سید علی مدنی پیشکسوت صنعت چاپ و لیتوگرافی در طول عمرکاری خود خوش درخشید و در مدت بیش از ربع قرن ریاست بر جامعه ی لیتوگراف توانست با سیاست گذاری به موقع و در خور، این جامعه را که می رفت در طوفان تکنولوژی گم شود، حفظ و حراست نماید.
امروزه مدیریت را می توان با تحصیل علم فرا گرفت، اما مدیریتی کارآمد خواهد شد که زیر بنای آن مبتنی بر تربیت خانوادگی باشد. جامعه ی امروز در پی افرادی است، با هویت مستحکم و برنامه های پیوسته و منسجم که با تکیه بر تار و پود خانواده بتواند ضمن حفظ سلامتی رفتار خویش، محیط و گروه های اجتماعی را که بر آن ها مدیریت می کند هدایت نموده و دغدغه ها و مشکلات پیش روی آن ها را به حداقل برساند.
مدیریت امروز با توجه به گستردگی اطلاعات و دستگاه های ارتباط جمعی و دانایی روزافزون جوامع انسانی می بایست بتواند با روش های گوناگون و متغیر، زیر مجموعه خود را راهبری نموده و پاسخگوی خواسته ها و نیازهای افراد باشد.
اگر چه هر فردی در هر مجموعه با جهان بینی خود برداشت خاص از روش های اعمال شده آن مدیر دارد و در این رهگذر گاهی پا را از دایره عدل ومروت هم فراتر می گذارد، اما مدیر شایسته نباید از این گونه داوری ها و نگرش ها هراسیده و در تصمیمات خود دچار سستی شود. بالعکس راه هر چه ناهموار پیش رو را با صلابت طی نموده و زیرمجموعه تحت مدیریتش را به سر منزل مقصود برساند. در حوزه چاپ، مدیرانی با دانش های گوناگون آمدند و پس از مدتی تکیه بر کرسی مدیریت جایشان را به دیگری دادند.
در میان این افراد که تشکل های حوزه چاپ را رهبری و اداره نمودند، پیشکسوت این شماره حاج سیدعلی مدنی رنگی ساز و گراورساز نامی دوران هنرمندان نخبه عصر نه چندان دور، یعنی دیروز است. الحق حاج سید علی مدنی در طول عمرکاری خود خوش درخشید و در مدت بیش از ربع قرن ریاست بر جامعه ی لیتوگراف توانست با سیاست گذاری به موقع و در خور، این جامعه را که می رفت در طوفان تکنولوژی گم شود، حفظ و حراست نماید.
امروز شاهد آن هستیم علیرغم قدرت سهمگین تکنولوژی نه تنها جامعه ی لیتوگراف سنتی از بین نرفت بلکه با تغییر ساختار و پذیرش پدیده تکنولوژی کنار آمد و پیشرفت های زیادی نمود و اکنون به عنوان صاحبان آن تکنولوژی در عرصه چاپ ایران زمین فعالیت دارند.
مدت ها بود که در پی فرصتی برای مصاحبه با او بودم اما متاسفانه هیچ گاه افتخار این حضور برای من دست نمی یافت. تا اینکه بالاخره با واسطه قرار دادن نزدیکان ایشان موفق به این دیدار شدم. تمام زمانی که او مشغول به صحبت بود گذر زمان را نمی فهمیدم و همچنان برای شنیدن ادامه صحبت هایش منتظر بودم.
صحبت هایش را با گفتن خاطرات پدرش و تشریح شخصیت او شروع کرد؛ اما افسوس که روزگار، سایه مهر پدری را مدت زیادی بر سر او نداشته است. بگذارید شرح حال زندگیش را از زبان خودش بشنویم. چرا که گرمای سخنان او قطعاً ما را بیشتر به عمق باورهایش می کشاند.
