مسعود روغنیان؛ چاپخانه دار استخوان دار

    مرور عمر رفته بر چاپ در گفت و گو با مسعود روغنیان

    0
    69
    مسعود روغنیان

    «مسعود روغنیان»، پیشکسوت صنعت چاپ و صحافی و صاحب‌امتیاز چاپ شباهنگ، سومین فرزند خانواده‌ای پرجمعیت است که در ۱۱ فرودین ۱۳۱۳ در شهر همدان به‌دنیا آمد. کودکی خردسال بود که پدرش را از دست داد و با خانواده‌اش به تهران مهاجرت کرد. با توجه به شرایط سخت اقتصادی آن روزگار، به‌ناچار از سنین بسیار کم شروع به کار کرد و دست روزگار او را به صنعت چاپ و صحافی کشید و همه زندگی‌اش را در دنیای چاپ سپری کرد.

    وی نامی شناخته‌شده در عرصه چاپ بوده و قریب به ۷۰ سال از زندگی‌اش را در این صنعت گذرانیده است. بسیاری از پیشکسوتان این صنعت یا با وی همکار بوده‌اند و یا از دور و نزدیک با او و فعالیت‌هایش آشنا هستند و از وی به نیکی، مهربانی و خوش‌مشربی یاد می‌کنند.

    باید یادمان باشد که این نسل آرام‌آرام از میان می‌روند و شاید تنها یادی و نامی از آن‌ها باقی بماند و بر ماست که در حد توان در شناخت و گرامیداشت‌شان بکوشیم. با آقای مسعود روغنیان به گفت‌وگو نشستیم تا از زبان خویش، عصاره یک عمر زندگی را برایمان بازگو کند. آن‌چه در ادامه می‌خوانید چکیده‌ای است از آن‌چه بر وی گذشته و بدان معتقد است.

    چاپخانه‌دار باید استخوان‌دار باشد
    مسعود روغنیان: چاپخانه‌دار باید استخوان‌دار باشد؛ یعنی باید عصاره‌ای از مردانگی و جوانمردی آمیخته با فهم و شعور با خود داشته باشد. چاپخانه‌دارهای قدیم در رعایت حق دیگران می‌کوشیدند، مشتری نان و نمک‌شان بود و برایش حرمت فراوان قائل بودند، هنگام خرابی کار نسبت به توجیه آن نمی‌کوشیدند و تنها سعی‌شان در برطرف‌کردن ایراد کار بود. بر این اعتقاد بودند که رضایت مشتری موجب برکت و رونق کار می‌شود و چراغی که در چاپخانه روشن می‌ماند، روشنایی‌‌بخش زندگی چندین خانواده است که باید گرامی‌اش داشت.

    در دستگیری از دیگران پیش‌قدم بودند و در جامعه همیشه آنان را از اهالی فرهنگ می‌شمردند. به همین‌دلیل هر کاری را بر خود روا نمی‌دانستند و سعی و کوشش‌شان بر آن بود که تا جایی‌که می‌توانند این حرمت اجتماعی را قدر نهند و این وجهه را برای خود حفظ نمایند.

    چاپخانه‌دارها کمک‌‌حال هم بودند و اگر یکی گرفتار می‌شد، دیگران به کمکش می‌شتافتند تا با چاره‌اندیشی و همیاری، راهی برای حل مشکلش بیابند و وی را از نابه‌سامانی رهایی بخشند. این‌ها ارزش‌هایی است که امروز در دست فراموشی است و باید سعی در نگاه‌داری‌شان کرد.

    ما همیشه با کتاب، مجله و روزنامه و خلاصه با مطبوعات سروکار داشتیم و به همین‌دلیل هم در جریان مسائل روز و سیاست قرار داشتیم. با هنر و تاریخ و ادبیات هم بیگانه نبودیم. روزهایی که خواندنیها، تهران‌مصور، خوشه، توفیق، سیاه‌و‌سپید، مرد امروز و ستاره سینما و بسیاری دیگر از مجلات و روزنامه‌ها در حال غوغا به‌پا‌کردن بودند، ما پابه‌پای اهالی قلم راه می‌رفتیم و دستی در استیلای فرهنگ این مرز و بوم داشتیم. اما امروز کمتر چاپخانه‌داری است که کتابی بخواند و یا اهل ادب و فرهنگ باشد. ما شاید به جبر می‌بایست خود را در این مسیر نگاه می‌داشتیم.

