اسکندر خمسه پور برای اهالی چاپ و نشر نامی آشناست؛ چه آنهایی که بر سر کارند و دستی بر آتش دارند و چه کسانی که مدتهاست به بازنشستگی رسیدهاند.
بعضیها گویی برای کار خاصی ساخته شدهاند؛ آنقدر که نتوانید فکر کنید آن آدم اگر این شغل را انتخاب نمیکرد، چهکاره میشد؟ افرادی که بهحق گذشته را به امروز وصل میکنند. میگویند جوهرهی هر کاری باید در وجود آدمی باشد؛ بهجز استعداد و توانایی که از فاکتورهای اولیهی موفقیت است، عوامل دیگری همچون پشتکار، تجربه و ذهنی خلاق را نیز میتوان در این امر دخیل دانست.
در یکی از گرمترین روزهای، داغترین فصل سال و در میان جنبوجوش بازیهای المپیک و بازگشت مدالآوران به کشور، به سراغ پیشکسوتی رفتیم که افتخاراتش کم از این مدالآوران نداشت. «اسکندر خمسهپور» برای اهالی چاپونشر نامی آشناست؛ چه آنهایی که بر سر کارند و دستی بر آتش دارند و چه کسانی که مدتهاست به بازنشستگی رسیدهاند.
وی از اعضای هیئت مدیره اتحادیه سازندگان کلیشه، گراور و چاپ اسکرین، عضو هیئت مؤسس و هیئتمدیره تعاونی سازندگان کیشه، گراور و چاپ اسکرین، عضو هیئت مؤسس اتحادیهی صادرکنندگان کارهای چاپی کشور و عضو علیالبدل انجمن پیشکسوتان صنعت چاپ کشور است. علاوهبر اینها خیلی از اولینبارهای این صنعت در ایران به نام اسکندر خمسه پور گره خورده است و هنوز هم به گفتهی خویش در تلاشی بیپایان برای رسیدن به دریاست.
اسکندر خمسه پور، پیشکسوت و چهرهی ماندگار واقعی را کسی میداند که در جهت رشد و تعالی هدفی مشخص، کوشیده و قدم در راه توسعهی علمی آن بردارد؛ نه صرفاً کسیکه تندیس چهرهی ماندگار را در دست گیرد، چراکه بهاعتقاد وی توسعهی علمی ضرورت روزگار ماست. از کلام و واژه هایش بهخوبی پیداست که تمام همّ و غم خود را بر توسعهی این صنعت گسیل داشته و تلفیق تجربه و نیروی جوانی را عاملی برای برونرفت از وضع منفعل فعلی میداند.
در طول گفتوگویمان بارها از کسانی نام برد که طی این سالها او را یاری دادهاند و اشارهای داشت به این کلام مولا علی(ع) که فرمود: «هرکس یک کلمه به من بیاموزد مرا بندهی خود ساخته است.»
روشن است که نوشتن از پیشکسوتی همچون اسکندر خمسهپور، نه در گزارشی مختصر چون این، که کتابی قطور را میطلبد که امید است آنرا بهسبب مجال کوتاهی که در اختیار داریم بر ما ببخشایید.
خاطرات و تجربیات اسکندر خمسه پور
در مردادماه سال ۱۳۲۳ در محلهی سنگلج تهران بهدنیا آمدم. کوچکترین فرزند خانواده و بسیار شیطان و پرجنبوجوش بودم. در دبستان داریوش که در خیابان رشدیه قرار داشت تحصیل میکردم. در آنزمان مدارس دوشیفته اداره میشد؛ یک هفته صبحی و هفتهی دیگر بعدازظهری بودیم.
داییام عبدالرحیم پناهینژاد، گراورساز و از شاگردان مستر بوش آلمانی در بانک ملی بود که بعدها رئیس اتحادیهی لیتوگرافان شد. دایی بعد از اینکه از چاپخانهی بانک ملی خارج شد، مستقلاً یک گراورسازی در خیابان لالهزار راهاندازی کرد.
از ۶ سالگی تا ۱۳ سالگی بدون اینکه مسئولیت کاری بهصورت جدی به من محول شود، در کارگاه دایی رفتوآمد میکردم و حقوق میگرفتم. این وضعیت باعث میشد کار در آنجا برای من بسیار رضایتبخش باشد؛ تا اینکه یکروز دایی رو به من کرد و گفت: «تصمیم خودت را بگیر؛ میخواهی درس بخوانی یا اینکه کار کنی»، من هم که احساس میکردم کارکردن راحتتر است، لذا گزینهی دوم را برگزیدم و در گراورسازی استخدام شدم. چون دایی هزینهی زندگیام را نیز تأمین میکرد، در آن کارگاه با روزی ۲۵ ریال کمترین میزان حقوق را دریافت میکردم.
