دیدار با ناصر عبدالرزاق ما را خیابان بهارستان کشاند. شاید در ابتدا که وارد این خیابان میشوید بیشتر، نگاهتان به کارتهای عروسی و زوجهایی که در این خیابان به دنبال کارتهای عروسی خود هستند بیفتد؛ اما کمی جلوتر وارد خیابان ظهیرالاسلام که میشوید فضا بهگونهای دیگر است و همه به دنبال چاپ و کاغذ و جوهر و… هستند.
پاساژ شقایق ابتدای خیابان ظهیرالاسلام قرار دارد، جایی که شاید کمتر فردی در صنعت چاپ باشد که آنجا را نشناسد. در پی پیدا کردن آدرس پیشکسوت این شماره به آنجا رسیدم. از ابتدا که وارد چاپخانه شدم ایشان را دیدم. عینک ذرهبینیاش و عصای دستش حکایت از سالها زحمت، تلاش و پشتکار داشت. با او به گفتگو نشستم. برایم از سختیهایش گفت، از مشکلات چاپ در آن سالها، از ماشینآلات آن دوران، از چاپخانههای پله نوروز خان تا پاساژ شقایق، از همهجا برایم صحبت کرد. در میان خاطراتش هم خندید و هم گریه کرد. خلاصه، یک عمر را با یکدیگر مرور کردیم.
پیشکسوت این شماره ما مدیر چاپخانه گیلان، ناصر عبدالرزاق است، فردی که امروز کمتر کسی در صنعت چاپ پیدا میشود که او را نشناسد؛ پیشکسوتی که در نهمین جشنواره ملی صنعت چاپ به عنوان پیشکسوت صنعت چاپ و به خاطر سالها زحمت و تلاش شبانهروزی در این عرصه از او تقدیر به عمل آمد.
از صحافی روزمزد تا چاپخانه داری
ناصر عبدالرزاق؛ متولد سال ۱۳۰۷ شمسی در گذر مستوفی، البته خودش میگوید شناسنامهام را دو سال بزرگتر گرفتهاند. پدرش مدیریت کارخانه دوخت لباس نظامی را بر عهده داشته است. ادامه زندگیاش را خودش اینچنین تعریف میکند:
بنده در سال ۱۳۲۳ زمانی که ۱۴ ساله بودم وارد این حرفه شدم و در ابتدا کارم را از چاپخانه مرحوم حاجی مظاهری با اجرت روزی دو ریال شروع کردم. در آن زمان چاپخانه مظاهری در کوچه ناظم الاطبا در حیاطی جنب شعبه اداره برق بود. در ابتدا زمان ورود به کار صحافی استاد بنده مرحوم جواد تحویلدار صحاف چاپخانه مظاهری بود که به صورت کنتراتی در آنجا مشغول به کار بود و مرحوم جعفر روشنایی مسئول ماشین خانه و احمد محبت مسئول فرمبندی و ابوالحسن خان سپاه منصور مسئول حروفچینی و مرحوم حسن خواجه زیر دست محبت و کیومرث کیمنش مدیر داخلی چاپخانه بودند.
مرحوم حسن خواجه و بنده نیز با هم در یک روز وارد این چاپخانه شده بودیم. در آن سالها در ابتدای ورود در بخش صحافی مشغول به کار شدم. در آن زمان یک ماشین دو ورقی دستی و یک ماشین پایی و یک برش در آن چاپخانه وجود داشت و معمولاً ما سفارشهای دولتی و روزنامهها را زیر چاپ میبردیم.
مدتی گذشت و چون فضای چاپخانه کوچک بود، مرحوم مظاهری مجبور شدند که در خیابان جدید اکباتان در کوچه تلفن خانه محل جدیدی را اجاره و چاپخانه را به آنجا منتقل کنند. بعد از این انتقال مرحوم مظاهری یک ماشین دو ورقی دستی نیز خریداری و در چاپخانه نصب کردند.
