حاج احمد نقاش مقدم
در اولین روزهای پاییز، خبری به گوشمان رسید که سرمای زمستان را زودتر از موعد با خود آورده بود: «محمد بلالی درگذشت» چقدر گذر زمان سریع است، زمستان سال گذشته بود که در یک محفل گرم و صمیمی مهمانش بودیم. هنوز هم رفتنش در باورمان نیست؛ هنوز هم زبان به لفظ مرحوم بلالی نمیچرخد. تنها میگوییم سفرش به خیر اما…
هنوز صدای حزنانگیزش را که دل آزرده از روزگاری بی مهر و وفا بود، در گوش دارم. چقدر صادق بود و بیتکلف صحبت می کرد. «نمیدانم باید نامهربانی هایی را که در حقش شد را به باد بسپاریم یا به یاد.» ما که در مرام محمد بلالی جز گذشت، چیز دیگری نیافتیم، زمانی که گفت در ماه رمضان و در پیشگاه خدا همه را حلال کردم. ما نیز بدیهای روزگارش را به یاد و یادمان را به باد سپردیم. این فراق، بهانهای شد تا در این مطلب از چهره های ماندگار را به یکی از کسانی که حق استادی بر گردن ایشان و خیلی ازبزرگان این صنعت دارند، اختصاص دهیم.
«حاج احمد نقاش مقدم» را همه میشناسند، نیازی به معرفی ندارند. انسانی بزرگ منش و متواضع که فروتنی را می توان در چهره اش خواند. هیچ ادعایی در مورد شاگردانش ندارد، آن ها را با لفظ همکار می خواند و با غرور از اساتیدش یاد میکند. میگوید اکنون بازنشسته ام اما مگر می شود مردی را که شش دهه با بوی کاغذ و مرکب الفت گرفته، از صدای ماشین چاپ و بوی مرکب دور نگه داشت.
گفت و گویمان را در دفتر «چاپ آرش» که مدیریت آن را سعید نقاش مقدم فرزند ارشد حاج احمد نقاش مقدم بر عهده دارند، انجام دادیم. فرزندی صالح که همچون پدر عاشق این صنعت است و با وجود تمامی مشکلات گریبانگیر آن خوشبختانه همچنان در کارش موفق است.
در پایان مقدمه ضمن ورقزدن دفتر خاطرات ایشان، باهم برای شادی روح بلالیها و انسانهای بیادعایی که در راه تعالی فرهنگ این کشور ذرهای انسانیت را فدای مقام نکردند، طلب غفران الهی کرده ودعا میکنیم خداوند سایه مردانی چون حاج احمد نقاش مقدم را که سرمایهای حقیقی برای عرصه چاپ و نشر کشور هستند بر سر این صنعت نگه دارد.
روایت زندگی حاج احمد نقاش مقدم
در تیرماه سال ۲۲ در یک خانواده هفت نفره در شهرستان خوانسار به دنیا آمدم. چهار برادر و یک خواهر بودیم. پدرم از بنکداران شهر خوانسار بود. تحصیلات ابتدایی را تا کلاس ششم در مدرسه شاهپور خواندم. بعد از پایان کلاس ششم در سال ۳۶ به تهران آمدم. برادرم در تهران مکانیک ماشین بود. نزد او در خیابان تهران نو ساکن شدم؛ بعد از مهاجرت به تهران، شش ماهی مدرسه نرفتم اما بعد از آن تصمیم به ادامه تحصیل گرفتم و شبانه درسم را ادامه داده و دیپلم خود را اخذ کردم.
در تهران یکسالی در یک مغازه خرازی مشغول به کار بودم؛ شوهرخاله صحافی داشتم به نام مرحوم حاجرضا خبازی که در «چاپخانه لوکس» که در خیابان خندان قرار داشت، کار میکرد او من را به چاپخانه معرفی کرد. ابراهیم درودیان مسئول فنی چاپخانه لوکس بود که با تقیزادگان، مدیریت چاپخانه رفاقتی دیرینه داشت. مدتی کمک صحاف بودم تا اینکه یک روز درودیان به من گفت با توجه به علاقه و استعدادی که در شما هست، بهتر است ماشینچی چاپخانه شوید.
