محمد بلالی؛ صریح، صادق، صبور

    مرور عمر رفته بر چاپ در گفت و گو با محمد بلالی

    0
    124
    محمد بلالی

    صنعت چاپ‌ونشر ایران طی ۳۰ سال گذشته از فراز و نشیب‌های فراوانی عبور کرده و دوران اوج و رکود بسیاری را شاهد بوده که مرور تاریخچه این صنعت در این سال‌ها به‌خوبی گویای این مطلب است. در این بین، به‌جرأت می‌توان گفت اگر تدابیر اشخاصی چون «محمد بلالی» نبود، گذشته به امروز وصل نمی‌شد. مردانی چون او بودند که توانستند پایه‌های صنعت چاپ را استوار نگه دارند.

    محمد بلالی از جمله پیشکسوتانی است که صراحتش زیاد است، وقتی سؤالی از او پرسیده می‌شود به‌راحتی و بدون آن‌که بخواهد از موضوع طفره برود، پاسخ می‌دهد. اگر نخواهیم خیلی به‌سمت تعریفات معمول گام برداریم، در یک‌کلام باید گفت محمد بلالی صداقت دارد.

    بی‌ادعا از گذشته‌ها می‌گوید؛ با این‌حال سخن‌گفتن از او دشوار است و بیان توصیفاتش دشوارتر. محمد بلالی از معدود افراد در صنعت چاپ‌ونشر است که علی‌رغم چندین‌سال دوری از این صنف به‌سبب بیماری و برخی بی‌مهری‌ها و ناملایمات از سوی افرادی که به‌جز بالا‌آوردن انگشت اتهام و سنگ‌اندازی در کار دیگران، قدم دیگری بر‌نمی‌دارند، باز هم خیلی‌ها او را می‌شناسند.

    اما این شناخت تنها به‌سبب سال‌ها حضور در دوره‌های مختلف اتحادیه حاصل نشده است بلکه می‌توان گفت فعالیت‌ها و موفقیت‌های وی طی این سال‌ها سهم چشم‌گیری در این امر داشته و باعث گردیده در چندین دوره حضور به‌عنوان یک مقام اجرایی کارآمد، با اعمال راهکارهای هوشمندانه، اوج دوران بالندگی و شکوفایی صنعت چاپ‌ونشر کشور را چه در بخش خصوصی و چه دولتی شاهد باشیم؛ دورانی که متأسفانه طی سال‌های بعد از وی دیگر هرگز تکرار نشد.

    با این‌حال انگار عادت کرده‌ایم تا یک‌نفر را می‌بینیم که در کارش موفق است و شهامت و جسارت دارد، قضاوت کنیم و افکارمان را به زبان بیاوریم که لابد چنین بوده است و چنان…

    محمد بلالی نیز از این غرض‌ورزی‌ها و افتراها بی‌نصیب نماند. این ناملایمات رفته‌رفته باعث کناره‌گیری وی از بسیاری از فعالیت‌هایش گشت و سبب شد تا انزوا را به همکاری با کسانی‌‌که منافع خود را برتر از منافع جمع می‌دیدند ترجیح دهد؛ با این‌حال علی‌رغم تمام این نامهربانی‌ها هنوز هم روح بزرگی دارد. می‌گوید دیگر گله‌ای از کسی به دل ندارم و در ماه رمضان و در پیشگاه خدا همه را حلال کردم.

    با اصرار ما پذیرفت پس از سال‌ها سکوت، از ناگفته‌هایش برایمان بگوید. ما هم بر حسب امانت‌داری بخشی از گفته‌هایش را به یادگار پیش خود محفوظ نگه می‌داریم و فقط می‌گوییم بلالی از نسلی است که به احترامش باید کلاه از سر برداشت.

    محمد بلالیشرح زندگی محمد بلالی

    در سال ۱۳۲۲ طبق نوشته پدرم بر پشت قرآن، زمانی‌که سال تحویل شد در یکی از خانه‌های سازمانی کارخانه قند کهریزک که آن‌زمان بزرگ‌ترین کارخانه قند ایران بود، به دنیا آمدم. اما از آن‌جا که در آن دوران ثبت‌احوال به‌شکل کنونی وجود نداشت، تاریخ تولدم مردادماه سال ۲۲ ثبت شده است.

    پدرم، فرد فنی‌کاری بود که بسیار در کارش تبحر داشت؛ کارهای بزرگی نیز در کارخانه قند انجام داد. با این‌حال در حق او بسیار اجحاف شد. یادم هست زمانی‌که پدرم استخدام کارخانه قند شد، همه با روزی یک قران و دو زار استخدام می‌شدند اما حقوق پدرم روزی ۱۳ ریال بود. پدربزرگم، اوس‌علی‌اکبر آهن‌کوب نیز فرد شناخته‌شده‌ای بود. شیروانی مجلس قدیم و مسجد سپه‌سالار در میدان بهارستان یادگارهای به‌جای‌مانده از اوست.

    فامیل بلالی، برگرفته از لقب جد مادری پدرم است. در آن‌زمان دو فامیل شاخص داشتیم؛ بلالی و مؤذن‌باشی. مؤذن‌باشی‌ها تا پیش از آن‌که رضاخان بر مسند قدرت تکیه زند، نفوذ بسیاری در دربار قاجار داشتند.