پس از مدتی چون اجرت بنده در آن زمان کم بود و از رشتهی صحافی هم خسته شده بودم به پیشنهاد اکبر کاشان پور که از بستگان بنده بود و در چاپخانه فردوسی فرم بندی میکرد، به چاپخانهی فردوسی رفتم و در بخش فرمبندی آنجا مشغول به کار شدم و این کار را هم در آنجا یاد گرفتم. مدتی از فعالیتم در چاپ فردوسی نگذشته بود که مرحوم مظاهری به جعفر روشنی سفارش کردند که به سراغ من بیاید و مرا به چاپخانه مظاهری برگرداند؛ من نیز به دنبال این دعوت دوباره به چاپخانه مظاهری بازگشتم.
مظاهری در آن موقع یک ماشین برش دستی داشت و کلیه کارهای برشکاری و همچنین انبارداری به عهده من بود. پس از ورود بنده تغییراتی در چاپخانه به وجود آمد. جعفر روشنی پس از مدتی در کوچه خندان یک مغازه اجاره کرد و شروع به تعمیر ماشینهای چاپ کرد و به همین دلیل از چاپخانه رفت. به جای ایشان صادق فشاری که در چاپخانه تابان مشغول به کار بود مسئول ماشین خانه شد. پس از گذشت زمان، مرحوم مظاهری ملکی را در خیابان اکباتان روبروی دیوار وزارت فرهنگ خریداری کردند و چاپخانه این بار به آنجا منتقل شد.
درست به خاطر دارم که در آن سالها روزنامهی مرد امروز به سردبیری مرحوم محمد مسعود در آنجا به چاپ میرسید. بعد از چاپخانه مظاهری به سفارش صادق فشاری در چاپخانه برادران فردین روبروی درب وزارت فرهنگ مسئول صحافی شدم و به صورت کنتراتی به فعالیتم ادامه دادم.
برادران فردین، مردان کاردان، درستکار و استادی بودند و هر کارگری که زیر دست آنها کار میکرد در نهایت صاحب خانه و زندگی میشد. در آن زمان بعد از گذشت مدتی چون ما با کارگران شبها مشغول فعالیت بودیم کلید چاپخانه را به من دادند که البته این اقدام آنها نشانهی اعتماد و کمال رضایتشان از کارم بود. آن زمان در چاپخانه فردین یک ماشین دو ورقی، یک ماشین نیم ورقی پایی، یک دستگاه نیم ورقی قدیمی اتوماتیک و یک برش فلکهای که بدون برق کار میکرد، وجود داشت که بعداً نیز یک ماشین دو ورقی دست دوم نیز خریداری کردند.
ماشینچی چاپخانه تقی عالیفکر و حسن خاشع کارگر ماشین پایی و محمدعطاری کارگر ماشین نیم ورقی اتوماتیک و فرمبند نیز آقای ابوالقاسم دولتشاهی بودند. بعد از مدت کمی فعالیت، به درخواست مشتریان، شعبهی حروفچینی هم به چاپخانه اضافه شد؛ اما این تغییر فقط در محیط چاپخانه نبود؛ ماشینچی چاپخانه مدتی بعد از آنجا رفت و مرحوم اسکندر میرزائی مسئول چاپ و حبیب آقا ترکمن هم مسئول حروفچینی شدند. درست به خاطر دارم که حبیب ترکمن و اسکندر میرزائی رفقای صمیمی بودند و هر دو نیز کارگران خوب و درستکاری به شمار میآمدند و مرحوم فردین نیز از آنان بسیار راضی بود.
تا اینجای کار بنده همیشه به عنوان یک کارگر چاپ مشغول به فعالیت بودم. این بار بعد از چاپ فردین تصمیم به تأسیس یک چاپخانه مستقل گرفتم و در ابتدای کار نیز یک دستگاه ماشین نیم ورقی پایی توسط مرحوم جعفر روشنی خریداری کردم و ابتدا در مغازهای روبروی وزارت فرهنگ مشغول به کار شدم.
بعد از مدتی چون وضع بازار در آنجا خوب نبود زیرزمینی در بازار نوروز خان، سرای سهرابی اجاره و بنیان چاپخانهداری خود را با نام «چاپخانه درخشان» پایهریزی کردم، وسیله فرمبندی و حروفچینی را نیز از مرحوم آزادی خریدم. یک ماشین دستی ربعی هم از مرحوم سرابیان که در آن زمان در سرچشمه بود و این ماشینها را میساخت، خریداری کردم.