شرح زندگی سید علی مدنی
در هفتم اردیبهشت ماه سال ۱۳۱۰، سوم محرم الحرام سال ۱۳۵۰ در روستای دشت مزار از توابع دماوند به دنیا آمدم. پدرم از معتمدین دماوند و مجتهد جامع الشرایط بود. خوب به یاد دارم که در آن زمان منزل ما به خاطر رفت وآمدهای مردم برای جهات گوناگون ازجمله ازدواج، خرید ملک، دادوستدهای مختلف، حل اختلافات بیشتر شبیه دفاتر ثبت و اسناد و ساختمان دادگستری بود.
اعتبار امضای مرحوم پدرم به میزانی بود که در حال حاضر نیز اداره ثبت اسناد دماوند با دیدن امضای ایشان زیر هر سند ملکی آن را به رسمیت می شناسد. پدرم حاج سیدجواد مدنی در تهران در مدرسه صدر در داروسازی سنتی (طب سینایی) تحصیل کرده بود و از علم طب هم سر رشته داشت.
شواهد نشان می دهد که ازجانب مسئولین، سمت قاضی القضاتی به ایشان پیشنهاد شده بود، اما ایشان به خاطر دغدغه هایی که در خصوص مشکلات اهالی دماوند داشتند به دماوند بازگشتند و این سمت را نپذیرفتند.
پدرم همیشه تمام ما یحتاج ما را از راه کشاروزی تامین می کرد و همیشه به کشاورزی روی زمین مشغول بود. ایشان همچنین نماینده رسمی مرحوم سیدابوالحسن اصفهانی در دماوند بودند و نذورات مختلف را از مردم جمع آوری و به دفتر ایشان در اصفهان می فرستادند. ۱۴ سال بیشتر نداشتم و در کلاس ششم مشغول به تحصیل بودم که پدر در سال ۱۳۲۴ از دنیا رفت. علت مرگ ایشان نیز به خاطر غلظت خونی که در طی چند روز به وجود آمده بود.
در آن زمان دو طبیب یهودی به نام های میرزا حبیب و ارسطو در دماوند مشغول به طبابت بودند. هردو به بالین پدر آمدند اما آن ها دارویی را که برای پدرم تجویز کردند باید از تهران تامین می کردیم که متاسفانه به علت نبود امکانات و دوری راه و همچنین گذشت زمان موفق به این کار نشدیم و ایشان از دنیا رفتند.
سید علی مدنی زمانی که از فوت پدرش می گوید بغضی سنگین گلویش را می فشارد. مرور روزهای گذشته اشک از چشمانش جاری می کند. اینها همه نشانی از مهربان یهای پدر را دارد که هنوز پس از گذشت چندین سال تکرار این خاطرات برایش دردآور است. بعد ازفوت پدرم ما زندگی سختی داشتیم. من ۱۴ سال بیشتر نداشتم، برادرکوچکم حسن، ۱۲ ساله بود. یک خواهر ۶ ساله و یک خواهر نیز سه ماه بعد ازفوت پدرم به دنیا آمد.
مرحوم پدرم دو بار ازدواج کرده بود و ما ماحصل ازدواج دوم ایشان بودیم. بعد از فوت ایشان برادر بزرگترم از همسر اول پدرم به وصیت پدر سرپرست و قیم ما شد. او نماینده روزنامه اطلاعات و همچنین خبرنگار این روزنامه در دماوند بود. بعد از گذشت سختی های زیاد به سفارش برادرم به تهران آمدم و درچاپخانه روزنامه اطلاعات مشغول به کار شدم. در آن زمان آقای زانیچ خواه مدیریت چاپخانه را به عهده داشت. ابتدا قرار بر این شد که سه ماه بدون حقوق درآنجا کار کنم و بعد از سه ماه حقوقی دریافت کنم.
اما هنوز یک ماه نگذشته بود که به دلیل رضایت ایشان اولین حقوقم را که در آن موقع ماهی ۷۰ تومان بود، دریافت کردم. در آن زمان مسئولیت پرداخت بخشی از مخارج خانواده به عهده من بود.