    دوران دبستان من در مدرسه امین‌الدوله در همان کهریزک سپری شد و دوران دبیرستان را هم در شهر ری گذراندم. سال‌های خوب زندگی من در کارخانه قند سپری شد.

    اواخر عمر پدرم بود؛ بر اثر شدت کار فلج و زمین‌گیر شده بود. مجبور بودم شب‌ها به‌جای وی کار کنم. به همین‌منظور سراغ مهندس نیو، رئیس کارخانه قند رفتم و از او تقاضای کار کردم. گفت فردا بعد از مدرسه بیا و مشغول شو؛ آن‌زمان کلاس دهم بودم. در قسمت راه فنری (قندریزی) کارخانه مشغول شدم. یک میز هم در آن‌جا برایم گذاشته بودند تا اگر خواستم درس بخوانم یا بخوابم، از آن استفاده کنم. سه‌‌سالی آن‌جا مشغول بودم.

    وقتی پدرم از دنیا رفت، خانه سازمانی را ترک کردیم. پدرم بچه خیابان ری، بازارچه نایب‌السلطنه بود. بعد از ترک آن‌جا دوباره به منطقه پدری رفتیم و خانه‌ای اجاره کردیم. کار در کارخانه قند را به‌سبب ظلمی که در حق پدرم شده بود، علی‌رغم اصرار مادرم و مسئولین آن‌جا، ادامه ندادم. دیپلم گرفته و بیکار بودم. در این بین، کارهای متفرقه‌ای مثل تعمیر موتورسیکلت انجام می‌دادم.

    در زمان حیات پدر، خیلی دوست داشتم به نیروی‌ ‌هوایی ملحق شوم. یک‌روز رفتم و تمام کارهای مربوطه را در دوشان‌تپه انجام داده و مدارک را تحویل دادم تا  وارد دانشکده خلبانی شوم. پدرم وقتی قضیه را فهمید، به‌شدت مخالفت کرد. این بود که از این‌کار منصرف شدم. مدتی از این جریان می‌گذشت؛ یک‌روز در روزنامه آگهی استخدام چترباز مربوط به دانشکده نظامی در سلطنت‌آباد را دیدم. با خود گفتم می‌توانم از این‌جا به خلبانی برسم. این بود که ثبت‌نام کردم.

    دو ماهی از حضور من در آن‌جا می‌گذشت؛ گروهبانی داشتیم به نام میری که رابطه خوبی با من نداشت. در آن‌جا خیلی فعال و مورد توجه بودم. دو افسر داشتیم که اگر کاری داشتند با من در میان می‌گذاشتند. همه این‌ها به‌شدت حسادت او را تحریک می‌کرد. هنوز دو ماه به گرفتن سردوشی مانده بود که یک‌روز بین ما درگیری مفصلی رخ داد و نتیجه، آن شد که از آن‌جا فرار کرده و به خانه بیایم.چند ماه بعد، دژبانی من را در لاله‌زار گرفت. ۱۸ روزی در دژبانی کل بازداشت بودم. آن‌جا فرمانده‌ای داشت به نام امیر صادقی که حتی تیمسارها هم از وی حرف‌شنوی داشتند.

    یک‌روز برای بازدید آمد. به وی گفتم جناب سرهنگ کسی برای تحویل من نمی‌آید؛ پرسید مال کدام واحد هستی؟ گفتم دانشکده نظامی. عصر همان‌روز نماینده‌ای از آن‌جا آمد و مرا تحویل گرفت. در آن‌جا جیره چهار ماهی که نرفته بودم را کامل دادند و گفتند تو از این قسمت ارتش اخراجی و از این به‌بعد فقط باید به سربازی بروی.

    یک‌سال بعد از این جریان، مصادف شد با ۱۵ خرداد سال ۴۲. یادم هست آن‌روزها من و پسرعمویم مجروحین را با موتور وسپا به بیمارستان بازرگان منتقل می‌کردیم. مدت زیادی بیکار بودم، دایی من در بانک بازرگانی کار می‌کرد، رئیس بانک بازرگانی شعبه میدان امام‌حسین شخصی بود به نام ملک مرزبان. دایی با او صحبت کرد تا کاری برای من بیابد.

    برادر او محمدحسین ملک مرزبان، مسئول حسابداری چاپخانه گوتنبرگ بود. گوتنبرگ آن‌‌زمان بزرگ‌ترین چاپخانه پکیجینگ در سرتاسر ایران بود که در خیابان سعدی و روبه‌روی شرکت بیمه قرار داشت. چون حرفه چاپ برایم بسیار جالب و البته ناشناخته بود؛ علی‌رغم صحبت‌هایی که می‌گفتند محمد باسواد است و شاید آن‌جا برایش مناسب نباشد، آن‌را پذیرفتم. این دوران ابتدای سال ۴۳ بود.

    ملک مرزبان به من گفت در این‌جا ممکن است به تو بد‌وبی‌راه بگویند و شرایط کاری سخت باشد؛ گفتم اهمیتی ندارد و من با کارم، خودم را به آن‌ها اثبات می‌کنم. از فردای آن‌روز مشغول‌به‌کار شدم.