ناصر عبدالرزاق نفس عمیقی میکشد و از سختیهای کار در آن زمان برایمان میگوید. تمام مدت ذهنم را این مسئله به خود مشغول کرده بود که واقعاً چه چیزی باعث این همه صبر و حوصله میشود؟ شاید بتوان جواب این سؤال را در عشق به کار پیدا کرد. به گفتههایش ادامه میدهد:
در آن سالها برق در بازار نبود و در زمستان و تابستان، با نور چراغ زنبوری مشغول به کار بودیم و سفارشهایی از قبیل پشت جلد دفترچه و لوازمالتحریر بازار را انجام میدادیم. مدتی گذشت تا اینکه بعد از حدود یک سال تصمیم به فروش چاپخانه با کلیه وسایل گرفتم.
لذا اقدام به فروش چاپخانه کردم اما باز همچنان به فکر راهاندازی چاپخانهای دیگر بودم تا اینکه بعد از فروش چاپخانه توسط مرحوم صادق فشاری از مرحوم مرتضی نوریانی یک ماشین ملخی هایدلبرگ به مبلغ ۱۶ هزار تومان با اقساط خریداری کردم و چون محلی برای نصب دستگاه نداشتم مرحوم تقی صبوری صاحب چاپخانه سعدی (جنب چاپخانه مرحوم پاکتچی) اتاق جلو مغازه خود را به من اجاره دادند و در آنجا شروع به کار کردم.
بیشتر کار ما نیز مربوط به چاپ پاکت چایی و پشت جلد دفترچههای بازار بود. مدتی گذشت، در آن موقع مرحوم حاج عباس کاغذچی و مرحوم حاج مهدی مقدم چاپخانهای را با نام «چاپ گیلان» خریداری کرده بودند و با شناختی که از بنده داشتند پیشنهاد اجاره این چاپخانه را به من دادند.
در خصوص چاپخانه گیلان نیز باید بگویم این چاپخانه ابتدا در رشت تأسیس و مدتها نیز در آنجا قرار داشت. صاحب این چاپخانه مرحوم عبدالله اقبال (از کاغذ فروشان معروف تهران) بودند، بعدها ایشان این چاپخانه را با همین نام به تهران و به کوچه طبس انتقال داده و چاپخانه را به نوتاش اجاره داده بودند؛ اما بعدها این چاپخانه توسط مرحوم حاج مهدی مقدم و حاج عباس کاغذچی خریداری شد و آنها نیز پیشنهاد اجاره این چاپخانه را به من دادند.
بعد از اینکه چاپخانه گیلان را اجاره کردم، ماشین ملخی خود را نیز به آنجا بردم و در آنجا مشغول به کار شدم. پس از یک سال به درخواست آنان در تاریخ ۱۳۳۴ با شراکت مرحوم اسماعیل مقربان این چاپخانه را خریداری کردیم.
چاپ گیلان
چاپخانه گیلان در آن سالها مجهز به یک دستگاه ماشین دو ورقی، یک دستگاه ماشین پایی و یک دستگاه ماشین برش دستی و مقداری حروف و گارسه بود. مدتی گذشت تا اینکه بالاخره در تاریخ ۳۰ / ۶/ ۱۳۳۷ از وزارت کشور اجازه تأسیس چاپخانه را گرفتم اما چون وسیله فرمبندی و حروفچینی کم داشتم، مقداری حروف از مرحوم آزادی -که کارگاه حروف ریزی آن جنب چاپخانه فردین بود- خریداری کردم.
به خاطر دارم که مرحوم آزادی اولین کارخانه حروف ریزی را در ایران تأسیس کردند، زیرا ایشان مدیر چاپخانه دولتی مجلس بودند و ماشینهای حروف ریزی را نیز خودشان از آلمان خریداری کرده و به ایران آورده بودند. ایشان مردی کاردان و مدیر بودند و تمام حروف مورد مصرف تمام چاپخانههای ایران را تأمین و به اقصی نقاط کشور میفرستادند و مهمتر از همه اینکه به اقساط حروف را به مصرفکنندگان عرضه میکردند.