زندگی در تهران برایم خیلی سخت می گذشت. شب ها همیشه به یاد مادرم اشک می ریختم و می خوابیدم. در ادامه کار تا سال ۱۳۳۲ حقوقم به ۱۲۰ تومان در ماه رسید. با این شرایط دریافت این مبلغ برای گذران امور باز برایم کافی نبود. در آن زمان آقای شیخ الملک اورنگ مسئول چاپخانه مجلس با دایی اخوی ما دوستان صمیمی ای بودند. به سفارش ایشان برای کار به چاپخانه مجلس رفتم و روزنامه اطلاعات را ترک کردم.
سرپرست چاپخانه آقای هاشمی بودند. روزی که بنده توسط پسر اورنگ به ایشان معرفی شدم، هاشمی به بنده گفت برو و دوشنبه برای شروع کار بیا. از آن روز دوشنبه سه ماه گذشت اما من دیگر روی هاشمی را ندیدم. در آن موقع مستر اهمر در چاپخانه روزنامه اطلاعات مسئولیت کارهای رنگی را به عهده داشت؛ و به اعتقاد بنده یکی از خلاق ترین افراد و نوابغ در این بخش بود. به طوری که ایشان خط نستعلیق را به راحتی حکاکی می کردند. زمانی که در اطلاعات بودند نزد ایشان فعالیت می کردم.
اما زمانی که تصمیم به کار در چاپخانه مجلس گرفتم از ایشان جدا شدم. در این مدت مستر اهمر سفارش کرده بود که مرا جهت کار در مجله خواندنی ها نزد او ببرند. به سفارش ایشان به خواندنی ها رفتم و با کمک هم شروع به آماده سازی و نصب ماشین های گراورسازی کردیم. مستر اهمر نیز عصرها بعد از روزنامه اطلاعات به آنجا می آمد و با یکدگیر به نصب ماشین آلات می پرداختیم.
در آن زمان ماهی ۳۰۰ تومان حقوق دریافتی من از خواندنی ها بود. بالاخره بعد از مدت زمان کمی موفق به سوار کردن ماشین ها و درست کردن تاریک خانه شدیم. هم زمان به درخواست مستر اهمر، مستر بوش نیز از آلمان برای فعالیت به خواندنی ها آمد. من حدود دو سال و نیم در خواندنی ها فعالیت کردم.
خاطراتی از دوران کاری
در ادامه صحبت هایش از خاطرات دوران کاریش می گوید: در آن زمان شادروان زانیچ خواه از اولین رنگی سازان روزنامه اطلاعات بود. زانیچ خواه ۸ تا بچه داشت و همیشه در مجله عکس بچه های خود را به ترتیب رنگی چاپ می کرد.
کریم آقا محمودی در آن زمان عکاس بود. زانیچ خواه عادت داشت که صبح های زود زمانی که سر کار می آمد شروع به سوت زدن کند و بعد شروع به کار می کرد.
یک روز صبح شروع به کار کرد و عکس رنگی را گذاشت و تا ظهر چهار شیشه رنگی زرد، آبی، قرمز و سیاه گرفت. معمولاً زانیچ خواه عادت داشت ظهرها برای نهار به خانه می رفت. آن روز چهار شیشه رنگی را گذاشت و خوشحال از انجام این کار به خانه رفت. آن روز ظهر من موقعی که می خواستم از کنار شیشه عبورکنم پاهایم گیرکرد و متاسفانه هرچهار شیشه را شکستم.
در آن زمان عباس آقا مسئولیت چاپ گراورها را به عهده داشت. به تمام بچه ها تاکید کرد که هیچ کس حق ندارد که به زانیچ خواه بگوید مدنی این کار را کرده است. با توجه به اتحاد و همدلی که بین بچه ها بود آن روز زمانی که زانیچ خواه به سرکار برگشت و شیشه های شکسته را دید هیچ کس جرات گفتن این که شکستن شیشه ها کار من بوده را نداشت.