    در آن‌جا آقای محمود شهنا، محمد بهرامی، حسن خاوندی و امیر کمالی از سهام‌داران چاپخانه بودند. شهنا مرد بسیار وارسته و رئیس بخش کارگزینی چاپخانه بود. محمد بهرامی نقاش و مینیاتوریست، خاوندی که هم‌اینک در جاده کرج چاپخانه دارد و بهمن پورمند نیز بر روی یک ماشین چاپ کار می کرد که من در آن‌جا با او آشنا شدم.

    امیر کمالی که برادری داشت به نام منوچهر که همه به‌خاطر برادرش که از سهام‌داران چاپخانه بود به وی احترام می‌گذاشتند. البته باید از امیر کمالی به نیکی یاد شود، چراکه تحول صنعت چاپ به‌خصوص در زمینه پکیجینگ، مدیون اشخاصی چون اوست.

    اولین کاری که به من محول شد، کار بر روی ماشین جعبه‌چسبانی بود؛ یادم هست یک‌روز کاری من برابر با ۴ روز کاری آن‌ها بود. من همیشه از ماشین جلوتر بودم و این مسأله مثل توپ همه‌جا صدا کرده بود. کارمندان حسابداری و لیتوگرافی از طبقات بالا و پشت پنجره کارکردن من را تماشا می‌کردند. در آن‌جا حکم آچار‌ فرانسه را پیدا کرده بودم؛ هر‌کس که نیاز به کمک داشت من را صدا می‌زد. کارگری بودم که هیچ‌وقت تأخیر نداشتم. همیشه یک‌ساعت زودتر پشت در چاپخانه بودم و دیرتر از ساعت معمول خارج می‌شدم.

    یک‌روز جمعه به سرکار رفته بودم؛ به من گفتند جعبه تاید بچسبان. آن‌زمان جعبه تاید ۳ سایز داشت؛ تاید ۱۰۰، ۲۴ و ۴۸. مسئول‌مان ۲ ساعتی دیر آمد. من هم که دیدم بیکار مانده‌ام، ماشین را تنظیم و شروع به کار کردم. وقتی آمد شروع به ناسزا‌گفتن کرد. به او گفتم اگر یک ضایعه از این‌ها خارج کردی، حق با توست. اما دست‌‌بردار نبود؛ فکر می‌کرد می‌خواهم جای او را بگیرم. با دست زیر چانه‌ام را گرفته بود و مسلسل‌وار دشنام می‌داد.

    ۴ بعد‌از‌ظهر بیرون از در چاپخانه او را دیدم. به او اعتراض کردم که چرا این‌همه ناسزا می‌گوید که باز هم شروع کرد. این‌بار او را از پشت گرفتم و بلند کردم؛ گفتم تو به‌جای تشویق من این‌طور رفتاری می‌کنی؛ من تصمیم ندارم جای تو را بگیرم چون ماشین چسب برایم خیلی ناچیز است. او رفته بود و جریان را شبانه به منوچهر کمالی خبر داده بود.

    فردای آن‌روز کمالی ورودم را به چاپخانه قدغن کرد. من رفتم و دم نگهبانی ایستادم. در این بین آقای شهنا آمد و مرا دید. شرح کارهای من به وی رسیده بود و من را می‌شناخت. این بود که با تعجب علت ایستادن من در آن‌جا را پرسید. شرح ماوقع را برایش گفتم؛ منوچهر را صدا کرد و او را مؤاخذه کرد که چرا برای کارهای بیرون از چاپخانه این قشقرق را به‌پا کرده. آن‌جا بود که شهنا گفت حیف است که محمد چسب بچسباند و من در چاپخانه مشغول به کار شدم.

    محمد بلالیمن به قسمتی منتقل شدم که ۴ دستگاه ملخی داشت؛ تا آن‌موقع هرگز چنین ماشینی را ندیده بودم. احمد نقاش که بعدها نیز با هم شریک شدیم و سمت استادی بر گردن من دارد، در آن قسمت مشغول‌به‌کار بود؛ آمد و کار با ملخی را برایم توضیح داد. در آن‌جا یک ملخی دیگر هم بود که نقاش گفت این ماشین نه ترمز دارد و نه سرعت‌گیر.

    همان‌روز اولی که وارد چاپخانه شدم، ملخی را ریختم به‌هم و دو مرتبه آن‌را جمع کردم؛ طوری‌که مثل سایر ماشین‌ها شروع به کار کرد. کار من چاپ فرم‌های ۷ نسخه‌ای شرکت نفت بود. مسئول فنی‌ای داشتیم که مدیر چاپخانه بانک بازرگانی بود؛ به نام مرحوم اسماعیل مقربان که کارهای فنی چاپخانه را انجام می‌داد. وقتی کار من را با ملخی دید، گفت می‌روم با شهنا و کمالی صحبت می‌کنم تا به قسمت لترپرس منتقل شوی. بالأخره با فشار مقربان و علی‌رغم مخالفت کمالی، سر ماشین دو ورقی لترپرس آمدم.

    همچنین همکاری داشتم که از سال‌ها قبل با کمالی آشنا بود و شخصیت بسیار آب‌زیرکاهی داشت. در شیفت شب ۳ ساعت حق خواب داشتیم؛ با این‌حال او همیشه ساعت ۱۱ می‌خوابید و من یک‌نفره تمام کارها را می‌کردم.