۱۷ سال داشتم، ۲ سالی با ماشین ملخی کار کردم. یادم هست جمعه شب ها نیز صفحات مجلات را به ترتیب می چیدم و شبی ۲۰ تومان می گرفتم. تصمیم به ترک آنجا گرفتم، خواهان پیشرفت بودم و قصد داشتم کار بر روی ماشین دو ورقی لترپرس را یاد بگیرم به همین جهت به «چاپخانه هنربخش» که در خیابان قوامالسلطنه بود، رفتم و درخواست کار دادم.
اکبر محمودی مدیریت «چاپ محمودی» در آن زمان مدیریت آنجا را بر عهده داشت. گفتم حاضرم بدون حقوق آنجا کار کنم و فقط کار را یاد بگیرم. بدون حقوق استخدام شدم، اما آخر ماه و زمان پرداخت حقوق که شد ۱۸۰ تومان هم به من دادند.
سه ماه گذشت. مسئولین آنجا تمایل زیادی داشتند در آنجا بمانم اما نپذیرفتم. از آنجا به «چاپ اطلس» که در باغ سپهسالار واقع بود، رفتم. امیر کمالی مدیریت آنجا را بر عهده داشت؛ در چاپ اطلس ماشینچی شدم.
در همین اثنا «چاپ گوتنبرگ» نیز در حال پاگرفتن بود. امیر کمالی، بهرامی، محمود شهنا که نماینده شرکت داروگر بود و خاوندی که از شرکت تولید دارو آمده بود با هم چاپ گوتنبرگ را دایر کردند.
در گوتنبرگ ابتدا مسئول یکونیم ورقی لترپرس بودم و ماهی ۴۵۰ تومان حقوق دریافت می کردم. در همین ایام بود که صفایی مدیریت چاپ سحاب، بلالی را به گوتنبرگ معرفی کرد، قرار شد مبتدی من باشد، محمد پسر بسیار خوب و قدرشناسی بود و من نیز برای آموزش او از هر آنچه خود میدانستم ذرهای فروگذار نکردم.
یادم هست گوتنبرگ یک ماشین دو ورقی رنگی خریداری کرده بود. اسماعیل مقربان از همکاران و مسئول فنی آنجا بود. مدتی منتظر ورود آلمانیها برای راهاندازی ماشین شدیم، چون آمدن آنها به درازا کشید مقربان خود شخصا شروع به راه اندازی ماشین کرد و ظرف سه هفته ماشین را راه انداخت. زمانیکه آلمانی ها آمدند بسیار متعجب شدند از اینکه یک ایرانی که حتی دوره این کار را ندیده چگونه توانسته چنین ماشینی را راه بیاندازد.
روزها همینطور سپری میشد، محمدقاسم پوستچی یکی از همکاران سابق ما در گوتنبرگ بود که بعد از جدایی از آنجا در فکر این بود که مستقلا برای خود چاپخانهای دایر کند. از طریق رفقا برایم پیغام فرستاد و پیشنهاد همکاری داد، من هم پذیرفتم.
نام چاپخانه ابتدا فانوس بود که بعدها به دیاکو تغییر پیدا کرد؛ پرویز، برادر امیر کمالی مدیریت فنی آنجا را بر عهده داشت. به مرور مسئولیت سه ماشین را به من دادند. کارگرهای زیادی داشتم.
در سال ۴۶ زمانی که ۲۴ سال داشتم مرحوم پوستچی پیشنهاد داد که ازدواج کنم؛ از طریق مادرم با خانم اعظمالسادات معصومی آشنا شدم و ازدواج کردم که حاصل این وصلت ۴ پسر است که از بین آنها فرزند بزرگم آقا سعید نیز حرفه چاپ ونشر را در پیش گرفت وفرزندان دیگرم نیز در عرصههای دیگر موفق هستند، من همیشه گفتهام که هرچه در زندگی دارم ابتدا از لطف و عنایت پروردگار و سپس داشتن چنین همسر فداکاری است، شبها و روزهایی زیادی به دلیل مشغله کاری در کنار او و فرزندانم نبودم که ایشان با صبری مثالزدنی همه را تحمل میکرد.
زمانیکه ازدواج کردم ماهی ۷۰۰ تومان حقوق میگرفتم. در نارمک خانهای اجاره کردیم، هنگامیکه فرزند اولم به دنیا آمد مرحوم پوستچی لطف کرد و ۱۵۰ تومان دیگر به حقوقم اضافه کرد. ابتدای کارم در دیاکو با ماشین لترپرس بود و بعدها که ماشین افست را وارد کردند کار بر روی این ماشین را آغاز کردم.