    حروف‌چین، ماشین‌چی و صحاف همگی باسواد بودند تا بتوانند شغل‌شان را حفظ کنند و کارشان را به‌نحو احسن انجام دهند و این باعث می‌شد که خواسته یا ناخواسته در مسیر رشد و پویایی باقی بمانند اما امروز همه‌چیز با دکمه‌ای به انجام می‌رسد. بسیاری از کارهایی که ما با زحمت فراوان انجام می‌دادیم، امروز به آسانی هرچه تمام‌تر انجام می‌شود و این امر همه را راحت‌طلب بار آورده و بسیاری را از کوشیدن و فهم فارغ نموده است. این در حالی است که اهالی چاپ می‌بایست هر روز گامی در نو شدن بردارند و بیش از دیروز در تعالی خویش بکوشند و تنها دغدغه‌شان کسب درآمد و اندوختن صرف نباشد.

    مسعود روغنیانخاطرات مسعود روغنیان

    حوالی سال ۱۳۲۳ بود که در خیابان سیروس تهران و در تکیه رضاقلی‌خان در خانه‌ای مستأجر بودیم. صاحبخانه مردی نیکونهاد به نام حسن خوبان‌نژاد از کارمندان چاپخانه بانک ملی بود که مرا با خود به آن‌جا برد و در نقش کارگر ساده و وردست مشغول‌به‌کار کرد.

    بعد از گذشت دو سال از آن‌جا بیرون آمدم و به چاپخانه خواندنیها رفتم و در قسمت صحافی مشغول‌به‌کار شدم. کارهای صحافی را که آن‌روزها همه با دست انجام می‌شد از تا کردن و ترتیب گرفته تا جلدسازی و دوخت و مابقی امور، یکی پس از دیگری آموختم و آرام‌آرام در آن‌ها مهارت کسب کردم.

    روزگار غریبی داشتیم، پر از کار مداوم و بی‌وقفه و سرخوشی و شادی و شور نوجوانی و جوانی. آن‌قدر کار می‌کردیم که نمی‌دانستیم چگونه روز، شب می‌شود و شب، روز. شب‌ها روی پشت‌بام خواندنیها جمع می‌شدیم، آواز می‌خواندیم، مزاح می‌کردیم و بعد دوباره سرکار بازمی‌گشتیم.

    دوستان بسیاری داشتم که از بودن در کنارشان لذت می‌بردم؛ محمد ماندگار، عباس صاحبی، اکبر تحویلداری، مسلم صلاحی و خیلی‌های دیگر. صاحب‌امتیار مجله خواندنیها علی‌اصغر امیرانی، انسانی فرهیخته بود و با کارگران به‌خوبی رفتار می‌کرد. من با نام‌آوران ادب و فرهنگ از جمله ذبیح‌اله منصوری و بسیاری دیگر در آن‌جا آشنا شدم و روزهای به‌یاد‌ماندنی‌ای را در آن مجله سپری کردم.

    تلاش بسیارم موجب شد که کار صحافی را با تمام فوت و فنش به‌طور کامل بیاموزم و با وجود سن کم، استادکار شوم. قریب پنج‌سال در خواندنیها کار کردم. آن‌موقع‌ها رایج بود که چاپخانه‌ها و مجلات کار صحافی را به‌صورت کنترات انجام می‌دادند؛ یعنی کسانی‌که دراین رشته حاذق بودند، کلیه کارهای مربوط به صحافی را با به‌کار‌گماردن چند نفر کارگر صحاف، سرپرستی و نظارت به عهده می‌گرفتند. این‌کار به‌نسبت کارگری مزایای مالی بیشتری داشت. من هم شروع به کارهای کنتراتی در صحافی کردم و این‌کار را با خواندنیها و بعد با خوشه به مدیریت دکتر عسکری و بسیاری از مجلات دیگر آن‌زمان به انجام رساندم.

    بعد از چند سال کار کنترات، به چاپخانه سپهر (امیرکبیر) رفتم که مدیر فنی‌اش در آن‌روزها مردی فرنگی‌تبار با نام مستر گراویش بود که چاپ و صحافی را به‌ غایت می‌شناخت و با نهایت دقت و نظم در این حرفه کار می‌کرد. وی وقت‌شناسی، مسئولیت‌پذیری و نگاه حرفه‌ای به کار را به کارگران می‌آموخت و در عین صمیمیت نمی‌گذاشت روابط انسانی‌اش در کار اثر بگذارد و همیشه کسب نتیجه مطلوب برایش اولویت داشت.