    مقربان هفته‌ای دو روز به چاپخانه سر می‌زد. جریان را به او گفتم، گفت دیگر نیازی نیست با لترپرس کار کنی و اخیراً چاپخانه ماشین افست خوابیده‌ای خریداری شده؛ تو این اجازه را از طرف من داری جعبه ماشین را باز کنی و ماشین را شسته و نظافت کامل کنی. ماشین را شستم و لوازماتش را کنارش چیدم؛ زمانی‌که مقربان آمد ماشین را با جرثقیل داخل سینی گذاشتیم. فردای آن‌روز یکی از بستگان آقای کمالی را آوردند و گفتند که او می‌خواهد ماشین‌چی شود. مقربان گفت مشکلی نیست، به این شرط که کارگر دوم محمد باشد.

    آقایی که مسئول ماشین بود، وقتی می‌خواست زینک ببندد من را دنبال چایی می‌فرستاد که من کار را یاد نگیرم. وظیفه من فقط این بود که آخر شب ماشین را بشورم اما من هم بیکار نمی‌نشستم و دورادور کار را می‌پاییدم. یک‌روز کمالی گفت محمد بلالی می‌توانی ماشین را راه بیاندازی؟ مقربان که خیلی از تو تعریف می‌کند! ادامه داد فلانی دیگر از این ساعت، این‌جا سمتی ندارد؛ رفته برای تسویه، تو برو ماشین را راه بیانداز.

    تاید ۲۴ تکی را چاپ می‌کردیم؛ زرد را تا نیمه چاپ کرده بود، من هم مابقی آن‌را زدم. سراغ قرمز آمدم؛ نگو آقایی که مسئول ماشین بوده زینک‌های قرمز و سرمه‌ای را بریده بود. زرد را که تمام کردم زینگ بریده را انداختم داخل ماشین، اما هر کاری که کردم تنظیم نشد.

    دیگر چیزی به ذهنم نمی‌رسید. خدا رحمت کند احمد طاهری را؛ مسئول لیتوگرافی چاپخانه بود. او از بالا جریان را تماشا می‌کرد و دیده بود که سر‌درگم‌ام، آمد و گفت حواست کجاست، زینک کج است؛ فوراً رفت یک زینک کپی کرد و آورد و کار را ادامه دادم. کم‌کم یک ماشین تبدیل به ۲ ماشین شد. راه پیشرفت من را آقای شهنا و مقربان باز گذاشتند.

    محمد بلالیرفتن به آلمان

    در همین‌اثنا، شهنا گفت می‌خواهم تو را به آلمان بفرستم. آن‌زمان رولند و هایدلبرگ را مرحوم نوریانی نمایندگی می‌کرد، من هم پذیرفتم در نهایت در سال ۱۹۷۰ به آلمان اعزام شدم. در همین دوره بود که دوره‌های مربوط به چاپ و هم دوره فنی را آموزش دیدم. با اتوبوس عازم شدم و یک‌هفته بعد رسیدم به نزدیکی کارخانه رولند. برایم خانه‌ای گرفته بودند. در آن‌جا با یک ایرانی دیگر به نام مهدی بیدار که از تولیددارو آمده بود هم‌خانه شدم.

    او برای قسمت فنی آمده بود و من برای آموزش چاپ. در همین گیر‌ودار، نمایندگی تغییر کرد و آقای گابریلیان جای نوریانی را گرفت. روزی گابریلیان برای بازدید آمده بود. من و بیدار در کارخانه بودیم. در آن‌جا با ما شروع به صحبت کرد و گفت هرچه که نیاز داشته باشید برایتان فراهم می‌شود. رو کرد به من و گفت آقای بلالی شما بروید سر کلاس چاپ. در آن‌جا تازه فهمیدم چاپ یعنی چه و فرمول اولیه چاپ را آموختم. چاپ را به‌صورت تئوری تمام کردم و به چاپخانه معرفی شدم تا دوره عملی را طی کنم. 

    در این مدت یادم هست یک کتاب آشپزی و پوستر یک گله اسب را چاپ کردم. سپس به قسمت فنی کارخانه معرفی شدم. از زمانی‌که فنداسیون ماشین روی تسمه در حال حرکت گذاشته می‌شود، شروع به آموختن کردم.  پس از گذراندن آموزش فنی برای دوره عملی با متخصصان کارخانه ۷ مونتاژ را رفتم. بعد از مدتی، به ایران بازگشتم. آقای بهرامی، مدیر چاپخانه گوتنبرگ شده بود، چون پست‌ها آن‌جا دوره‌ای تغییر می‌کرد.

    من با تمام توانی که داشتم موقعی که در چاپخانه بودم کار می کردم و امروز خوشحال هستم که شاهنامه‌‌ای را که مؤسسه امیرکبیر می‌خواست چاپ کند این کار را با ماشین افست خوابیده در چاپخانه گوتنبرگ به‌اتفاق آقایان احمدی نقاش و طراح، حسین اسلامی مینیاتوریست، آغداشلو نقاش و طراح و محمد بهرامی که از نقاشان به‌نام بود نمونه‌گیری نمودیم.