خوب از آزادی بگذریم و دوباره به چاپخانه گیلان برویم. در گیلان به همراه مرحوم مقربان یک دستگاه ماشین دو ورقی دست دوم مدل مان رولند از تجارتخانه مرحوم نوریانی واقع در شمسالعماره خریداری کردیم و از مرحوم اسکندر میرزایی و حبیب آقا ترکمن که در چاپخانه فردین مشغول به کار بودند، درخواست کردیم که در چاپخانه به کمک ما بیایند و در نهایت این دو که از رفقای خوب من در آن دوران بودند، درخواست بنده را پذیرفتند و به چاپ گیلان آمدند.
مرحوم میرزایی مسئول ماشینخانه و حبیب آقا ترکمن نیز مسئول حروفچینی شدند. سفارشهای ما نیز بیشتر از کتابفروشی معرفت واقع در اول لالهزار نو و همچنین سفارشهای چاپی شهرداری کل بود. مسئول سفارشهای چاپی شهرداری محمد طائفی بود که بعدها نیز شهردار منطقه شد.
بنده کار را با ایشان شروع کردم. در ادامه باید بگویم علاوه بر کارهای گفته شده، در آن زمان آقای لطفالله ترقی جزوهای به نام «آتیل و زیبای خفته» و یا «سلطان جنگل» را به عنوان ضمیمه در لای مجله ترقی به هنگام توزیع به خوانندگان ارائه میدادند که تماماً همه کارهای حروفچینی، چاپ و صحافی آن نیز در چاپخانه گیلان انجام میشد. خلاصه اینکه در آن زمان سر ما خیلی شلوغ بود و لذا با این شلوغی کمبود یک حسابدار را احساس کردیم.
مرحوم مقربان، رضا سیدجعفری را که از کارمندان بانک بازرگانی (بانک تجارت) بود بهمنظور انجام کار حسابداری به چاپخانه ما معرفی کردند. لذا در نهایت به پیشنهاد ایشان سیدجعفری بعدازظهرها در چاپخانه مشغول به کار شد. ایشان فردی بسیار کاردان و درستکار بودند و هستند و هنوز هم در امور چاپخانه به ما کمک میکنند.
فعالیت بنده در چاپخانه گیلان همچنان ادامه داشت تا اینکه در تاریخ ۱۸/ ۱۰/ ۱۳۷۲ یک دستگاه ماشین افست یک ورقی جی تی او از مرحوم عباس محرر چاپخانهدار، خریداری کردیم که خیلی هم از این اقدام راضی بودیم؛ اما متأسفانه محل چاپخانه چون تعلق به بنیاد داشت و مخروبه شده بود اجازه تعمیرات اساسی را به ما نمیدادند و به همین خاطر مجبور بودیم که به فکر مکان دیگری باشیم. لذا با اجازه وزارت ارشاد چاپخانه گیلان را به محل جدیدی واقع در اول خیابان ظهیرالاسلام، پاساژ شقایق، منتقل کرده و از آن روز تا به حال نیز در همین محل به فعالیتم در صنعت چاپ ادامه دادهام.
چاپ کتاب های درسی
دوستان بنده آقایان اسکندر میرزایی و حبیب آقا ترکمن با همکاری هم چاپخانهای به نام «کارون» در کوچه خندان لالهزار با یک دستگاه ملخی خریداری کردند و سپس که چاپخانه را توسعه دادند آن را به محل دیگری منتقل کردند و به همین علت به جای مرحوم میرزایی مرحوم فیروز بختیار را که از همدورهایهای خودم بود از چاپخانه فردین به چاپ گیلان آوردم، همچنین حسین مرادی را که سابقه خوبی در فرم چیدن کتابهای درسی داشت را به جای حبیب آقا ترکمن در چاپخانه استخدام کردم.