فردای آن روز زانیچ خواه، دوباره چهار شیشه عکاسی شده را روی رحل گذاشت و دوباره به خانه رفت. متاسفانه باز همان روز موقع عبور از آنجا دوباره پاهایم به مانعی گیر کرد و دوباره هر چهار شیشه شکست. بعد از ظهر وقتی زانیچ خواه سرکار برگشت و شیشه ها را دوباره شکسته دید. آن روز زانیچ خواه بسیار عصبانی شد و از شدت عصبانیت لباس هایش را پوشید و ازاطلاعات بیرون رفت و همین رفتن بود که به طور مستقل در حوزه گراورسازی و لیتوگرافی شخصاً وارد کار شدم.
گفتن این خاطرات همه نشانی همبستگی کارگران در آن زمان است. شاید امروز کمتر بتوان چنین مسائلی را مشاهده کرد. از خاطراتش می گوید و می خندد. از چشمانش می توان فهمید که چقدر مهربانی و گذشت در او نهفته است.
خواندنی ها
دوباره به گفتن ادامه می دهد و می گوید: زمانی که در خواندنی ها مشغول به کار بودم، مصباح زاده رئیس روزنامه کیهان مهدی سهیل راد را نزد من برای پذیرش کار در کیهان فرستاد. حقوق پیشنهادی به من در کیهان ماهی ۹۰۰ تومان بود. در قبال هر کار رنگی نیز ۱۵ درصد پورسانت دریافت می کردم.
مدت زیادی در کیهان بودم و مسئولیت قسمت لیتوگرافی و گراورسازی را داشتم. در آن زمان برای ورود و خروج از کیهان یک نفر مسئول کنترل افراد بود. فقط دو نفر ورود و خروجشان کنترل نمی شد. یک نفر مسئول چاپ و دیگری من بودم. آن هم به خاطر اعتمادی بود که به بنده و ایشان داشتند.
در ادامه فعالیتم بعد از کیهان به همراه چند نفر از دوستانم به روزنامه مهر ایران رفتیم وگراورسازی آنجا را اجاره کردیم. از سال ۱۳۳۹ تا ۱۳۴۴ در مهر ایران بودیم تا اینکه از سال ۱۳۴۴ به فکر تاسیس تهران گراور افتادیم و در نهایت از سال ۱۳۴۷ به طور رسمی شروع به فعالیت کردیم.
تیمی که در تهران گراور مشغول به فعالیت شدند، همان افرادی بودند که از کیهان و مهر ایران با هم بودیم و در تهران گراور نیز با یکدیگر به فعالیت دوستانه خود ادامه دادیم و در ضمن کار نیز با دوستان جدیدی آشنا شدیم. در آن زمان اکثریت مطبوعات ایران با من در تهران گراور کار می کردند و در طول شبانه روز ما در دو شیفت به فعالیت های مطبوعاتی و فرهنگی می پرداختیم.
در سال ۱۳۶۷ زمانی که اتحادیه صنف حروفچیان از بین رفت به فکر افتادیم که اتحادیه صنف گراور ساز را از این بحران نجات دهیم. به همین خاطر با عضویت ۷۰ نفر از اعضا، اقدام به تاسیس یک شرکت کردیم. درآن زمان قرارشد که نفری ۲۰
هزارتومان برای خرید ماشین آلات پرداخت کنیم. در آن زمان مبلغ ۱۲۸۴۳ پوند جمع آوری شد. با این مبلغ شروع به کار کردیم. در ابتدای کار نیز یک اسکنر ۷۳۷ از مرحوم اسفرجانی خریداری و شروع به کار کردیم.
در دوران فعالیتش همزمان با برخی از افراد که همگی به عنوان پیشکسوتان این صنعت به شمار می آیند، همراه بوده است؛ اما متاسفانه عده ای از این افراد اکنون در میان ما نیستند و جز آوردن نام و یاد ایشان چیز دیگری باقی نمانده است.