    انواع مرکب‌های متنوع  این کار را خود من به کارخانه هارتمن در آلمان سفارش دادم، چون‌که هریک از تصاویر ۱۶ تا ۱۸ رنگ چاپ می‌شد. خدا رحمت کند آقای حاج‌محسنی را – که مدیر چاپخانه افست بودند – در چاپخانه گوتنبرگ درمی‌آوردیم و نمونه‌‌ها را با تمام متعلقات آن برای حاج‌محسنی به شرکت افست می‌فرستادیم تا آن‌ها را به روی ماشین ۵/۴ ورقی مونتاژ کنند تا با ماشین چهاررنگ چاپ کنند.

    محمد بلالیازدواج

    چند سال بعد از بازگشت از آلمان، در آبان سال ۵۱ زمانی‌که ۲۹ سال داشتم، با خانم مینا جعفرپور ازدواج کردم و هم‌اینک نیز ۴ پسر و ۲ دختر دارم. پسرانم نیز همگی در کار چاپ هستند. من زندگی خود را در چاپ خلاصه کردم، اگر از خانواده من بپرسید خواهند گفت که عمری را پدر ما در صنعت چاپ گذرانده، در خانواده نگذرانده است. امروز خوشحالم که در محیطی که کار کردم در زندگی خودم اثر گذاشته است.

    یادم هست در دوره‌ای که از آلمان بازگشتم و دوباره در گوتنبرگ مشغول‌به‌کار شدم، حتی یک‌بار نرفتم بگویم حقوقم چه‌قدر می‌شود. آقایان خوش‌انصاف نیز حقوقم را طبق تعرفه وزارت کار پرداخت می‌کردند! تا این‌که قراردادم به اتمام رسید. مرحوم منوچهر نقره‌ای و مصطفی دزیانی به‌دنبالم آمدند تا یک چاپخانه تأسیس کنیم. ابتدا سراغ بهرامی رفتم و به او پیشنهاد دادم؛ او گفت که نمی‌تواند با شرایط من کنار بیاید. استعفایم را نوشتم و طبق مقررات، ۱۵ روز بعد از استعفا از آن‌جا خارج شدم.

     

    چاپ نهم آبان

    بهرامی ابتدا فکر می‌کرد که شوخی می‌کنم؛ بعد که متوجه شد در کارم جدی هستم، چندین‌بار با اصرار و خواهش سراغم آمد اما دیگر حاضر به بازگشت نشدم. بدین‌ترتیب «چاپ نهم آبان» را در کیلومتر ۱ جاده مخصوص تأسیس کردیم. جواز آن‌جا به نام من بود و مدیر فنی و اجرایی چاپخانه بودم. ۲ سال تمام تلاش و انرژی خود را برای آن چاپخانه گذاشتم.

    بحبوحه سال ۵۶ بود که متأسفانه آقای نقره‌ای و دزیانی با هم به مشکل برخوردند و از هم جدا شدند. من نیز بعد از چندی بر سر برخی مسائل کاری از دزیانی جدا شدم. سهم من از آن‌جا علی‌رغم تلاش‌هایی که برای بهبود اوضاع‌اش کردم، فقط یک ماشین افست از رده‌خارج‌شده بود.

    محمد بلالیچاپ ‌پریم‌پک و جنگ

    بعد از جدایی از آن‌جا با احمد نقاش، «چاپ ‌پریم‌پک» را در جاده مخصوص دایر کردیم. با گابریلیان هم برای خرید ماشین آلات چاپ و بسته‌بندی قرارداد بستیم. در این بین، برای پیشرفت کار با برادران معیری شریک شدیم. دو سالی از این جریانات می‌گذشت که جنگ شروع شد. من هم مثل سایر مردم زن و بچه و چاپخانه را رها کردم و به جبهه‌های جنگ رفتم.

    جزو اولین گروه‌های اعزامی از تهران به خوزستان بودم. یک گروه ۴۸ نفره از تهران و ۲۵۰ روحانی از قم بودیم و شهید تهرانی‌مقدم نیز از رفقای صمیمی ما بود که خاطرات خوبی با هم داشتیم. در بدو امر به خوزستان رفتیم و خودمان را به آقای غرضی، استاندار وقت خوزستان معرفی کردیم. ایشان دستور داد که خانه‌اش ستاد عمل‌کننده بچه‌های تهران باشد. چون اولین جنگی بود که از نزدیک با آن برخورد داشتیم؛ کسی شرایط و شگرد جنگیدن را نمی‌دانست. مواقعی پیش می‌آمد که خودمان روبه‌روی هم قرار می‌گرفتیم و شروع به تیراندازی می‌کردیم؛ درواقع جنگ نظم نداشت.

    روز سوم جنگ بود که ما را به آبادان اعزام کردند. در آبادان، در منطقه کارمندی شرکت نفت که دانشکده نفت هم در آن‌جا قرار داشت مستقر شدیم. مواظب بودیم که خانه‌ها مورد سرقت قرار نگیرد. از طرفی شب‌ها کشیک می‌کشیدیم که غواص از آب بیرون نیاد. از سوی دیگر درگیری‌های خرمشهر اوج گرفته بود. با محمد جهان‌آرا در مسجد خرمشهر آشنا شدم.

    زنان و کودکان زیر آتش گلوله بودند. اگر وانتی می‌خواست تا خرم‌آباد برود آن‌زمان ۸۰ هزار تومان می‌گرفت! ماشین‌های زیادی در گمرک استانداری بود؛  به استاندار اصرار کردیم در هر کدام ۲۰ لیتر بنزین بریزیم و در اختیار مردم بگذاریم متاسفانه بنی صدر با این مسئله مخالفت کرد و محقق نشد.