در آن سالها چون در نظر داشتم که دامنه کاری خود را در چاپ کتب درسی متمرکز کنم، یکی از ماشینهای دو ورقی دستی را فروختم و به جای آن با نظارت مرحوم مقربان یک دستگاه ماشین اتوماتیک چاپ حروف و گراور سلتکا از چاپخانه بانک بازرگانی خریداری کردم و شروع به چاپ کتابهای درسی که در اختیار آقای عبدالرحیم جعفری بود کردیم.
پس از گذشت مدتی چون به سرعت کار در چاپ کتابهای درسی نمیرسیدیم دوباره اقدام به فروش یک دستگاه دو ورقی دستی کردیم و به جای آن یک دستگاه دو ورقی هایدلبرگ را از تجارتخانه مرحوم نوریانی به مبلغ ۱۲۵ هزار تومان به اقساط خریداری کردیم. مصطفی کنجکاو مسئولیت نصب این دستگاه را به عهده گرفت و مرحوم ناصر شیروانی نیز که قبلاً روی ماشین چاپ ملخی مشغول به کار بود روی این ماشین شروع به کار کرد. در نهایت با این اقدامات سرعت تولید کتابهای درسی زیاد شد.
همزمان با چاپ کتاب، چندین سال هم چاپ روزنامه طب و دارو که دوازده صفحه رنگی بود نیز در چاپخانه گیلان انجام میشد. در ادامه فعالیتمان چون سفارشهای فرمبندی زیاد شد با کمک آقای مجابی این قسمت را نیز در چاپخانه به کار انداختیم.
استقلال کاری
زمانی که بنده در چاپخانه فردین مسئول صحافی بودم، مرحوم مقربان مسئول ماشین خانه «خودکار ایران» بودند، این چاپخانه در آن زمان از بزرگترین و مجهزترین چاپخانههای ایران به حساب میآمد که در ابتدای خیابان فروغی (ثبت فعلی)، جای بانک صادرات ایران در چهار طبقه قرار داشت.
در این زمان بود که من ایشان را شناختم و از روز اول که با آن مرحوم شریک شدم هیچوقت اختلاف مالی با یکدیگر نداشتیم و مانند دو برادر بودیم و از همان روز اول نیز اجارهنامه ملک، جواز شهرداری و مجوز تأسیس چاپخانه به نام من بود، همچنین خرید وسیله کار از قبیل کاغذ، جوهر، پرداخت حقوق، انجام سفارشهای چاپی و صحافی و خرجهای متفرقه را نیز بنده پرداخت میکردم.
مرحوم مقربان مردی راستگو، درستکار و با اخلاق بودند و از همه مهمتر اینکه با کارگران زیردست خود به آرامی و به خوبی رفتار میکردند و تمام کسانی که با ایشان کار میکردند از این مرد بزرگ راضی بودند؛ خداوند ایشان را بیامرزد.
در تاریخ ۳۱ / ۴/ ۱۳۵۱ بعد از اینکه ماشین دو ورقی سلتکا را توسط آقای نعمت استاد، به آقای گسگری صاحب چاپخانه بازار رشت فروختیم، ایشان هم این ماشین را به رشت انتقال و بعد از نصب تحویل دادند؛ این اقدام همزمان شد با شریک شدن مرحوم مقربان و آقای محمدقاسم پوستچی و این شد که ایشان بنا به درخواست خودشان سهمشان از چاپ گیلان را به بنده واگذار کردند.
سختی کار
ناصر عبدالرزاق:
بنده خاطرات تلخی از این صنعت ندارم، چون این شغل را دوست داشتم و هرگونه موانعی را که سر راهم میآمد، برطرف میکردم. الان که به آن دوران فکر میکنم به یاد سختیهای کار در زیرزمین پاساژ سهرابی و سرای نوروز خان که بنیان چاپخانهداری خود را از آنجا گذاشتم، میافتم. تعجب میکنم که چگونه توانسته بودم با چراغ زنبوری روشنایی آن را تأمین و کار کنم، چطور این سختیها را تحمل کردم و چه عذابی کشیدم
ماشینهای آن زمان در ابتدا که از برق خبری نبود به صورت پایی بودند و از حرکت پا انرژی آنها تأمین میشد به طوری که کارگر با هر پایی که به لنگر (تولیدکننده حرکت ماشین) فشار میآورد، ماشین چند دور به حرکت خود بهطور اتوماتیک ادامه میداد، به طوری که صفحه بعد از اینکه چاپ میکرد از شاسی فرم جدا میشد و به عقب میآمد. بعد از ماشینآلات پایی، ماشینهای دو ورقی نیز که وجود داشت دستی بودند، کارگر باید یک ورق کاغذ را از روی میزی که در سمت راست ماشین قرار داشت برمیداشت و در حالی که با دستی دیگر ورق کاغذ چاپ شده را برمیداشت، ورق کاغذ سفید را جایگزین آن میکرد.