کارم را در قسمت کُپیهکاری که زیر نظر مرحوم محمد پورصبران اداره میشد آغاز کردم. البته چون گراورسازی متعلق به دایی بود در قسمتهای مختلف کارگاه که نیاز به نیرو داشت نیز آمد و شد داشتم؛ هرچند که بهمعنای واقعی کار گراورسازی را دوست نداشتم و تنها علت حضور من در آنجا، این بود که در یک زمان نامناسب، در مکانی نامناسب قرار گرفته بودم تا اینکه در ۱۸ سالگی تصمیم به جدایی از آنجا گرفتم.
کار در کارگاه دایی، برای من که تشنهی یادگیری و بهدنبال ایدههای جدید بودم، ارضاءکننده نبود؛ من طالب دریا بودم، حال آنکه آنجا حوض کوچکی بیش نبود.
در همین اثنا شنیدم که آقایی بهنام مهندس منصفی بهتازگی از اروپا آمده و تکنولوژی جدید گراورسازی را به روزنامهی کیهان آوردهاند که با سیستم گذشته تفاوتی از زمین تا آسمان دارد. شال و کلاه کردم و به دفتر مهندس منصفی رفتم.
ابتدا گمان کردم که اشتباهی آمدهام. آنجا بیشتر شبیه یک ساختمان اداری بود تا یک گراورسازی نامرتب و بههمریختهی سنتی که من تا به آنروز دیده بودم. به ایشان عرض کردم که برای کار آمدهام؛ این حقیقت را نیز که این کار را دوست ندارم به او گفتم و ادامه دادم: «شنیدهام که شما روش جدیدی را وارد کردهاید؛ آمدهام آنرا یاد بگیرم.» هرچه به او اصرار کردم که حتی بدون حقوق آنجا کار کنم، موافقت نکرد تا اینکه گفتم خواهرزادهی پناهینژاد هستم. اینجا بود که به حرمت پیشکسوتی دایی، پذیرفت فقط ۲ ماه بدون حقوق نزدشان بمانم.
آنجا برای من بهمنزلهی ورود از یک روستای دورافتاده به شهری بزرگ و مدرن بود. در آنمدت، بینش من بهکلی تغییر کرد؛ مثلاً تا آنزمان نمیدانستم که رشتهی مهندسی چاپ هم وجود دارد!
بهترین استادکارهایی که تا آنزمان آرزو داشتم که حتی دستشان را ببوسم آنجا بودند. در بدو ورود، به قسمت عکاسی که زیر نظر جمشید لاچینی اداره میشد رفتم (لاچینی، تحصیلکردهی صنعت چاپ از اتریش و خواهرزادهی مصباحزاده، صاحبامتیاز وقت روزنامهی کیهان بود که بعدها مدیر مؤسسهی چاپ کتیبه شد). البته علاوهبر قسمت عکاسی اجازه داشتم به سایر بخشها که زیر نظر اساتیدی همچون ناصر مکفی، عادل پوراسماعیلیه و آقای شیخیان اداره میشد نیز بروم.
بعد از اتمام ۲ ماه، چون کار کپیهکاری را بهصورت کاملاً حرفهای آموخته بودم، تصمیم به تولید آینهی عکسدار گرفتم؛ پیش از این فردی بهنام مرحوم قُراب در مشهد اولین کسی بود که این کار را وارد ایران کرده بود. اگر این تصمیم عملی میشد، میتوانست سود بسیاری در بَر داشته باشد، چون کار نویی محسوب میشد که چندان رقیبی در بازار نداشت. البته در این مسیر، من نیاز به یک شریک سرمایهگذار داشتم، بنابراین سراغ افرادی میرفتم که کار را در بازار توزیع میکردند. در اینبین با یکنفر آشنا شدم که قول همکاری به من داد و برای شروع کار نمونههای آماده را از من گرفت.
بعدها پی بردم که نمونهها را نزد آقای قُراب برده و توافق کردهاند تا در ازای تخفیف قابل توجهی از او، دست رد بر سینهی من بزند. در نتیجه پس از کشوقوسهای فراوان عطای انجام این کار را به لقایش بخشیدم.