    مستر گراویش پس از مدت کوتاهی متوجه توانایی من در هماهنگی و مدیریت شد و مدیریت بخش صحافی را به من سپرد. در آن‌روزها همه تلاشم را می‌کردم که به بهترین شکل ممکن مسئولیت‌هایم را به انجام برسانم و تا حد زیادی هم موفق بودم. تجربه بسیار خوبی که در آن چاپخانه کسب کردم، همه عمر همراه من شد و مثل چراغی، مسیرم را روشن می‌کرد. این‌که چطور باید با دیگران رفتار کنم و از بیشترین میزان توانایی آنان بهره جویم و در ضمن راضی هم نگاه‌شان دارم.

    بیشتر بخوانید: عبدالرحیم جعفری؛ امیرکبیر چاپ

    پس از آن، مدتی در چاپخانه بیست‌و‌پنج شهریور کار کردم و بعد به چاپخانه دانشگاه تهران رفتم و در آن‌جا کار با ماشین لترپرس و ملخی را آموختم و در ضمن رفته‌رفته به امور فنی هم وارد شدم و کمی هم از تعمیرات ماشین سر درآوردم.

    بد نیست که از گرایشات مذهبی و سیاسی‌ام هم بگویم که در نهایت با کارم نیز کمی آمیخت. هیچ‌گاه فردی مذهبی به مفهوم رایج آن نبوده‌ام؛ رابطه‌ام با خداوند رابطه‌ای بسیار شخصی است. بزرگان مذهب‌مان را دوست دارم و برایشان ارزش و احترام قائلم اما بیش از همه، آن‌چه که به‌نظرم مهم است، «آدمیت» است و این‌که تا حد ممکن موجبات ناراحتی دیگران را فراهم نکنم و حقی از کسی ضایع نگردانم.

    سعی کرده‌ام که در حد توان نسبت به رعایت این امر بکوشم و اگر در نقاطی از زندگی‌ام نتوانسته‌ام درست رفتار کنم امیدوارم که خداوند از دریچه رحمتش به من بنگرد و کمک کند تیرگی‌ای از من در ذهن و دل کسی باقی نماند و با بخشش مرا از این جهان ببرد.

    و اما در زمینه سیاست، از آغاز دوست‌دار مرحوم دکتر محمد مصدق و یارانش در جبهه ملی بودم و حضور او را نقطه عطفی در تاریخ میهن عزیزمان ایران می‌دانم. حضور دکتر مصدق و تلاش‌های او برای استقلال این مرز و بوم را نمی‌شود و نباید از یاد برد.

    داغی که از برکناری وی در خاطرم مانده بود و بی‌تدبیری‌هایی که برخی مردمان و دولت‌مردان در رفتار با وی داشتند، سخت بر دل و جانم سنگینی می‌کرد و سال‌ها با من ماند. اما آغاز فعالیت‌های انقلابی موجب شور و شوق فراوان و نزدیکی‌ام با گروه‌های ملی-مذهبی شد؛ تا جایی‌که اولین عکس امام در زیر درخت سیب را که از پاریس به دستم رسیده بود، به‌صورت پوستری سیاه و سپید چاپ کردم که در روزهای انقلاب مردم برای گرفتنش سر و دست می‌شکستند.

    روزهایی که پر بود از سودای آزادی و من نیز دوشادوش مردم در شور و غوغا بودم. روزهای پس از انقلاب همه زندگی‌ام کار در شورای محل بود و خدمت‌رسانی به خلق‌الله که در آن‌روزها با شرایط سختی روبه‌رو بودند. بعدها که چند سالی گذشت، انگار به هوش و درایت بیشتری دست یازیدم و تازه فهمیدم آن شعر سهراب سپهری را که می‌گوید: «من قطاری دیدم که سیاست می‌برد و چه خالی می‌رفت.»

     

    تأسیس چاپ شباهنگ
    بعد از مدتی که از چاپخانه دانشگاه تهران بیرون آمدم، در حدود ده-دوازده سال را در چاپخانه‌های متعدد، از جمله چاپ خوشه، چاپ ارژنگ و چاپخانه‌ای در بازار، در سمت مسئول بخش صحافی، ماشین‌چی و حتی مدیر کار کردم تا این‌که در ۱۳۴۳ از طرف دانشسرای عالی جهت تدریس چاپ و صحافی به دانشجویان رشته خبرنگاری دعوت به همکاری شدم و این همکاری تا سال ۱۳۴۶ ادامه داشت.