    اولین «مرگ بر بنی‌صدر» را ما آن‌جا در آبادان فریاد کشیدیم. مدام می‌گفتند از خرمشهر خارج شوید؛ ما می‌خواهیم جنگ اشکانی کنیم. از خرمشهر خارج شدیم اما حتی یک گلوله شلیک نکردند؛ نتیجه هم آن شد که خرمشهر، هویزه همه سقوط کردند.

    عراق از سوسنگرد هجوم می‌آورد تا اهواز را بگیرد. ما مثل شیر وسط این‌ها افتاده بودیم؛ یک‌آن به خود آمدم دیدم که داریم هم‌دیگر را می‌زنیم. این بود که در دل شب بچه‌ها را یک‌جا جمع کردم و سروسامان دادم. در این دوران، اگر عملیاتی انجام نمی‌شد نیز به تهران می‌آمدم تا سری به خانواده بزنم.

    در همین اثنا مأموریت گرفتم که به مریوان بروم. احمد متوسلیان، فرمانده سپاه مریوان و شهید صیاد‌شیرازی فرمانده لشگر بود. ما را برای عملیات آماده می‌کردند که خبر آوردند بنی‌صدر، صیاد را از فرماندهی لشگر برکنار کرده است. مدتی در کردستان بودم و دوباره به خوزستان بازگشتم. هم در سقوط خرمشهر حضور داشتم و هم در فتح آن. در نهایت جنگ پایان گرفت و به تهران بازگشتم.

    محمد بلالیفعالیت صنفی

    بعد از پایان جنگ، آقای کلاری به سراغم آمدند که بچه‌ها در انجمن خیلی اصرار دارند که خاطرات خود را از جبهه و جنگ برایشان بازگو کنید. بعد از آن‌هم گفتند که تو از امروز عضو انجمن اسلامی هستی. دوره بعدی انتخابات اتحادیه بود که شرکت کردم و برگزیده شدم. به همین‌ترتیب در ۴ دوره بعد نیز برگزیده شدم تا دو دوره قبلی، که برخی بی‌مهری‌ها سبب شد عطای این کار را به لقایش ببخشم.

    یک‌روز آقای زارع‌زاده که مدیر‌کل چاپ بود، من را خواست. بعد از احوال‌پرسی، گفت چاپخانه دانشگاه تهران مدتی است به مشکل برخورد کرده، می‌توانی به آن سر‌وسامان دهی؛ من هم پذیرفتم. زمانی‌که من به چاپخانه دانشگاه رفتم، سالی ۲۵ عنوان کتاب چاپ می‌شد. من با همان ماشین‌آلات آن‌را به سالی ۴۰۰ عنوان کتاب و نشریه رساندم. در این مدت افتخار می‌کنم که حتی یک ریال هم دریافت نکردم چون برای دلم کار می‌کردم.

    در ماشین‌‌آلات و فضای آن‌جا تغییر و تحول زیادی ایجاد کردیم؛ تا این‌که یک‌روز از چاپخانه دولتی به سراغم آمدند (چاپخانه دولتی دومین چاپخانه مهم ایران به‌شمار می‌رفت که تمامی اوراق بهادار کشور در آن‌جا چاپ می‌شد).

    آقای مظاهری، وزیر دارایی دولت هاشمی‌رفسنجانی بود. یک‌روز از دفتر ایشان با من تماس گرفتند و گفتند وزیر شما را می‌خواهد. در آن‌جا به من گفتند از هرکسی پرس‌وجو کرده‌ایم، شما را بهترین گزینه برای اداره چاپخانه دولتی معرفی کرده‌اند؛ در حال‌حاضر نیز به‌خاطر عقب‌ماندن از سفارشات، خیلی تحت فشار هیئت دولت هستیم. گفتم من اول باید تحقیق کنم، بعد به شما پاسخ دهم.

    با هرکس که مشورت کردم، من را منع کرد. می‌گفتند آن‌جا مثل استالینگراد است. من هم که سر پرشوری داشتم، گفتم اگر این‌گونه است حتماً آن‌را می‌پذیرم؛ به این شرط که به من اختیار تام داده شود. وقتی آن‌جا رفتم، تمبر ماهی یک‌مرتبه آن‌هم با کیفیت پایینی چاپ می‌شد.

    به قسمت هلیوگراور رفتم و مسئول ماشین‌خانه را صدا زدم. گفتم شما چرا ماهی یک‌مرتبه تمبر چاپ می‌کنید. دلایلی را قطاروار سرهم کرد. یادم هست که ماه رمضان بود؛ تا عید فطر صبر کردم، بعد از آن بود که حکم بازنشستگی‌اش را دادم.

    محمد بلالیآقای فاطمی‌زاده آن‌زمان خزانه‌دار کل کشور در شورای‌عالی چاپ بود. به او اطلاع داده بودند که بلالی فلانی را بازنشسته کرده؛ زنگ زد و گفت بلالی چاپخانه نخوابد! گفتم آقای فاطمی زاده تا حالا ماهی یک‌مرتبه به شما تمبر می‌دادند، من قول دو تمبر را می‌دهم. لذا تحولی در صنعت تمبر به راه انداختم که تا آن‌زمان بی‌سابقه بود. یک ماشین چاپ تمبر نو در زیرزمین خوابیده بود؛ علت را که پرسیدم گفتند نقص فنی دارد. به همین‌دلیل آن‌را تحویل نگرفتیم.