ناگفته نماند در خلال اینکه بهدنبال کار آینه بودم، با چاپ سیلکاسکرین آشنا شدم. تا آنموقع نمیدانستم چنین چاپی وجود دارد. البته افراد زیادی این کار انجام میدادند، اما کارگاهی بهصورت حرفهای وجود نداشت. نحوهی آشنایی من با این کار بهاینصورت شد که شرکتی بود بهنام «جـار» که تا آنزمان بزرگترین شرکت سازندهی نئون و پلاستیک بهشمار میرفت و برای شرکتها و نهادهایی نظیر پپسیکولا و بانک صادرات، چاپ سیلک اسکرین انجام میداد؛ من برای این شرکت بازاریابی میکردم و در آنجا بود که اندکی با این کار آشنا شدم. البته موازی با آن، مدتی هم با آقایی بهنام باجلانلو که در کار چاپ پارچه بود، همکاری میکردم.
فعالیت در زمینه سیلک اسکرین
بعدها تصمیم گرفتم بهجای چاپ بر روی پارچه که سرمایهی کلانی نیاز داشت، بر روی برچسب، شیشه و فلز کار چاپ را انجام دهم. بنیاد کار از نظر نرمافزاری یکی بود و فقط از نظر سختافزاری تفاوت داشت. بنابراین تصمیم گرفتم کارگاه چاپ سیلک اسکرین دایر کنم و اتیکت و لیبل سفارش بگیرم.
در ابتدا مکانی مسکونی را در خیابان نادری را با ماهی ۵۰۰ تومان اجاره کردم. کار با دست انجام میشد؛ در نتیجه نیروی انسانی فراوانی را میطلبید. ۲۰ کارگر استخدام و شروع به کار کردیم. الآن از آن روزها نزدیک به نیمقرن میگذرد، در آنزمان این بازار چندان وسیع و شناختهشده نبود، اما تلاش زیادی کردیم که به یاری خدا موفق هم شدیم.
دو سالی از شروع کار میگذشت. یکروز از یک شرکت آلمانی تولیدکننده شیرآلات بهداشتی که در خیابان فردوسی قرار داشت، با من تماس گرفتند و سفارش تولید هزار لیبل دو رو را دادند. من قیمت هرکدام را ۱۸ ریال تعیین کردم. صاحب شرکت، آقای «مولر» نامی بود که فارسی را بسیار روان صحبت میکرد. او با تعجب از این نرخ پایین، از من پرسید اشتباه نمیکنی؟ من هم گفتم خیر.
تا آنزمان کار دو رو چاپ نکرده بودم. هزار عدد لیبل را زدم، اما نتیجه آنشد که معکوس نوشتهی آنطرف، اینطرف دیده میشد و هر دو رو بر روی هم افتاده بود. با اینکه زیان زیادی متحمل شدم، اما لیبلها را جمع کردم و کناری گذاشتم. مجدد کاغذ خریدم و شروع به کار کردم؛ اینبار بین دو رو را با رنگ نقرهای پوشاندم که جواب داد و لیبلهای آماده را تحویل دادم.
سال بعد مجدد سفارش تولید کاری، اینبار یکپنجم اندازهی قبلی را به من دادند. با اینکه سایز کوچکتری داشت، اما دو و نیم برابر کار قبلی قیمت دادم. آقای مولر علت را پرسید. من لیبلهای خراب را نشان دادم و گفتم که سفارش سال گذشته را به هر نحو شده تحویل دادم تا نگویید ما ایرانیها دَبه درمیآوریم. ایشان در نهایت با خرسندی با این قیمت موافقت کردند.
چند سالی که از شروع کارمان میگذشت و شناختی از ما در بازار پیدا شده بود، ۲ نفر که یکی از آنها انگلیسی بود به کارگاه آمدند و گفتند ما تحقیق کردهایم و متوجه شدهایم که شما کار چاپ سیلک را بهخوبی انجام میدهید؛ آمدهایم تا کارگاه شما را ببینیم. از طرف آقای گابریلیان، مدیر شرکت فِرگاه که نمایندهی شرکت سریکُل انگلیس بود آمده بودند تا مشتری جدیدی برای خرید دستگاه پیدا کنند.
ما امکانات خاصی نداشتیم. کارگاه فقط یک زمین خالی بود و با دست کار میکردیم. در نهایت گفتند که نمیتوانیم خدماتی به شما ارائه دهیم، چون کار شما بهمثابه کفش دستدوز است؛ هرچند کیفیت و زیبایی دارد، اما امکان توسعهی زیادی ندارد.