چند روزی میشد که آلمانها برای نصب یک ماشین جدید در چاپخانه حضور داشتند گویا بعد از اتمام کار هنگامی که نزد مدیر چاپخانه میروند به ایشان توصیه میکنند که من را برای تکمیل آموزشها به آلمان بفرستند؛ در این زمان پوستچی جای خود را به «منوچهر نقرهای» داده بود مدتی بعد هم دعوتنامه ۶ ماههای از طرف آلمانیها به دستمان رسید.
سال ۵۲ زمانیکه به آلمان رفتم پسر دومم فرشید ۵ ماهه بود، داییام سند خانه خود را به عنوان تعهد گرو گذاشت تا بعد از آموزش به کشور بازگردم. در آلمان به مدرسه چاپ که زیر نظر شرکت رولند اداره میشد رفتم، هنوز یک هفتهای نگذشته بود که گفتند شما تمام چیزهایی که در صنعت چاپ مورد نیاز است به طور کامل میدانی و نیازی به آموزش بیشتر نداری.
بدین ترتیب در عرض یک هفته دیپلم خود را دریافت کردم. چون هنوز چند ماهی از مدت دعوتنامهام مانده بود تصمیم گرفتم برای کسب تجربه بیشتر به شرکتهایی بروم که در آنها از ماشینآلاتی استفاده میشد که در ایران نیز وجود داشت. مرا به چاپخانه دورکه کلاینه معرفی کردند.
یادم هست روز دوم کار در آنجا بود خطاب به سرپرستشان که اشمیت نامی بود گفتم: اجازه میدهید زینک را من ببندم؟ با تعجب پرسید، چی؟ بعد با حالتی که نشان از تردید و دو دلی داشت گفت ببند؛ سریع زینک را بستم. وقتی آمد و دید، از شاگردم که یک یونانی بود پرسید: «زینک را کی بسته؟» او گفت: «احمد» ادامه داد من باور نمیکنم، فردا که خودم هستم دوباره این کار را بکن. فردا آمد و آنجا ایستاد. من سریع زینک را تنظیم و بستم و شروع به چاپ کار کردم.
آخر وقت که شد همراه با کارفرمای آنجا نزد من آمد. از من خواستند با ماهی دو هزار مارک مشغول به کار شوم یک هفته روز و یک هفته شب. حتی به من گفتند خانهای در اینجا برای تو میگیریم و میتوانی همسر و فرزندانت را نیز با خود بیاوری اما من به جهت تعهدی که به چاپ دیاکو داشتم از قبول پیشنهاد سرباز زده وبه ایران بازگشتم. بعد از بازگشت به دیاکو مسئولیت ۶ دستگاه افست را عهدهدار شدم.
چهار سال بعد در سال ۵۶ من وبلالی برای دیدن نمایشگاه دروپا به آلمان رفته بودیم در آنجا تصمیم گرفتم سری هم به چاپخانه دورکه کلاینه بزنم. در آنجا بعد از احوالپرسی وگپی با کارفرما هنگامی که قصد خداحافظی داشتم رو به من گفت بایست، دست در صندوق کرد و ۱۵۰۰ مارک از حقوقی که از مدتها قبل طلب داشتم وخودم هم، فراموش کرده بودم درآورد و به من داد و گفت این حقوق شماست که در این مدت در صندوق دستنخورده باقی مانده بود.
خاطرات شیرین حاج احمد نقاش مقدم
خاطرات شیرین بسیاری در این مدت برایم رقم خورد اما شاید یکی از تلخترین خاطراتی که در این ۶ دههای که از حضورم در صنعت چاپ و نشر میگذرد، در ذهن دارم مربوط به زمانی است که در دیاکو بودم. یادم است مسئول ماشین لترپرس، جواد نامی بود؛ او شاگردی داشت که برای تمیز کردن ماشین داخل آن میرود اما جواد رفتن او به داخل ماشین را نمیبیند در هر صورت ندانسته دسته ماشین را میکشد، من در قسمت دیگری از سالن و با فاصله نسبتا زیادی از آنها قرار داشتم که یکهو صدای نعرهای از آن قسمت شنیدم، نفهمیدم چطور خود را به آنجا رساندم.