    با داوود شایسته‌خصلت از پیش از انقلاب آشنایی داشتم. به او گفتم جریان ماشین این است و چاپخانه آن‌را تحویل نمی‌گیرد. می‌خواهم ماشین را راه بیاندازم و دوست دارم که تو هم پیش من باشی. او هم پذیرفت؛ با کمک هم آن‌را راه انداختیم و تمبر پسر فلسطینی را با آن زدیم.

    در کارخانه کاغذ نداشتیم، زنگ زدم به گابریلیان گفتم شما می‌توانید برای من کاغذ بسازید. گفت چون بلالی هستی، به‌روی چشم. دستور داد کاغذ را ساختند و رول‌ها را با هواپیما فرستادند. رفته‌رفته ۸ تمبر و ۶ تمبر یادگاری در روز می‌زدیم.

    با مهرداد باقری برای مونتاژ تلاش زیادی کردیم. چون قطر سیلندر در ماشین هلیو خیلی حساس است، اگر توجه نکنیم کار به مشکل بر‌می‌خورد، چون می‌خواهیم مابین آن‌را پرفراژ بزنیم. پس از آزمون‌وخطاهای زیاد سیلندر‌سازی‌اش را هم راه انداختیم.

    جوان‌گرایی کردم، سیستم افست را راه‌اندازی کردم که هنوز هم با همان سیستمی که آموزش دادم اداره می‌شود؛ همه‌جا صحبت از چاپخانه دولتی بود.  

    یک‌روز از اوقاف، آقای جعفریان آمدند که چاپخانه قرآن قم مشکل دارد. ۳ سال صبح‌ها قم می‌رفتم و شب‌ها باز‌می‌گشتم. به آن‌جا سامان دادم و چاپ قرآن را راه انداختم. در چاپخانه آستان قدس رضوی هم ماشین‌های فلکسو را راه‌اندازی کردم.

    خیلی علاقه‌مند بودم و تلاش کردم تا صنعت چاپ را متحول کنم. به‌شدت مخالف ورود ماشین‌آلات دست‌دوم بودم؛ به این علت که چرا ما نباید تکنولوژی روز دنیا را داشته باشیم.

    در این بین، برخی از دوستان شایع درست کردند که بلالی خیانت کرده و ۱۷ چاپخانه دولتی را بر علیه بخش خصوصی راه‌اندازی کرده است. حال آن‌که خیانت آن است که ماشین از رده خارج‌شده‌ای که قرار بوده در کارخانه‌های ذوب فلزات آلمان آب شود، وارد کنی!

    زمانی فاصله ما با اروپا ۶ ماه بود، اما عده‌ای سودجو ده‌ها سال فاصله بین آن انداختند و ماشین‌آلات ۳۵ ساله را وارد کار کردند.

    زمانی‌که در اتحادیه بودم، فکرها و برنامه‌های زیادی برای گسترش صنعت چاپ داشتم. با کارخانه رولند برای آموزش صحبت کردیم، هرجا که می‌رفتیم صنعت چاپ ایران را تبلیغ می‌کردیم. برای اولین‌بار سفارش چاپ از خارج گرفتیم اما متأسفانه عده‌ای مغرض که حتی دست‌شان به ماشین چاپ هم نخورده بود مانع از تحقق این برنامه‌ها شدند.

     

    تاسیس فرارنگ آریا

    ۵ سال پیش سعید علی‌رضایی با من تماس گرفت (تازه از اتحادیه خارج شده بودم). مدتی با چاپخانه دانشگاه مشغول بودم. علی‌رضایی، رازقی را به من معرفی کرد و پیشنهاد شراکت با او را داد. رازقی با ریسمان‌چی قبلاً لیتوگرافی داشته و شناخت اولیه‌ای از صنعت چاپ داشت. تا جوانی او را دیدم، چشم‌بسته پذیرفتم؛ به این علت که لااقل یک‌نفر بر پایه اسلوب با صنعت چاپ آشنا شود.  به این ترتیب فرارنگ آریا را تاسیس کردیم. یک‌سال بعد از من نیز آقای پیشعلی به این گروه پیوست.

    در پایان دوست دارم از اساتید و همکارانی که در پیشرفت من واقعاً مؤثر بودند، آقای ملک‌مرزبان و برادر ایشان محمدحسین ملک‌مرزبان و همچنین آقای شهنا که در چاپخانه دنیای‌چاپ جزو سهام‌داران و مسئول کارگزینی بودند تشکر می‌‌نمایم، چراکه مسیر زندگی‌ام را تغییر دادند. شما می‌دانید که با به بازار آمدن ماشین‌های چاپ افست هایدلبرگ مرحوم نوریانی، که نماینده کارخانه رولند در مورد چاپ افست و همچنین نماینده کارخانه هایدلبرگ در مورد ماشین لترپرس بودند، ایشان مرا به هر دو کارخانه اعزام نمودند.

