌به‌کار است. من هم به او گفتم که مدتی است سربازی‌ام تمام شده، اما هنوز کاری پیدا نکرده‌ام.

    من را سوار ماشین کرد و با خود به بانک صادراتی که در زیر پل چوبی قرار داشت، برد. در آن‌جا با ۵ هزار تومان برایم حسابی باز کرد؛ فردایش هم ۱۷۰ هزار تومان دیگر به حسابم پول ریخت. من هم با سرمایه‌ای که جلال در اختیارم گذاشت، همراه با شخصی به‌نام بهرام قدی‌شاه، ملکی را که در کنار چاپ جم در خیابان فردوسی قرار داشت شراکتاً خریداری کردیم و نام آن‌جا را «چاپ باستان» گذاشتیم.

    اصغر اظهریدر حقیقت شریک من، پدر بهرام، حجت‌اله قدی‌شاه مدیر چاپ ترقی بود که آن‌جا را برای پسرش خریداری کرده بود.

    هنوز یک‌سالی از شراکت ما نمی‌گذشت که قدی‌شاه تصمیم به مهاجرت گرفت. بنابراین سهم خودش را به من فروخت. بعد از خرید سهم او، تصمیم به توسعه کار گرفتم به همین‌علت به دفتر مرتضی نوریانی که در خیابان ناصرخسرو قرار داشت رفتم.

    مرحوم نوریانی منشی‌ای داشت به‌نام اصغرخان که دست راستش به‌شمار می‌رفت؛ او مرا به دفتر ایشان راهنمایی کرد. در آن‌جا به آقای نوریانی عرض کردم: «من دو ماشین ملخی و یک دستگاه دو ورقی و یک دستگاه افست GTO نیاز دارم». در آن‌زمان ۲۰ سال بیشتر نداشتم. با تعجب رو به من کرد و گفت: «می‌دانی حدود ۳۰ هزار تومان پیش‌قسطش می‌شود؛ از عهده‌اش برمی‌آیی؟» من هم گفتم بله و ماشین‌ها را تحویل گرفتم و به‌جای آن‌ها به ایشان سفته دادم. نوریانی، انسان بسیار شریفی بود که بسیار به صنف چاپ خدمت کرد.

    در این‌میان خدا کمک کرد و علاوه‌بر این‌که پیش‌قسط را برای شروع کار پرداختم، قسط‌ها را نیز بدون اندکی تأخیر و در زمان مقرر پرداخت کردم. فعالیت ما بیشتر روی چاپ کتب درسی و کارهای مطبوعاتی بانک رهنی (مسکن) بود. به‌تدریج کار را توسعه دادیم، قسمت‌هایی از مکان چاپ جم را نیز از حاجی‌خان مِلامِل خریداری کردیم و به چاپ باستان افزودیم.

    بعد از آن، تمام سرمایه‌ای را که تا آن‌زمان فراهم کرده بودم، با کلیه اسناد و مدارک برداشتم و به دوسلدروف آلمان نزد جلال رفتم. همه موجودی را روی میز گذاشتم و گفتم هرچه می‌خواهی بردار. او از میان آن‌ها فقط ۱۷۵ هزار تومان خودش را برداشت و به باقی دست نزد. هرچه به او اصرار کردم قبول نکرد چیز دیگری بردارد؛ من هم بعد از تشکر و خداحافظی از او، به تهران بازگشتم.

    در این‌زمان تقریباً ۳۰ ساله بودم که تصمیم به ازدواج گرفتم. دایی‌ام واسطه ازدواج من و همسرم شد که حاصل این زندگی مشترک نیز یک پسر و یک دختر است. متأسفانه عمر همسرم زیاد به دنیا نبود، ۱۵ سالی بیشتر از زندگی مشترک‌مان نمی‌گذشت که متوجه تومور مغزی ایشان شدیم که در نهایت بعد از بی‌نتیجه‌بودن درمان‌های فراوان در داخل و خارج از کشور، در سال ۶۸ از دنیا رفتند.

    در این‌میان و مصادف با انقلاب و زمان جنگ، بازار چاپ‌ونشر با یک رکود تمام‌عیار دست به گریبان بود که باعث شد چاپخانه را تعطیل و ماشین‌آلات آن‌را نیز واگذار کنیم، اما جواز را همچنان نگه داشتیم.