مدیر چاپخانه آقای کمالی هم بالای پلهها ایستاده بود، فقط یادم است در یک لحظه برق ماشین را قطع کردم و فریاد زدم جواد برو آن طرف فلکه را پس بزن و خودم هم دسته ماشین را کشیدم. یک آن شاگردش از ماشین به بیرون افتاد.
روحیه من طوری بود که اگر بوی دارو به من میرسید حالم بد میشد. به شدت نسبت به خون حساسیت داشتم. او را به بیمارستان رساندیم. خوشبختانه آسیب جدی ندیده بود و فقط پیشانیاش مو برداشته بود. اما من همانجا از حال رفتم.
بعد از گذشت مدتی مرحوم پوستچی که در این زمان مدیریت شرکت فرمساز را بر عهده داشت، با من تماس گرفت و پیشنهاد شراکت داد. در این زمان برادران کلیمی «لِوی» سهامداران اصلی دیاکو شده بودند آنها من را به هتلی که مالک آن بودند، دعوت کردند. از طریق گابریلیان نماینده شرکت رولند در ایران اطلاع یافته بودند که قصد جدایی از دیاکو را دارم.
خیلی تلاش کردند که مرا مجاب به ماندن کنند، نپذیرفتم و از دیاکو استعفا دادم. بدین ترتیب به همراه قاسم پوستچی و عباس مریخ که از رفقای پوستچی در شرکت داروگر بود چاپ «پریم پک» را با سرمایهای حدود یک میلیون تومان تأسیس کردیم. در کیلومتر ۱۳ جاده کرج زمینی را به صورت اقساطی خریداری کردیم. در این اثنا بود که پوستچی تصمیم به فروش سهام خود گرفت بنابر پیشنهاد من، بلالی سهم او را خرید. در ادامه عباس مریخ هم سهم خود را به امیر والی فروخت. والی، از رفقای قدیمی و از افراد فنی نامی در زمینه ماشینآلات چاپ و از شاگردان مرحوم مقربان بود.
همین طور کار ادامه داشت تا اینکه کمکم زمزمههای انقلاب آغاز شد. در روزهای انقلاب عکسهای امام خمینی(ره) و اعلامیههای ایشان را چاپ میکردیم، خودم هم به صورت شبانهروزی بالای کار بودم؛ امیر والی خیلی از این مسائل بیم داشت و میگفت ممکن است چاپخانه را به آتش بکشند اما من و محمد بلالی خیلی در این قبیل کارها سر پرشوری داشتیم.
بعد از انقلاب و در زمان جنگ بازار چاپ از حال و روز خوبی برخورد دار نبود حالا نه فقط برای ما بلکه تمام اعضای صنف با این مشکل دست به گریبان بودند؛ بازاری بسیار کمرونق و راکد. از سوی دیگرنیز اقساطمان مرتب عقب میافتاد. با وجود تمامی اینمشکلات جسته و گریخته مشغول به کار بودیم.
در زمان جنگ، بلالی کار را رها کرد و به جبهه رفت. پیش از این من و بلالی تنها کسانی بودیم که کار اجرایی چاپخانه را بر عهده داشتیم که با رفتن او، من تنها شدم.
یادم است روز تاسوعا بود. برای دادن حقوق کارگرها با مینیبوس به سمت کرج میرفتم. در بین راه به ناگاه مینیبوس چپ شد و ۱۲ نفر کشته شدند. سر من هم آسیب جدی دید و ۴۸ تا بخیه خورد. با این حال بعد از بخیه سرم با اینکه نیاز بود مدتی در بیمارستان بمانم به جهت عشق و علاقهای که به کار داشتم بلافاصله از بیمارستان به چاپخانه رفتم.
اوضاع و روزها به همین شکل میگذشت. کار را سامان داده و اوضاع را بهبود بخشیدیم. سالن بزرگ و تمیزی مهیا کردیم و ماشینآلات و نظم و ترتیب کارها را بر اساس شیوهای که در آلمان فراگرفته بودیم به پیش میبردیم. روزی مصطفی تاج زاده که در آن زمان از مسئولین وزارت ارشاد بود برای بازدید روتین که از چاپخانهها داشت سری هم به پریم پک زد.