    همچنین از آقای محمدتقی صفایی که همیشه مشوقم بوده‌اند تشکر می‌کنم. من هیچ‌وقت محبت‌های این عزیزان را فراموش نمی‌کنم و همیشه به این آقایان مدیونم.

    صنعت چاپ، صنعت مادر است و می‌تواند برای هر جامعه‌ای از نظر فرهنگ، علم و درآمد قابل اهمیت باشد. وزارت ارشاد همیشه بر سر این‌که می‌گفتم این صنعت ربطی به این وزارتخانه ندارد با من مخالف بود. به عقیده من، این صنعت باید تحت ‌لوای وزارت صنایع باشد. فقط شعار می‌دهیم که درآمد فلان کشور از این صنعت چنان است، حال آن‌که نمی‌گوییم آن‌ها چه کرده‌اند و ما چه می‌کنیم.

    باید ببینیم کجای صنعت چاپ ایستاده‌ایم. از آقایان سؤال شود در این مدتی که مدیرکل بودند، چه قدمی برداشتند. به عقیده من تا زمانی‌که اصلح را وارد گود نکنیم وضع بر همین منوال خواهد بود. این دیدگاه‌ها و منافع شخصی است که مسائل را تحت‌شعاع خود قرار داده است.

    محمد بلالیتنظیم سرفصل های درسی دانشگاه علمی-کاربردی

    یک‌روز در خیابان زرتشت، مهندس درویش مرا دید و پیشنهاد تدریس در دانشگاه علمی-کاربردی را به من داد. ابتدای جلسه بچه‌ها مباحث را به تمسخر گرفته بودند؛ یک‌ساعت با آن‌ها صحبت کردم و ماشین را تشریح کردم. کار به جایی رسید که به‌قدری علاقه‌مند شدند که مانع از خروجم می‌شدند.

    به عقیده من تأسیس دانشگاه بدون پشتوانه علمی بزرگ‌ترین ضربه را به صنعت چاپ وارد می‌کند. باید پرسید فارغ‌التحصیلان علمی-کاربردی اکنون چه می‌دانند و استادی که به آن‌ها آموزش می‌دهد خود چه می‌داند!

    تنها تئوری کافی نیست؛ باید حداقل ۵ سال کار عملی هم پشت آن باشد. توصیه من به جوانان خصوصاً کسانی‌که از دانشگاه‌های علمی-کاربردی فارغ‌التحصیل می‌شوند، این است که علم و عمل را با هم داشته باشند.

    یک‌روز در دفترم نشسته بودم. آقایی از دانشکده هنر نزد من آمد و گفت ما قصد خرید یک ماشین چاپ داریم و می‌خواهیم در این‌مورد با شما مشورت کنیم. گفتم در این‌باره دانشکده هنر می‌بایست یک زیر‌مجموعه تحت نام دانشکده چاپ را تأسیس کند که دکتر حافظی، رئیس دانشکده هنر موافقت خودشان را در این مورد اعلام کردند. در نتیجه ایشان جلسه‌ای تشکیل داد با حضور من، خودشان، شایسته‌خصلت و مهندس بختیاری.

    زمان گذاشتیم و سیلاب‌‌های درسی را نوشتیم. با نمایندگی‌ها صحبت کردیم؛ قرار شد اساتید به خارج از کشور بروند و آموزش‌های لازم را ببینند؛ انجام این‌کارها منافع چه‌کسی را به‌خطر می‌انداخت که از تحقق آن جلوگیری کردند؟ آقایانی که بعد از ما آمدند لااقل قدمی که ما برداشتیم را کامل می‌کردند.

    به عقیده من، چاپ صنعت گسترده‌ای است که با استاد-شاگردی دیگر نمی‌توان به جایی رسید؛ علمی است که باید روی اسلوب جلو برود. باید از افرادی نظیر شایسته‌خصلت و تفکرات آن‌ها بهره جست. احترام به پیشکسوت را هیچ‌گاه نباید فراموش کرد.برای دادن جواز، امتحان مناسبی گذاشته شود تا هرکس بدون دانش و تجربه وارد آن نشود که در نهایت مجبور به شکست قیمت برای دست‌یابی به سود بیشتر باشد. 

    از سوی دیگر در تمام کشورهای جهان، اتحادیه‌ها ارگان‌های قوی‌ای هستند اما در کشور ما این امر دستخوش لابی‌بازی شده است که حمایت قاطع مسئولین را برای رفع این معضل و انسجام بیشتر بین قسمت‌های مختلف آن می‌طلبد. در نهایت بیایید پلی باشیم که دیگران از آن بالا روند، نه این‌که زیر پای یک‌دیگر را خالی کنیم و مانعی باشیم برای پیشرفت.

    منتشر شده در شماره ۹۶ نشریه چاپ و نشر- آذر ماه ۱۳۹۱

    مقاله قبلیتوسعه تولید کاغذ از ضایعات در اردبیل
    مقاله بعدیکیفیت چاپ فلکسو در گرو تمیز کردن نورد آنیلوکس

    یک پاسخ بدهید

    لطفا نظر خود را وارد کنید
    لطفا نام خود را اینجا وارد کنید
    این سایت توسط reCAPTCHA و گوگل محافظت می‌شود حریم خصوصی و شرایط استفاده از خدمات اعمال.

    The reCAPTCHA verification period has expired. Please reload the page.