    اصغر اظهریتأسیس شرکت سامان‌گاز

    یادم هست در زمستان سال ۷۰، روزی در مجلس ختمی در رزن همدان شرکت داشتم. ناهار را خیلی دیر، حدود ۴ بعدازظهر آوردند. خیلی تعجب کردم؛ علت تأخیر را که جویا شدم، گفتند در این‌جا گاز نیست؛ اگر گاز بخواهیم باید تا اراک برویم؛ شخصی هم که در این‌جا مسئولیت گازرسانی به اهالی را عهده‌دار است اخلاقش طوری است که مثلاً اگر دیر به او سلام کنید، دیگر به شما گاز نمی‌دهد! این بود که این فکر به ذهنم رسید که برای رفاه حال مردم هم که شده، بروم و نمایندگی یکی از شرکت‌های گازرسانی را بگیرم.

    در ابتدا نمایندگی بوتان را بر عهده گرفتم. مدتی که گذشت، تصمیم گرفتم شخصاً یک شرکت گازرسانی تأسیس کنم. به یاد دارم هم‌زمان با تلاش‌هایی که برای گرفتن مجوز می‌کردم، بودند افرادی که به‌صِرف داشتن پارتی، بدون کوچک‌ترین دغدغه و مشقتی این مجوز را می‌گرفتند. این بود که به دیدار وزیر نفت وقت، آقای آقازاده رفتم؛ ایشان هم مساعدت کردند و در نهایت بعد از کش‌وقوس فراوان و سنگ‌اندازی‌های متعدد، بالأخره توانستم مجوز تأسیس شرکت «سامان‌گاز» را اخذ کنم.

    پیش از تأسیس شرکت ما، بهمن‌گاز از جمله شرکت‌هایی به شمار می‌رفت که برای خود نامی به‌هم زده بود و درصد بالایی از بازار را به خود اختصاص می‌داد. با این‌حال، نتوانست در کورس با سامان‌گاز موفق شود و دچار رکود شد و تصمیم به فروش گرفت.

    با خرید بهمن‌گاز و الحاق آن به سامان‌گاز، کار را توسعه دادیم. البته در این‌میان از فعالیت‌های ورزشی نیز غافل نشدم و تیم‌های کشتی و فوتبال به‌نام «سامان‌گاز» ایجاد کرده و اقدام به آوردن مربیان ورزشی از تهران برای این دو تیم کردم. هم‌زمان با آن‌جا، چاپ باستان را نیز دوباره فعال کردم.

    اصغر اظهریتعطیلی چاپ باستان

    جسته‌وگریخته به کار اشتغال داشتیم تا این‌که از ۶ ماه پیش به‌طور جد تصمیم به تعطیلی چاپخانه گرفتیم. متأسفانه عوامل زیادی دست به دست هم داد و کار را به جایی رساند که این تصمیم را بگیرم. فارغ از وضع مالیات‌های سنگین و کمرشکن بی هیچ توجیه اقتصادی و پشتوانه فکری لازم، وجود افرادی که بی‌تخصص، دانش و تجربه کافیِ فرهنگی، وارد این صنف شده‌اند نیز باعث اتخاذ این تصمیم شد.

    افرادی که با هزینه و سرمایه اندک و از طریق وام و به‌صورت اقساط ماشین‌آلات چاپ را خریداری‌ کرده‌اند و اکنون به جایی رسیده‌اند که برای پرداخت اقساط ماشین‌آلات‌شان مجبورند تعرفه‌ها را پایین‌تر از میزانی که می‌بایست عرضه کنند و از این طریق نه‌تنها به خود که به بسیاری از کسانی که سال‌ها بی هیچ منتی در این صنعت مشغول بوده‌اند، آسیب برسانند.

    به عقیده من، همه این مشکلات و معضلات به این برمی‌گردد که بدون کوچک‌ترین تحقیق و بررسی از وضع بازار، مجوزهای بی‌رویه داده می‌شود و در نتیجه کلاف سردرگمی به‌وجود می‌آید که دیگر به‌راحتی امکان بازشدنِ آن نیست. از سوی دیگر، عدم مدیریت صحیح از سوی دولت‌مردان نه‌تنها این کلاف سردرگم را باز نکرده که سبب هرچه پیچیده‌ترشدن آن هم شده است.

    منتشر شده در شماره ۹۴ نشریه چاپ و نشر- مهرماه ۱۳۹۱

    مقاله قبلیعوامل موثر در کارایی و راندمان ماشین چاپ
    مقاله بعدیمدیر بازرگانی سپکا: صادرات به ارز آوری کشور یاری می رساند

    یک پاسخ بدهید

    لطفا نظر خود را وارد کنید
    لطفا نام خود را اینجا وارد کنید
    این سایت توسط reCAPTCHA و گوگل محافظت می‌شود حریم خصوصی و شرایط استفاده از خدمات اعمال.

    The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.