ساعت حدود ۱۱ صبح بود که وارد دفتر کار نصرت اله شاملو شدیم. شاید فضای دفتر کمی سرد بود، اما شیرینی کلامش فضا را گرم کرده بود. لرزش دستان و سپیدی موهایش حکایت از سال ها تجربه می کرد، اما دلش دفتری از خاطرات تلخ و شیرین با خود به همراه داشت. بدون کوچکترین تأملی باب گفت وگو را با نصرت اله شاملو آغاز کردم. در تمام مدت گفت و گو هیچ گاه خنده از لبانش خشک نمی شد. خودش می گوید عاشق کار صحافی است و اگر یک روز دوباره به دوران کودکی بازگردد باز هم صحاف می شود.
او در محله ی عرب ها در ۲۹ بهمن ماه ۱۳۱۲ در تهران به دنیا آمده است و از همان ابتدای کودکی به کاغذ و مرکب علاقه ی خاصی پیدا کرده است. خوب بگذارید از حاشیه ها بگذریم و به سراغ شرح زندگانی او برویم.
«نصرت اله شاملو»، پیشکسوت صحافی است که در این شماره پای سخنان و خاطراتش نشسته ایم. در ادامه به شرح زندگانی او از زبان خودش می پردازیم.
زندگی نصرت اله شاملو
خانواده ی ما متشکل از دو برادر و یک خواهر بود. پدرم مرحوم قربانعلی شاملو، اصالتاً تبریزی بود. از همان ابتدای کودکی زمان یکه از مدرسه تعطیل می شدم وقتی از جلوی یک چاپخانه و یا یک صحافی عبور می کردم، از دیدن کاغذ، مرکب و غیره لذت می بردم.
دوران ابتدایی ام را در مدرسه ی ادیب در محله ی لاله زار نو گذارندم. ۱۶ سال بیشتر نداشتم که به خاطر علاقه به این کار، وارد صحافی مهر آیین واقع در محله ی عرب ها که به آقای حسین ابریشمی تعلق داشت شدم. ابتدا مشغول به کارهای اولیه شدم، اما به مرور زمان بعد از گذشت ۴ سال قادر به انجام کلیه ی کارهای صحافی شدم.
خوب به یاد دارم که در آن زمان ماشین های برش، فلکه ای بودند و با قدرت دست کار می کردند. اوایل که در صحافی مشغول به کار شدم مسئولیت آوردن فرم ها از چاپخانه به عهده ی من بود. به علت نبود ماشین و موتور، این کار را با گاری اسبی و یا با دست انجام می دادم. البته این تمام مسئولیت من نبود، چراکه بعد از مدتی سرپرستی کارگاه نیز به عهده ی من گذاشته شد.
در آن زمان به خاطر ظرافت کار صحافی در این حوزه برای دوخت و ترتیب فرم ها، اغلب از کارگران زن استفاده می کردم. همچنین به علت نبود دستگاه ورق تاکنی، با دست به کار تاکردن و دوخت کتاب می پرداختم. با تمام سختی ها هر روز نزدیک به دو هزار فرم را تا می کردم. در آن زمان هفته ای ۵ تومان حقوق دریافتی من در صحافی بود.
بعد از مدتی کار در صحافی مهر آیین، به چاپ پیروز به مدیریت آقای میرمحمدی واقع در کوچه ی عرب ها رفتم. مدتی نیز در آن جا به کار صحافی مشغول شدم تا این که در ادامه به پیشنهاد برادرم به دانش سرای عالی رفتم. مدیریت چاپخانه ی آن جا به عهده ی آقای آرین پور بود. بعد از گذشت چند دوره از فعالیتم، سرپرستی و مسئولیت صحافی دانش سرا به عهده ی من گذاشته شد.
مدتی که در آن جا مشغول به کار بودم با دانشجویان ارتباط خوبی برقرار کرده بودم و در آن جا ماهی ۵۰۰ تومان حقوق دریافت می کردم. امکانات ما در آن چاپخانه بسیار خوب بود، چراکه مرحوم نوریانی تازه یک دستگاه برش و مفتول دوزی که با برق کار می کرد وارد کرده بود که ما اقدام به خرید آن دستگاه کردیم.
صحافی سپیده
زمان گذشت تا این که بعد از مدتی از دانش سرای ملی بیرون آمدم. بعد از چند روز که بیکار بودم، از برادرم تقاضای ۱۰ هزار تومان پول کردم، چراکه با تجربیاتی که به دست آورده بودم، به این نتیجه رسیدم که باید به فکر راه اندازی یک صحافی مستقل باشم. با گرفتن سرمایه از برادرم و شراکت با آقای علی نیاورانی، در شاه آباد سابق در کوچه ی مشهدی مهدی یک ملک را که دو اتاق و یک حیاط داشت با اجاره بهای ماهی ۲۰۰ تومان اجاره کردم.