روزهای انقلاب
حاج آقا سید علی مدنی در ادامه گفته هایش از خاطراتش با مرحوم اسفرجانی می گوید و می خندد. از چاپ و گراورسازی اندکی دور می شویم و به خاطرات روزهای انقلاب می رویم. همیشه از فعالیت های انقلابی او شنیده بودم اما این بار خود او برایمان می گوید:
در زمان ملی شدن صنعت نفت بنده یکی از محافظین مرحوم آیت الله کاشانی بودیم. مرحوم محرر کاغذ فروش و سید محسن امیرحسینی نیز در این کار کنار من بودند. در آن زمان به دستور آیت الله کاشانی مجمع مسلمانان مجاهد در محله ناصرخسرو تاسیس شده بود. بنده نیز به عضویت این مجمع درآمده بودم و درآنجا فعالیت می کردم.
خوب به یاد دارم که در آن زمان قبل از اجاره مهر ایران یک اتومبیل از آقای مکفی خریدم و شروع به یاد گرفتن رانندگی کردم. یک روز برای تعمیر ماشین به یک مکانیکی معرفی شدم. که عباس ناطق نوری فرزند حاج ابوالقاسم ناطق نوری در آنجا بود. همین امر باب آشنایی ما را پدید آورد و ما از آن روز با عباس آقا دوستان صمیمی شدیم. حاج ابوالقاسم ناطق نوری بعدها که خاطراتش را برای ما تعریف می کرد متوجه شدم که ایشان با پدرم در مدرسه صدر با یکدیگر همکلاس بوده اند.
آن زمان هر وقت که حضرت امام در قم سخنرانی داشتند، با این ماشین به قم می رفتیم و پای صحبت های ایشان می نشستیم. در آن زمان ما عضو هیئت مؤتلفه بودیم و به همین خاطر چندین بار موفق به مصاحبه خصوصی با امام شدم.
خوب به یاد دارم؛ در یکی از جلساتی که نزد امام رفته بودیم، دانشجویی نزد امام آمدند و به امام فرموند لطفاً پیراهن مرا بالا بزنید. زمانیکه امام پیراهن ایشان را بالا زدند، تمام بدن ایشان از ضربه هایی که در واقعه ۱۵ خرداد به او وارد کرده بودند کبود شده بود. با دیدن این صحنه امام بسیار ناراحت و عصبانی شدند. حاج آقامصطفی فرزند ایشان رفتند تا بلندگو را برای امام بیاورند. امام از شدت عصبانیت فریاد زد بلندگو نمی خواهم. زمانی که نمی توانم برای این
جوانان کاری بکنم و این جوانان همگی در خیابان در حال پر پر شدن هستند. هیچ گاه ناراحتی آن روز امام را فراموش نمی کنم که این قدر برای جوانان نگران بود.
از آن دوران و از مهربانی و عطوفت ها برایمان بسیار می گوید: از روزهای انقلاب و پیروزی آن، از فداکاری ها و گذشت مردم، حتی از خاطرات شعبان بی مخ نیز می گوید و می خندد.
زمان دادگاهی شعبان بی مخ من به عنوان خبرنگار در آن جلسه حضور داشتم. به علت ازدحام مردم، جلسه دادگاه غیرعلنی اعلام شد. در آن زمان و کلای شعبان بی مخ از وکالت استعفا دادند و هم زمان با این استعفا شعبان بی مخ نیز روی یک برگه نوشته بود؛ به علت اینکه وکلای من از سمت خود استعفا داده اند بنده نیز از متهمی استعفا می دهم…
فعالیت های چاپی در زمان انقلاب
در زمان شاه، اولین بار که تصمیم به کشتن امام گرفتند، عده ای از علما در باغ طوطی حضرت عبدالعظیم جمع شدند و همگی برگه ای را مبنی بر اینکه حضرت امام یک مرجع تقلید هستند، امضا کردند. این اعلامیه برای کارهای گراورسازی به مهر ایران آورده شد. آن شب تا صبح باکمک عباس آقا ناطق نوری آن کار را انجام دادیم و برای چاپ به ناصرخسرو فرستادیم تا پس از چاپ در بین مردم توزیع کنیم.