    پس از آن تصمیم گرفتم که به‌صورت مستقل کار کنم و با این‌که هنوز توان مالی کافی برای این کار را نداشتم اما دست به کار شدم. در فکر نامی برای شروع به کار بودم که در همین اثنا یک‌بار با دوستان برای دیدن مسابقات اسب‌دوانی رفتیم.

    اسبی بی‌نهایت زیبا و ماهر به رنگ مشکی براق و به نام «شباهنگ» در آن مسابقه شرکت داشت که متعلق به خانواده سلطنتی بود و برنده مسابقه هم شد و من که چهره آن اسب در خاطرم مانده بود، تصمیم گرفتم با همین نام شروع به کار کنم. وقتی که دنبال معنای آن گشتم متوجه شدم نام مرغ خوش‌آوایی است که بسیار در ادبیات‌مان تکرار شده و این امر بیشتر به استفاده از این نام راغبم کرد.

    در سال ۱۳۴۷، دفتر فنی چاپ شباهنگ را در شاه‌آباد، پاساژ جابری‌زاده راه‌اندازی کردم و شروع به دریافت و انجام کارهای چاپی نمودم. مهارت و دانش فنی و ارتباطاتی که داشتم موجب شد که بتوانم کارها را با کیفیت مطلوب به انجام رسانم و رفته‌رفته تعداد بیشتری سفارش جذب کنم.

    در دهه پنجاه امکانات حروف‌چینی کامپیوتری که در آن‌زمان با دستگاه‌های تایپ آی‌بی‌ام و در آغاز با گوی‌گردان الکترونیکی و بعد به‌صورت پانچ الکترونیکی به انجام می‌رسید را به مجموعه‌ام افزودم و جزو اولین کسانی بودم که در تغییر مسیر حروف‌چینی و صفحه‌آرایی مدرن در ایران قدم برداشتم. دستگاه‌های کپی و اوزالید و ملخی و افست را کم‌کم به مجموعه‌ام افزودم و به نامی آشنا در عرصه چاپ بدل شدم و حُسن شهرتم بیشتر به‌خاطر انجام کارهای باکیفیت و دقت فراوان بود که به لطف خدا و تلاش فرزند ارشدم که از ۱۳۷۰ با من همگام شد تاکنون باقی است.

    در تمام مدتی که مشغول‌به‌کار بوده‌ام، چه در سال‌های کارگری و بعد هم در سرپرستی و مدیریت، برای کارگر حرمت فراوانی قائل بوده و هستم و به همین‌دلیل در همه‌ جاهایی که کار کرده‌ام، در حد توان سنگ کارگر را به سینه زده‌ام و بارها با کارفرماهای متعدد در این زمینه به بحث و گفت‌وگو پرداخته‌ام تا بتوانم حق و حقوق کارگران را استیفا کنم.

    یادمان باشد که زمانی‌که ما شروع به کار کردیم شرایط کار بسیار دشوار بود و کارگران از ساده‌ترین امکانات بی‌بهره بودند و ما هم سعی می‌کردیم مزایای بیشتری را برای آن‌ها مهیا کنیم. کارگران اگر نباشند، چاپخانه‌ای نخواهد بود. آن‌روزها کارگران هم مثل امروز نبودند؛ کسی فکر نمی‌کرد که کارفرما از هر فرصتی برای از بین بردن حقوق او استفاده می‌کند. همه می‌خواستند چراغ محل کارشان روشن باشد و سفره پهن، تا بتوانند نانی پر از رضایت و برکت به خانه ببرند، در صورتی‌که برخی از کارگران امروز گمان می‌کنند اگر کار کمتری انجام دهند و به‌قولی زحمت کمتری بکشند، سود کرده‌اند.

    ما همیشه سعی می‌کردیم کارمان را به بهترین شکل انجام دهیم تا کارفرما نهایت رضایت را از ما داشته باشد، کار، سرمایه‌مان بود و اموال کارفرما را اموال خود می‌دانستیم و در نگه‌داری و مراقبت از آن‌ها سعی بسیار می‌کردیم. مسعود روغنیان

    مسعود روغنیانسخن آخر

    توصیه‌ام به نسل جدید مدیران چاپخانه این است که بدانند کارگر و کارمند خوب بزرگ‌ترین سرمایه آن‌ها بعد از اعتبار و شرافت است؛ به همین دلیل با همکاران‌تان قدردان و بامحبت باشید، چراکه این قدردانی و محبت آن‌ها را دلگرم می‌کند و محیطی سرشار از امنیت پدید می‌آورد. اگر کارگران و کارمندان با عدم اطمینان به شما کار می‌کنند، شما با رفتار و اعمال‌تان این اطمینان را در آن‌ها ایجاد کنید. وقتی که دلگرم شدند با همه وجود برای شما کار می‌کنند.