هم زمان نیز اقدام به خرید یک دستگاه برش و یک دستگاه مفتول دوز از آقای موسوی نمودم. همچنین چند کارگر زن نیز استخدام و شروع به کار صحافی کردم. نام صحافی را نیز به عشق برادرزاده ام «سپیده» نامیدم؛ این جریان به سال ۱۳۳۵ بازمی گردد که آقای علی نیاورانی سرپرستی صحافی را به عهده گرفت و من نیز به کار بازاریابی مشغول شدم.
در آن زمان بیشتر کتاب فروشی ها و ناشران در خیابان شاه آباد قرار داشتند. در ابتدای کار، نزد آقای جعفری، مدیریت انتشارات امیرکبیر رفتم و به علت این که ما کار شومیزی نیز انجام می دادیم موفق به گرفتن کار از امیرکبیر شدم. در ادامه نیز به علت بالا بودن کیفیت کارهایمان از آقای اشراقی، فروغی و غیره که همگی از انتشاراتی های بزرگ بودند موفق به گرفتن سفارش شدم.
شب های جمعه نیز برای گرفتن اقساط به مغازه ها می رفتم. در نهایت بعد از پرداخت اجاره، در حدود ۱۲۰ تومان برای صحافی باقی می ماند. مدتی گذشت؛ روز به روز به حجم کار ما اضافه می شد، به همین علت اقدام به خرید یک ماشین ورق تاکنی از مرحوم نوریانی کردم. خوب به یاد دارم که یک روز آقای جعفری نزد من آمدند و پیشنهاد مشارکت با بنده را دادند، اما بنده نپذیرفتم.
مدتی به همین منوال گذشت تا این که در سال ۱۳۴۲ به علت کمبود جا به همین مکان فعلی در بهارستان خیابان ملت، نقل مکان کردم. ۲ هزار تومان سرقفلی و ماهی ۴۵ تومان اجاره بهای این مکان بود.
گسترش کار
ابتدا این مکان به علت داشتن اتاق های متعدد، مناسب کار صحافی نبود و به همین علت اقدام به برداشتن اتاق ها و ستون ها کردم و بعد نیز با خرید چند دستگاه صحافی شروع به کار کردیم. در آن زمان با آمدن سفارشات کتاب های درسی، کار ما بسیار پررونق شد و در آن سال ها به عضویت هیئت مدیره و بازرس صنف صحاف انتخاب گردیدم. به علت رونق کسب و کار، در انتهای همین کوچه یک صحافی جدید به مساحت ۲۰۸ متر جهت انجام صحافی کتب درسی به قیمت ۲۹ هزار تومان تأسیس کردم.
با افزایش سفارشات به فکر وسعت دادن کار افتادم و یک دستگاه شومیزکن ۱۰ خونه ی مولرمارتینی به مرحوم اسفرجانی سفارش دادم. این باعث افزایش انگیزه ی من شد، چراکه من اولین واردکننده ی ماشین بودم و به همین مناسبت یک روز برای معرفی دستگاه، تمامی ناشران و مشتریانم را دعوت کردم و یک متخصص سوئیسی به معرفی دستگاه جدید پرداخت. از فرداهای آن روز، صحافی بسیار رونق گرفت و اولین کار نیز متعلق به آقای رمضانی، مدیریت انتشارات پدیده بود. کم کم اقدام به صحافی کتاب های راهنمایی و رانندگی در تیراژ ۵۰ هزارتا کردیم.
راه اندازی مجدد صحافی
بعد از مدتی نیز موفق به خرید یک ورق تاکنی و یک برش پلار شدیم. روزگار بر وفق مراد می گذشت تا این که در سال ۱۳۵۷ به علت وقوع انقلاب اسلامی و کسادی کار، مجبور به تعطیلی دوره ای صحافی شدم و در نهایت به همت پسرم کوروش اقدام به گسترش و راه اندازی دوباره ی صحافی کردیم. در حال حاضر نیز با امکاناتی از جمله یک دستگاه شومیزکن ۵ خانه ی مولرمارتینی، دو دستگاه ورق تاکنی اشتال دو ورقی و یک مفتول دوز دو دماغه ی اتوماتیک مولرمارتینی، یک دستگاه برش دیجیتال پلار و دو دستگاه پانچ و فنر و… در حال فعالیت هستیم.
سربازی و ازدواج
حال در ادامه به سراغ روی دیگر زندگیاش می رویم تا با او و خاطراتش بیشتر آشنا شویم. لذا در ادامه از او درباره ی دوران سربازی و همچنین زمان ازدواجش پرسیدم.
زمانی که نزد آقای ابریشمی مشغول به کار بودم، علاقه ی چندانی برای رفتن به سربازی نداشتم. یک روز صبح زمانی که میخواستم برای ورزش به باشگاه تاج بروم اول میدان فردوسی زمانی که اتوبوس توقف کرده بود، یک سرهنگ و یک سرباز وارد اتوبوس شدند و زمانی که متوجه شدند که من هنوز سربازی نرفته ام بالاجبار من را به پایین اتوبوس کشاندند و به حوزه ی نظام وظیفه معرفی کردند. دو روز من را نگه داشتند تا این که پسرخاله ام که در بخش کارگزینی ارتش بود، بعد از گذراندن دوره ی آموزشی مرا نزد خود برد تا این که ۲ سال سربازی ام به پایان رسید.