از جمله علمایی که در آن زمان زیر این برگه را امضا کردند می توان از آیت الله گلپایگانی، مرعشی نجفی، شریعتمداری و همچنین آیت الله میلانی اشاره کرد. فکر می کنم که درآن روز تعداد امضاها به ۶۰ نفر رسیده بود. همین اقدام باعث شد که دیگر نیروهای رژیم نتوانند به حضرت امام آسیبی برسانند. این کار از آن زمان به بعد جزو یکی از افتخارات من درطول دوران کاریم بوده است.
از کوچه پس کوچه های انقلاب و خاطرات او می گذریم و دوباره به زندگی او باز می گردیم. با توجه به اینکه حاج آقا سیدعلی مدنی در طول قریب به ۷۰ سال از عمر خود را در این حوزه بوده است، برایم جالب بود که بدانم که با مرحوم نوریانی نیز ارتباطی داشته است یا خیر؟
هنگامی که از او درباره مرحوم نوریانی پرسیدم، می گوید: معمولاً مرحوم نوریانی بیشتر در بخش چاپ حضور داشت، اما خوب به یاد دارم که یکبار برای خرید یک ماشین حکاکی نزدیک ایشان رفتم. ایشان گفتند چقدر پول داری؟ به او گفتم پولی ندارم.
گفت اشکالی ندارد ماهی چقدر می توانی به من قسط بدهی؟ به او گفتم ۵۰۰ تومان. همان لحظه به برادرزاده اش بدون اینکه چانه ای بزند گفت اول دستگاه را برای ایشان ببرند و بعد یک سفته از ایشان دریافت کنید. معمولاً خیلی کم پیش می آید که در دنیای امروز قبل از گرفتن سندی برای کسی کاری انجام شود، اما مرحوم نوریانی ابتدا دستگاه را در اختیار خریدار قرار می دادند بعد به فکر گرفتن سفته می افتادند.
مرحوم نوریانی با این اقدامات خدمت بزرگی به صنعت چاپ کشور کرده است. اکثر چاپخانه های امروز روزی برای اولین بار با خرید یک دستگاه به صورت قسطی شروع به کار چاپ کرده اند و امروز به عنوان یکی از بزرگ ترین چاپخانه های کشور فعالیت می کنند.
ازدواج و ثمر زندگی
از همه چیز برایمان گفت. از دوران کودکی، از دوران فعالیت و کارش؛ اما فراموش کردم که از دوران ازدواجش بپرسم. از او در این باره پرسیدم. با حالتی مملو از آرامش و رضایت می گوید؛ من در دوم آبان ماه سال ۱۳۳۶ با دختر دایی ام در قائمشهر ازدواج کردم و بعد به تهران آمدم. زمانی که به خواستگاری ایشان رفتم؛ دایی ام وضع مساعدی از لحاظ جسمانی نداشت. من با دست خالی رفتم و از دایی ام نیز هیچ چیزی نخواستم و با دختر دایی ام ازداوج کردم.
ثمره این ازدواج سه دختر و دو پسر است. اولین بچه ما که دختر بود، در ۲۸ دی سال ۱۳۳۸ به دنیا آمد. آمدن این فرزند زندگی ما را متحول کرد. بعد از این فرزندم، خداوند دو دختر و دو پسر دیگر به ما عطا کرد. از بین فرزندانم رضا افتخار شهادت را پیدا کرد و برای حفظ و حراست از دین و مرز و بوم جان خود را نثار کرد.