با اینحال، به آقای گابریلیان گفته بودند جوانی هست که اگر حمایت مالی مناسبی از او انجام گیرد در آیندهی نزدیک میتواند تبدیل به یکی از مشتریهای شرکت شود. به همینجهت یکماه بعد نمایندهی شرکت فِرگاه آمد و گفت شما هر دستگاهی میخواهید از شرکت سفارش دهید و بهصورت اقساط هزینهی آنرا بپردازید؛ بنابراین من دستگاهی را که نیاز داشتم سفارش دادم. سپس کارتی چاپ کردم و بر روی آن نوشتم «عکسبرگردان خشک برای اولینبار در ایران» که در زمان خودش بسیار گُل کرد و مورد توجه واقع شد.
اندکاندک کار را هم توسعه دادیم، طوریکه دیگر کارگرها در سه شیفت کار میکردند. در اینبین تصمیم گرفتم به ایتالیا بروم و یک ماشین فولاتوماتیک بخرم. از صاحبان آن کارخانه پرسیدم شما از این ماشین به کجا فروختهاید؟ گفتند: به شرکت دِکورات که دو خیابان پایینتر است.
آنجا رفتم؛ دیدم برای آن شرکت با کامیون کار میآورند و میبرند؛ نتیجتاً از خرید منصرف شدم، به اینعلت که ماشین به مواد اولیه و بازاری وسیع نیاز داشت که در ایران چنین شرایطی فراهم نبود. متأسفم از اینکه بگویم با اینکه نزدیک به ۴۰ سال از آنروز میگذرد، هنوز مشکلاتی که آنزمان در گریبانگیر صنعت چاپ کشور بود، مرتفع نشده و زیرساختهای مستحکمی برای آن در کشور موجود نیست.
در نهایت یکسری ماشین نیمهاتوماتیک خریدم و برای اولینبار لیبلهای لوازم آرایشی در کشور را تولید کردم که با استقبال فراوانی مواجه شد.
از سیلک البرز تا ورنی چاپ
در سال ۱۳۵۴ هنگامیکه ۲۹ ساله بودم، ازدواج کردم که حاصل آن یک پسر و یک دختر است که پسرم آرمان خمسهپور نیز هماینک چاپ آرمان را اداره میکند. بعد از ۳ سال نیز کارگاه را از خیابان نادری به زیرزمین پاساژ جواهری در لالهزار جنوبی منتقل کردیم و نام آنجا را سیلک البرز گذاشتیم و ۶ سال هم آنجا بودیم.
در خیابان جمهوری کارگاهی وجود داشت متعلق به دو پسرعمو بهنام فیروز طالع که آتش گرفته بود. من سهم یکی از آنها را خریدم و با دیگری شریک شدم. نام کارگاه را اینبار «آساسکرین» گذاشتیم که به «تکثیرکار» تغییر نام داد.
این شراکت تا سال ۵۷ ادامه داشت که ایشان هم تصمیم به مهاجرت گرفت، بنابراین سهم خودش را یکونیم میلیون به من فروخت. این فروش مصادف شد با انقلاب؛ البته ناگفته نماند ۶ ماه قبل از انقلاب کارگاه را که در خیابان اصلی و در بین جنبوجوش تظاهراتها بود تعطیل کرده بودیم.
خردادماه ۵۸ مجدد کارگاه را راهاندازی کردیم، اما نه کاری بود و نه سرمایهای، از سوی دیگر بهشدت بدهکار بودیم تا اینکه یکروز بدون اطلاع قبلی، مهندس نیکنفس صاحب شرکت کالارنگ، دو کانتینر جنس به کارگاه فرستاد و بدون اینکه رسیدی دریافت کند در اختیار من گذاشت.
جریان از این قرار بود که تا پیش از این، مراودات کاری محدودی با هم داشتیم و مبلغی هم حدود ۳۵ هزار تومان به ایشان بدهکار بودم که در بحبوحه انقلاب و تعطیلی گاهوبیگاه بانکها این پول را با قرض، اندکاندک فراهم میکردم و دستی به ایشان تحویل میدادم.
بنابراین زمانیکه علت سخاوت ایشان را پرسیدم، گفتند تمامکسانیکه به من بدهکار بودند انقلاب را بهانهای برای نپرداختن بدهی خود کردند، اما شما تنها کسی بودید که دِین خود را پرداخت کردید و من به اختیار خودم این کار را در حق شما میکنم. در هر حال لطف ایشان بهمنزلهی خون تازهای بود که به رگهای ما وارد شد و وضع را از اینرو به آنرو کرد.
در همان روزهای انقلاب، مکان فعلی کارگاه را در خیابان هفتتیر که محل سابق شرکت جار بود، بهصورت اقساطی خریداری کرده بودیم؛ ۱۰ سال بعد در سال ۶۷ به اینجا آمدیم. تصمیم داشتم نام اینمکان را «ورنی فروغ» بگذارم. لذا پیش آقای حسین عسگری، مدیر چاپخانهی فروغ دانش رفتم و از او خواهش کردم تا اجازه دهند نام اینجا را «چاپ ورنی فروغ» بگذارم؛ ایشان گفتند: «نکنید؛ بهتر است» من هم پذیرفتم.