به محض ورود به چاپخانه با دیدن اوضاع گفت: «بهبه، شما هم که طاغوتی هستید با این دفتر و دستگتان.» بلالی خیلی از این حرف برآشفت، اما من به روی خودم نیاوردم. مدتی بعد هم نامهای به دستمان رسید مبنی بر اینکه پریم پک یک نام خارجی است و باید تغییر کند. جلسهای با بلالی ترتیب داده و نام کوهرنگ را برگزیدیم.
به پیشنهاد من، بلالی هم مدیریت چاپخانه را عهدهدار شد، من نیز مسئول اجرایی شدم. روبروی «چاپ کوهرنگ» در جاده کرج چاپ معیری که متعلق به اکبر معیری بود، قرار داشت او که در جریان بدهی و سرمایه ما بود، همیشه میگفت شما با این ۲ میلیون سرمایه و ۶ میلیون بدهی امکان ندارد موفق شوید. چند سالی سپری شد.
به لطف خدا اوضاع نیز روز به روز بهتر میشد؛ تا اینکه مقربان و والی تصمیم به فروش سهام خود گرفتند. معیری که خبر را شنید جویای بدهی چاپخانه شد. گفتیم همه بدهی خود را تمام و کمال پرداخت کرده و هیچ قرض و بدهی نداریم و هر آنچه در میان است، سرمایه است. بعد از آن هم راغب به خرید سهم آن دو شد. معیریها دو برادر بودند. حاج اکبر و حاج محمود که با خرید سهام آن دو، باز هم شراکت ۴ نفرهای بین ما شکل گرفت. چندی بعد مدیریت تغییر کرد و برادران معیری مسئول اجرایی شدند.
یکسالی که گذشت به این نتیجه رسیدم که انجام کار بیرون از چاپخانه از عهده من خارج است، ترجیج میدادم در محیط داخل چاپخانه باشم، بنابراین تعویض مدیریت کردیم. تا اینکه در سال ۸۲ بلالی پیشنهاد داد که برای بسط و توسعه کار وام کلانی دریافت کرده و سرمایهگذاری کنیم. من و محمود معیری راضی به این امر نبودیم، چون پرداخت اقساط چنین وامی چندان برایمان آسان نبود. در نهایت تصمیم بر این شد که کوهرنگ را بفروشیم و هریک از شرکا سهم خود را بردارد.
پیش از این پسرم سعید، چاپ آرش را با همکاری بردارانش به ویژه آقا فرشید نقاش مقدم وراهنمایی تنی چند از بزرگان با حداقل امکانات برپا کرده بودند. من هم بعد از دریافت سهم خود از چاپ کوهرنگ به او ملحق شدم و در کنار هم کار را توسعه دادیم.
به تدریج تصمیم به بازنشستگی گرفتم و کار را تمام و کمال به پسرم سعید که سالها در این کار بود و فوت و فن کار را به خوبی میدانست، واگذار کردم. البته در این میان گهگاهی نیز به چاپخانه سر میزنم و اگر ایشان نیاز به مشورت و یا همفکری داشتند در کنارشان هستم، هرچند اعتقاد دارم جوانان امروز از فکر بازتری نسبت به ما جوان دیروز برخوردارند و کارها را بهتر جلو میبرند. سال ۹۰ کار را توسعه دادیم و به خیابان ری نقل مکان کردیم.
در پایان آنچه در این میان برای من جای افتخار و بسی خوشحالیست این است که شانس این را داشتم که در این مدت با افراد بزرگی چه در مقام استاد وچه یک دوست و همکار آشنا شوم. هنوز هم به رفقای چاپخانه سر میزنم و جویای احوالشان هستم. همیشه گفتهام و میگویم افراد زیادی در این صنعت بودند که حق استادی بر گردنم دارند افرادی همچون ابراهیم درودیان که اولین استاد من بود. بهمن جاویدان، پرویز کمالی و احمد شهابزادگان که زمانی سرپرست ما در چاپ دیاکو بود و متاسفانه شنیدهام مدتی است در بستر بیماری هستند.
به عقیده من رمز ماندگاری کسانی که در این صنف نامی به هم زدند صرفا زحمت وعرق جبینی بوده که به پای آن ریختهاند، کسانی که از صفر شروع کردند و اکراهی از انجام هیچ کار نداشتند؛ متأسفانه الان چاپ را فقط در فشردن یک انگشت بر شاسی میدانند.