    در ضمن ادب و احترام، کلیدی طلایی است که همه‌جا راه‌گشاست. در طول دوران کاری‌ام از این کلید نهایت استفاده را برده‌ام،. چه‌بسا کارهایی که دیگران در ادارات دولتی در یک‌ماه به انجام می‌رسانده‌اند، اما من در یک‌روز انجام داده‌ام. ادب و احترام، گنجی است که همیشه می‌توان از آن استفاده کرد.

    در کارنامه چاپی‌ام در دهه پنجاه می‌شود به آلبوم گروه صنعتی جلیلی، کاتالوگ مبل شهیاد، کاتالوگ و کالیته سرامیک البرز و کتاب آموزش نماز با عکس پسرم اشاره کرد. پس از آن و در دهه شصت و هفتاد و همچنین تاکنون، با شرکت‌های نام‌آوری از جمله فراساز، پاکسان، پاکشو، دشت نشاط، فومن‌شیمی، شیرآلات ساختمانی و صنعتی ایران (KWC)، دراژه و بسیاری از شرکت‌ها و مؤسسات دولتی و خصوصی کار کرده‌ام و بیشتر تخصص و مهارتم را در زمینه بسته‌بندی و انجام کارهای فانتزی به‌ کار گرفتم که تاکنون نیز ادامه دارد.

    در پایان باید بگویم مهم نیست که چقدر و چطور کار کردیم؛ مگر این‌که یاد بگیریم که با هر دست که بدهیم با همان دست می‌گیریم. همیشه به فرزندانم می‌گویم هیچ‌وقت پل‌های پشت‌سرتان را خراب نکنید و یادتان باشد که کوه به کوه نمی‌رسد اما آدم به آدم می‌رسد و تنها چیزی که از ما به یادگار می‌ماند نیکویی و انسانیت است، نه داشته‌های مادّی‌مان. پس فقط و فقط یک حرف را سرلوحه زندگی‌مان قرار دهیم، آن هم از خواجه شیراز که می‌فرماید:

    آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
    با دوستان مروت با دشمنان مدارا
    آیینه سکندر جام می است بنگر
    تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
    سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
    دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

    یک عمر فعالیت پر خیر و برکت

    مسعود روغنیان این‌‌روزها را در خانه سپری می‌کند و به‌دلیل بیماری تنفسی که حاصل سال‌ها کار در چاپخانه است، تحت مراقبت مداوم می‌باشد. بسیاری از آنانی‌که همکار وی بوده‌اند، بر این نکته اذعان دارند که آموخته‌هایش را بی‌دریغ در اختیار دیگران قرار داده و همیشه خیرخواه دیگران بوده است. صدای خنده‌های بلند او در گوش تمامی دوستانش می‌پیچد و روزهای خوشی را در خاطرشان زنده می‌کند؛ روزهایی سرشار از زندگی.

    ما نیز به پاس یک عمر فعالیت پر خیر و برکت این بزرگ‌مرد، اردیبهشت‌ماه امسال با کاروان مهربانی به خانه‌اش رفتیم و دست‌های صمیمی‌اش را فشردیم و از وی رباعیات خیام به یادگار گرفتیم. برای او از خداوند متعال، سلامتی و بهروزی طلب می‌کنیم. ضمناً از مساعدت علی روغنیان، فرزند گرامی آقای مسعود روغنیان در تهیه و تنظیم خاطرات پدر، صمیمانه سپاس‌گزاری می‌کنیم.

    منتشر شده در شماره ۱۰۳ نشریه چاپ و نشر- مردادماه ۱۳۹۲

    مسعود روغنیان

    مقاله قبلیتاکید وزیر بر ایرانِ صادرکننده کاغذ در کمتر از ۲ سال
    مقاله بعدیمعرفی تازه‌ های نشر یک سال و سالت سنگین نمایشگاه های کتاب

    یک پاسخ بدهید

    لطفا نظر خود را وارد کنید
    لطفا نام خود را اینجا وارد کنید
    این سایت توسط reCAPTCHA و گوگل محافظت می‌شود حریم خصوصی و شرایط استفاده از خدمات اعمال.

    The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.