در بخش چاپ کتابهای فرمولی مانند جبر و فیزیک نیز باید ابتدا حروف با دست چیده میشد که البته باید این کار را کارگران ماهر انجام میدادند و سپس کار چاپ انجام میشد.
خاطراتی همه خوب
مهمترین خاطراتی که از چاپخانه فردین به یاد دارم این است که اداره ثبت اسناد سفارش دو هزار جلد دفتر یک ورقی تمام میشن را به چاپخانه ما داده بود. در آن زمان سفارشهای مربوط به دفاتر ثبت کارهای مشکلی بودند و همهی چاپخانهها آن را انجام نمیدادند.
در آن زمان برای انجام این کار باید میشن بریده شده را از بازار دالان دراز میخریدند و پس از چاپ اوراق، صحافی و دوخت آن با دست، شیرازه بافی و سپس زدن شماره سریال صفحات و همچنین پلمب و در نهایت نخ کشی آنها صورت میگرفت و سپس برای تمیزی روی میشن لاک الکل انجام میشد. این کار تقریباً مانند کار سراجی بود.
در آن سالها حدود دو هزار جلد دفتر (تمام میشن) برای صحافی به چاپخانه آورده بودند. بنده بهتنهایی با مشته و شفته تمام این دو هزار جلد دفتر را درست کردم. خوب به یاد دارم مرحوم محمدعلی فردین با دیدن تمام شدن کار این دفاتر خیلی تعجب کرد و سپس خیلی خوشحال شدند و مدام مرا برای انجام این کار تشویق میکردند. زیرا با ارائه این دفاتر به اداره ثبت، اعتبار و وجهه خوبی برای چاپخانه و آقای فردین به وجود آمد.
اما در ادامه باید بگویم بنده خاطرات تلخی از این صنعت ندارم، چون این شغل را دوست داشتم و هرگونه موانعی را که سر راهم میآمد، برطرف میکردم. الان که به آن دوران فکر میکنم به یاد سختیهای کار در زیرزمین پاساژ سهرابی و سرای نوروز خان که بنیان چاپخانهداری خود را از آنجا گذاشتم، میافتم. تعجب میکنم که چگونه توانسته بودم با چراغ زنبوری روشنایی آن را تأمین و کار کنم، چطور این سختیها را تحمل کردم و چه عذابی کشیدم؛ اما یک اصل را مطمئنم و آن اینکه غیر از عشق و علاقه به کار و حرفه، چیز دیگری مشوق بنده در آن سالها نبود.
عشق و رنج
به خاطر دارم بنده زمانی که پدرم مرحوم شدند بعد از خواندن چند کلاس درس وارد این صنعت شدم؛ اما در خصوص عشق و علاقهام به این کار باید بگویم در آن سالها بعضی از روزهای جمعه که در خیابان لالهزار به سینما میرفتم، پشت پنجره چاپخانههای مختلف میایستادم و به صدای آهنگ ماشین چاپ گوش میدادم و مدتها مبهوت میشدم و خیره میماندم و همیشه آرزوی کار کردن در چاپخانه را در رویای خود میپروراندم تا اینکه عاقبت قضای روزگار چنین قسمتی را شامل حال بنده کرد و پس از مدتی همان پسربچه وارد کار چاپ شد و در نهایت مدیریت یک چاپخانه را به عهده گرفت.