یادم هست زمانیکه در دیاکو بودم کارگرهایم در گوتنبرگ گاهی نزد من میآمدند و نوع ساخت وترکیب رنگها را میپرسیدند، الان به ندرت پیدا میشوند افرادی که رنگها را بشناسند، در گذشته دستمان تا آرنج در رنگ بود؛ یک نمونه رنگ که به ما داده میشد کاملاً نوع و ترکیب آن را میشناختیم.
در آخر من نه به عنوان یک پیشکسوت که به عنوان یک پدر از جوانانی که مشغول تحصیل در این حوزه هستند درخواست میکنم علاوه بر فراگیری آموزش به صورت تئوری و علمی، حتما کار عملی را هم بیاموزند تا انشاءالله علاوه بر اینکه به موفقیتهای بیشتری دست مییابند بتوانند صنعت چاپ و نشر را به صنعتی ماندگارتر از آنچه اکنون هست، تبدیل کنند.
گفت و گو با فرزند احمد نقاش مقدم
آقا سعید، فرزند حاج احمد نقاش مقدم در این گفت و گو ما را همراهی می کرد و هرجا نیاز بود در تکمیل صحبت های پدر از او نیز یاری می گرفتیم که این خود بهانهای شد تا در انتها، گفت و گویی کوتاه نیز با ایشان داشته باشیم.
به عقیده شما اکنون صنعت چاپ و نشر کشور در کجا ایستاده است؟
البته در ابتدا بگویم من در جایگاهی نیستم، زمانی که بزرگانی چون حاج آقا حضور دارند بخواهم صحبتی داشته باشم با این حال متأسفانه نمیتوان کتمان کرد که اینک صنعت چاپ جایگاه عمومی که میبایست در اجتماع داشته باشد را ندارد. اکنون دیگر چاپ به عنوان یک هنر شناخته نمیشود بلکه فقط دستاویزی شده به دست عدهای که فقط جنبه مادی آن را در نظر دارند وآن را صرفا وسیلهای برای امرار معاش میدانند. زحمت و عرق ریختن در این کار بر دوش یک عده است و بهرهوری، سوددهی و هزار و یک منفعت دیگر به دست عدهای دیگر.
به اعتقاد من چاپ یک هنر است نه فقط یک صنعت که این هنر نیاز به عشق، علاقه واز همه مهم تر افراد دلسوز در مسند کار دارد.
متأسفانه اکنون شاهد آن هستیم که افرادی بیضابطه و بر اساس رابطه به این کار وارد میشوند و بعد از اینکه لطمات و آسیبهای جبران ناپذیری به نام و پیکره این صنعت میزنند بعد از مدتی آن را رها کرده و به کار دیگری روی میآورند.
در کل بدون هیچ تعارفی باید گفت باندبازی و رابطهگری در این صنف بیداد میکند. از سوی دیگر تنها راه چارهای هم که در برابر مشکلات و صرفهجویی هزینهها نشان میدهند، تعدیل نیروست!
آیا واقعاً این راهی است که صنعت چاپ را نجات میدهد؟ یا اینکه خود را بشناسیم و به خود بیاییم. بیایید از خودمان شروع کنیم. برای اندکی کار بیشتر دست به تخریب همکار نزنیم. زیر پای یکدیگر را خالی نکنیم و به استعداد و تواناییهای خود متکی باشیم. در پایان معتقدم ریشه تمامی این مشکلات فقط خود اعضا هستند و تنها راه بازکردن این گره کور نیز بدست خود آنهاست.
در اینجا میخواهم از تمام کسانی که راهنما و مشوق من بودند و سبب رشد و تعالی من در این حرفه شدند اعم از پدرم و خانوادهام که نقشی مثال زدنی نه فقط در کار که در زندگیام داشتهاند همینطور دوستان و بزرگانی همچون مصطفی غضنفری که همیشه نقش یک استاددلسوز را برای من داشته، تشکر کنم و امیدوارم شاهد روزی باشیم که دست در دست یکدیگر خود را وقف تعالی و تثبیت این صنعت و رساندن آن به جایگاهی که سالهاست از آن دور مانده، باشیم.
منتشر شده در شماره ۱۰۷ نشریه چاپ و نشر- آذر ماه ۱۳۹۲
احمد نقاش مقدم