من در زندگیم انسان نترسی بودم. به یاد دارم یک شب زمستانی پس از بحثی که با برادرم داشتم شبانه از دماوند به سمت دشتمزار حرکت کردم. قبل از اینکه راه بیفتم گفتم که با کفاش یا خیاط مغازه دار در شهر به دشتمزار برمی گردم، اما وقتی رفتم آن دو مغازه های خود را تعطیل کرده بودند. به راهم ادامه دادم و از بقال محل خواستم که یک فانوس به من قرض دهد؛ اما او نیز پیشنهاد کرد که این وقت شب تنهایی نروم و بالاخره بدون چراغ در آن شب زمستانی که برف تا زانوی انسان می رسید، به سمت دشتمزار حرکت کردم.
برای اینکه صدای بیرون را نشنوم و از صدای زوزه گرگ ها نترسم شروع به زمزمه کردم تا اینکه به سر قبر پدرم در امامزاده قاسم رسیدم و با او شروع به درد دل کردم. این را گفتم بدانید زمانی که سیدرضا را برای رفتن به خط مقدم آخرین بار در ترمینال غرب سوار اتوبوس کردم تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد چون فکر می کردم که یک پسر ۱۷ ساله تک و تنها عازم سفر به خط مقدم جبهه است، واقعاً چقدر شجاعت می خواهد یک انسان باید چقدر نترس باشد که حاضر به این کار شود؟
آن روز او رفت و در عملیات والفجر ۴ در سال ۱۳۶۲ به شهادت رسید. زمانی که هم رزمانش به دیدن من آمده بودند؛ می گفتند که سیدرضا آن روز از جیره غذایی و آبش گذشته و آن را به یک اسیر عراقی بخشیده است؛ اما هنوز چند دقیقه ای از این اتفاق نگذشته بود که توسط یک تک تیرانداز عراقی به شهادت رسید.
هنگام گفتن خاطرات شهادت پسرش تمام مدت به فکر فرو رفته بود؛ اما در نگاه او نوعی رضایت از این کار دیده می شد و او امروز خوشحال و خرسند است از اینکه یکی از فرزندانش را فدای دین و مرز و بوم کرده است.
فعالیت صنفی
حاج آقا سید علی مدنی در کارنامه زندگی خود افتخارات زیادی دارد. در کنار افتخارات نام برده اش یکی از آنها حضور ۲۵ ساله فعالیت در اتحادیه لیتوگرافان است. درباره فعالیتش در اتحادیه می گوید از سال ۱۳۶۱ به عنوان نماینده اتحادیه در مجمع امور صنفی انتخاب شدم. در ادامه در سال ۱۳۶۵ از طرف اتحادیه به عضویت شورای مرکزی اصناف درآمدم و سه سال در این شورا و دو سال نیز به عنوان هیئت رئیسه مجمع تولیدی فعالیت کردم. همچنین از سال ۱۳۶۱ نیز عضو هیئت مدیره اتحادیه و همچنین مسئول اتحادیه لیتوگرافان بودم. سید علی مدنی
در طول این دوران یعنی از دهه ۶۰ از موقعیتم جهت دریافت کمک از ارگانهای مرتبط استفاده کردم. در آن زمان موفق شدیم که از وزارت ارشاد مبلغ ۵۰۰ هزار دلار برای تعاونی جهت خرید فیلم و زینک بگیریم. همچنین از جانب وزارت بازرگانی نیز موفق به دریافت کمک هایی شدیم. البته این فعالیت ها تنها منحصر به دوران ریاست خودم نبوده است، بلکه در زمان های دیگر نیز همچنان این فعالیت ها ادامه داشته است.