هنگامی که از ناصر عبدالرزاق درباره فرزندانش پرسیدم اشک در چشمانش حلقه زد. برایم از مرگ فرزند بزرگش گفت، از بیماریاش، از اینکه پسرش برای معالجه پدر چقدر زحمت کشیده اما در نهایت زودتر از پدر با این دنیا را وداع گفته است. هنگامی که او از این داغ برایم میگفت با خود فکر میکردم که با وجود تحمل این همه سختی و مشکلات در طول یادآوری خاطراتش هیچگاه خم به ابرو نیاورد و با انرژی تمام از پشتکار آن سالها برایم گفت اما زمانی که از فرزندش پرسیدم غم فراغ تمام چهرهاش را فرا گرفت.
یک مرد بیتکرار
به اعتقاد بنده اگر نوریانی نبود صنعت چاپی هم در ایران وجود نداشت. مرحوم مرتضی نوریانی ازجمله انسانهایی بودند که تکرار آنها در تاریخ صنعت چاپ محال است. ایشان به هر فردی بنا به درخواستش بدون داشتن آشنایی با آن شخص، ماشینآلات چاپ را به اقساط واگذار میکردند.
درست به یاد دارم زمانی که برای خرید یک ماشین نزد ایشان رفته بودم فردی آنجا بود و به ایشان گفت چطور بدون داشتن مدرکی ماشین را به صورت اقساط به فردی را که نمیشناسید واگذار میکنید؟ مرحوم نوریانی در جواب گفتند، کارگر نان زحمتش را میخورد و من مطمئنم که هیچوقت هیچ کارگری حق مرا نمیخورد.
زن و زندگی
بنده در ۳۰ سالگی ازدواج کردم. دلیل دیر ازدواج کردنم نیز مشغلهی کاری بود زیرا به خاطر عشقی که به این کار داشتم تمام توانم را در این راه گذاشته بودم. در مورد سربازی هم باید بگویم که به علت تکفرزند بودن از انجام آن معاف شدم.
به عقده بنده دو چیز در زندگی انسان بسیار مهم است، یکی زن خوب داشتن و دوم فرزند صالح که هر دو این عوامل سبب موفقیت بنده در زندگیام شدهاند. همسر بنده همیشه به عنوان یک پرستار در کنارم هستند و از من مراقبت میکنند، در خصوص فرزندانم نیز باید بگویم در زمان حیات پسر بزرگم همه کارهای چاپخانه به دوش ایشان بود و اکنون بعد از فوتش همهی وظایف به عهده پسر کوچکترم افتاده است.
عقل و معاش
ناصر عبدالرزاق در پایان سخنان خود آرزویش را چنین عنوان کرد: آرزو دارم این چاپخانه را تا آخر خط نظارت کنم؛ الان هم با وجود شرایط نامساعدم برای نظارت به چاپخانه میآیم و زمانی هم که وارد چاپخانه میشوم روحیه تازهای میگیرم زیرا من از بچگی در این کار بودهام و عاشق این کار هستم.
چندی پیش در نهمین جشنواره صنعت چاپ از ناصر عبدالرزاق به عنوان پیشکسوت تقدیر به عمل آمد، از او نظرش را در مورد اینگونه مراسم پرسیدیم، وی در جواب گفت: بنده بسیار ممنونم که از یک کارگر قدیمی چاپ یاد کردند و همین امر باعث خوشحالی بنده شد و از همین جا نیز از مسئولین ارشاد و دستاندرکاران این مراسم نیز کمال تشکر را دارم.
از ناصر عبدالرزاق خواهش کردیم که در پایان گفتههایش ما و سایر فعالان و همصنفان خود را نصیحتی کند. او گفت: وارد کاری شوید که به آن علاقه دارید، زیرا صرف درآمدزایی سبب موفقیت شما در کارها نخواهد شد و در پایان شعری را نیز تقدیم به همه فعالان در این حوزه میکنم:
چون تیشه مباش؛
جمله ذی خود متراش
چو رنده ز کار خویش؛
بیبهره مباش
تعلیم ز اره گیر؛
در عقل و معاش
چیزی سوی خود میکش و؛
چیزی میپاش
منتشر شده در شماره ۶۰ نشریه چاپ و نشر