با خود اندیشیدم مردم به اسم، کار نمیدهند بلکه کیفیت است که آنها را جذب میکند، لذا نام «ورنیچاپ» را برگزیدم.
ابتدا این نام در بین عموم ناشناخته بود و هرکسی آنرا به یک شکل تلفظ میکرد. دو سال بعد در خیابان ظهیرالاسلام تابلویی دیدم با همان نام ورنیچاپ که نشان میداد نام ورنی همهگیر شده و بهصورت برند درآمده است.
رفتهرفته از سیستم ورنی داغ به ورنی یووی روی آوردیم. در همین رابطه حدود ۱۲ سال پیش، محمد جاوید که رئیس انجمن واردکنندگان ماشینهای دستدوم چاپ به کشور هستند، پیشنهاد خرید یک دستگاه افست یووی از آلمان را به ما دادند. چاپخانهی آلمانی که دستگاه را به ما فروخت، یک نشریهی داخلی هم داشت که در آنجا نوشته بودند «ورنیچاپ ایران میخواهد یکپازل بزرگ را با یک پیچگوشتی کوچک باز کند»؛ یعنی دستگاهی خریده که نمیتواند با آن کار کند.
من از مدیر آلمانی خواستم که نمونهکارهایی که با این دستگاه انجام شده و در آرشیوشان دارند را به ما بدهند. زمانیکه دستگاه را خریداری کردیم، برخی همکاران میآمدند و میگفتند اشتباه کردید؛ میتوانستید یک ماشین معمولی بخرید، اما هدف من آوردن تکنولوژیهای جدید به کار بود.
تا ۲ سال از آنجا که اطلاعات قبلی و نیز شناختی از این تکنولوژی نداشتیم، از طریق آزمون و خطا نمونهگیری میکردیم که هرچند هزینهی زیادی را به ما تحمیل کرد، اما در نهایت به لطف خدا موفق شدیم. سپس نمونههای تهیهشده را با یک سبد گل به شرکت آلمانی فرستادیم که بگوییم «ایرانی اگر بخواهد، میتواند». الحمدالله بعدها، عدهای دیگر هم از آن ماشین خریداری کرده و کار را بسط دادند.
کارگران دیروز؛ چاپخانه داران موفق امروز
هماینک بسیار خوشحالم از اینکه میبینم بسیاری از کسانیکه زمانی بهعنوان کارگر در اینجا کار میکردند و با هم همکار بودیم، چاپخانهدارهای موفق و بهنامی شدهاند. هرساله نیز حدود ۱۲ دانشجو از دانشگاههای مختلف کشور به اینجا میآیند تا آموزش ببینند و افتخار میکنم به اینکه اگر چیزی بدانم بهآنها بیاموزم و خرسندم از این جهت که خانوادههای فراوانی مستقیم و غیرمستقیم از این مکان ارتزاق میکنند.
در پایان به اعتقاد من اولین نقص در حوزه چاپونشر در ایران، فقر آموزش است و در مرحله دوم فارغ از نبود مواد اولیه باکیفیت و کافی در کشور، تفرقه بین اتحادیههاست. اتحادیهها نباید منفک از یکدیگر باشند؛ همه باید زیر یک لوا و بیرق قرار گیرند و به هم نزدیک شوند، چراکه هرگز یکدست صدایی نخواهد داشت.
از سوی دیگر فعالیت انجمن پیشکسوتان که بیش از یکدهه از تأسیس آن میگذرد و متشکل از اعضای سختیدیده و باتجربه این صنعت است، میبایست از حالت بالقوه به بالفعل درآید و به تعهدی که در قبال جامعه خود دارد، عمل کند.
به اعتقاد من پیشکسوتی امری اتفاقی نیست؛ صفاتی نظیر مؤثربودن، انتقال تجربیات و نوآوری در زمان خود است که یک پیشکسوت را معنا میکند و باید گفت مهمترین رمز موفقیت در دنیای کنونی، قرارگرفتن تجربه در کنار نیروی تازهنفس و خوشفکر جوان است و ایندو، باید مکمل یکدیگر باشند تا به لطف خدا بتوانیم به ایدهآلهایی که مد نظر است برسیم.
منتشر شده در شماره ۹۳ نشریه چاپ و نشر- شهریورماه ۱۳۹۱