اما در خصوص ازدواجم باید بگویم که علی رغم تمام استقامت، در نهایت با واسطه ی آقای نیاورانی با دخترخاله ی خانم ایشان ازدواج کردم و در حال حاضر دارای دو فرزند هستم. کوروش پسرم نیز در حال حاضر در صحافی مشغول به کار است. در حقیقت تلاش های شبانه روزی او باعث سرپا نگه داشتن و رونق صحافی شده است. به واقع پسرم با تلاش و سعی وافری که در ارائه ی کارهای با کیفیت دارد، باعث افزایش رضایتمندی مشتریان گردیده است.
خدمات مرحوم نوریانی به صنف چاپ
مرحوم نوریانی از جمله افرادی بودند که خدمات زیادی به این صنف نمودند. ایشان با خدماتی که در این عرصه انجام دادند، این صنعت را در راه پیشرفت و توسعه بسیار یاری کردند. در طول فعالیتم چندین ماشین از جمله یک ورق تاکنی، یک برش و… از ایشان با مبلغ ناچیزی به صورت اقساط خریداری کردم. مسلماً حمایت ها و تلاش های چنین افرادی برای پیشرفت این صنعت، از دیده ها دور نمی ماند.
سختی های کار چاپ
در آن زمان کار با ماشین به حدی مشکل بود که کمتر صحافی ای پیدا می شد که کارگران در هنگام کار، دچار نقص عضو نشده باشند. خوب به یاد دارم در آن زمان یک نفر مسئول چرخاندن فلکه ی دستگاه از بالا و یک نفر نیز از پایین بود. حتی تیز کردن تیغه ی دستگاه برش هم به عهده ی خود افراد بود؛ اما خوشبختانه امروزه این چنین نیست و با وجود دستگاههای پیشرفته از صفر تا ۱۰۰ یک کار توسط خود دستگاه انجام میشود.
البته وجود چنین دستگاههایی برای بسیاری از افراد فعال در این حوزه بهصورت یک رؤیا درآمده است، چراکه با توجه به شرایط نامناسب اقتصادی و نبود فضای کافی، استفاده از این گونه ماشینآلات غیرممکن شده است. از طرفی نیز با توجه به پایین بودن تیراژ کارها و قیمت پایین تعرفهها و همچنین بالا رفتن قیمت مواد اولیه، استفاده از چنین ماشینآلاتی توجیه اقتصادی ندارد.
بهترین و بدترین خاطرات زندگی یک صحاف
در خصوص بهترین خاطره باید بگویم کار کردن در صحافی همیشه برای من لذتبخش بوده است. عشق من به کارهایم، مانند عشق به بچههایم است. هر زمان که یک کتاب را صحافی میکنم، مانند این است که بچهای به دنیا آوردهام. صحافی یک نوع هنر است و من نیز به هنر عشق میورزم، به همین علت تمام طول فعالیتم در صحافی، بهنوعی بهترین خاطرات من به شمار میآید؛ اما بدترین خاطرهام مربوط به سه کارگری است که در صحافی من انگشتانشان را در اثر کار کردن با ماشین برش از دست دادند که برای پیوند به ایتالیا اعزام شدند.
از بسیاری همکاران در خصوص این که پیشکسوت این شمارهی ما در رشتهی پرورش اندام و وزنهبرداری مدتها فعالیت کرده است بسیار شنیده بودیم؛ به همین خاطر در ادامه از او دربارهی فعالیتهای ورزشیاش پرسیدم.
۶۰ سال پیش به تشویق برادر بزرگترم که در آن زمان لقب مستر ایران (آقای زیبایی اندام) را از آن خود کرده بود، در باشگاههای مطرح که عبارت بودند از باشگاه نیرو راستی، باشگاه تاج (استقلال فعلی به مدیریت آقای تیمسار خسروانی) و باشگاه دارایی به مدیریت آقای محب فعالیت داشتم و با شرکت در مسابقات وزنهبرداری و پرورش اندام، مقامهای دومی و سومی آماتوری کشوری را کسب کردم. جوایز خود را نیز از دست مرحوم نامجو که قهرمان وزنهبرداری جهان بودند دریافت نمودم.
سخن آخر …
در تمامی دوران کاری ام همیشه از متحد نبودن همکارانم در جهت ارتقاء این صنعت ناراحت بودهام، چراکه این صنعت همواره در مقایسه با چاپ و پیش از چاپ، مورد بیمهری قرار گرفته و این امر موجب عقب ماندگی تکنولوژیکی و مالی این صنف گردیده و به همین دلیل ارزانترین بخش در کل فرآیند تولیدات چاپی نیز، «صنعت صحافی» است.
امیدوارم مدیران آیندهی این صنعت با دلسوزی و برنامهریزی از رو به زوال رفتن آن جلوگیری کرده و به این صنعت از هر حیث اهمیت دهند تا موجبات رشد و تعالی این هنر قدیمی و ارزشمند، هرچه بیشتر فراهم شود؛ به امید آن روز.
منتشر شده در شماره ۹۰ نشریه چاپ و نشر- خرداد۱۳۹۱