ازجمله فعالیت های دیگر نیز جمع آوری کمک های اعضا جهت کمک به زلزله زدگان رودبار و همچنین رزمندگان در زمان جبهه و کمک به زندانیان بوده است. سید علی مدنی
در ادامه از او درباره سختی های کار لیتوگرافی در مقایسه با الان پرسیدم. درجواب می گوید: فضای کار و فعالیت در لیتوگرافی اصلاً قابل مقایسه با الان نیست. الان با توجه به آمدن کامپیوتر و دیجیتالی شدن در محل کار کارگران حتی لباس کار هم نمی پوشند. در حالی که در آن زمان به علت نبود فیلم، ما مجبور به حساس کردن شیشه بودیم. آن زمان ما بیشتر با اسید سروکار داشتیم. سید علی مدنی
یک روز یکی از همکارانم ناصرعلی آبادی زمانی که ظرف اسید را جابه جا می کرد، ظرف از دستش سرخورد و اسید روی بدنش ریخته شد. به همین علت ما مجبور شدیم که او را به بیمارستان منتقل کنیم و خوشبختانه موفق شدیم که قبل از رسیدن آسیب جدی در بیمارستان امیراعلم چشمانش را شستشو دهیم.
اولین استاد
مشتاق بودم که بدانم اولین استادی که بیشترین نکات را به او یاد داده چه کسی بوده است؟ از او در این باره پرسیدم. در جواب، مرتضی حبیبی را معرفی می کند و می گوید:
ایشان در آن زمان در روزنامه اطلاعات کلیشه سازی می کردند. من نیز اولین اصول کاری را نزد ایشان آموختم. البته در این میان زانیچ خواه نیز حق استادی به گردن من دارد. ایشان در دوران کاری خود یکی از منضبط ترین افراد بودند. صبح ها قبل از همه مشغول به کار می شدند و عصرها نیز آخر از همه دست از کار می کشیدند. سید علی مدنی
بهترین و بدترین خاطرات زندگی
شاید از پدرم به من ارث رسیده باشد که از هیچ کس دلگیر و ناراحت نباشم. به همین خاطر هیچ خاطره بدی نبوده که در زندگی دل مرا بیازارد و همیشه هرگاه هم که با هرکس اختلافی داشتم همیشه برای آشتی پیش قدم شده ام؛ اما در خصوص بهترین خاطرات نیز باید بگویم که همه چیز دنیا من را خوشحال می کند اکنون زمانی که به گذشته نگاهی می اندازم؛ می بینم تمامی کسانی که روزی شاگردان من بوده اند و امروز همه به صورت مستقل و حرف های به کار خود ادامه می دهند، خیلی خوشحال می شوم. امیدوارم که این صنف روزی برسد که حرف اول را در صنعت چاپ کشور بزند.
به آخر گزارش نزدیک می شویم و همیشه در آخر گزارش ها باب درد دل ها آغاز می شود. از او در پایان از دغدغه های کار لیتوگرافی پرسیدم و او شروع به درد دل می کند:
قیمت شکنی ها در دنیای امروز، مسئله ای است که همیشه مرا نگران می کند. متاسفانه امروزه فعالیت های غیر مجاز باعث ایجاد رقابت ناسالم در بین مجموعه ها شده است. امروزه برخی از واحدها برای دستیابی به مشتریان بیشتر، اقدام به انجام کار با کیفیت پایین می کنند. در این میان نیز بعضی از افراد به عنوان نقش واسط های و دلالی اقدام به پذیرش سفارشات می کنند با این تفاسیر به اعتقاد بنده باید برای جا افتادن فرهنگ درجامعه خودمان شروع به کار کنیم و با روند موجود مبارزه کنیم.
سخن آخر…
از تمام کسانی که وارد این حوزه می شوند در درجه اول می خواهم که به فکر رقابت ناسالم نباشند؛ و اما در وهله دوم از همه می خواهم که عاشق کارشان باشند و با علاقه به این حوزه وارد شوند.
زمانیکه انسان عاشق کارش باشد، با دیدن هرکار قشنگ انرژی دوباره می گیرد؛ اما زمانیکه صرفاً مسئله سود در میان باشد لذتی در حین انجام کار وجود نخواهد داشت. سید علی مدنی
منتشر شده در شماره ۷۰ نشریه چاپ و نشر- شهریور ۱۳۸۹