همهی قدیمیهای صنف چاپ او را به نام نوری میشناسند، اما کسی بهدرستی نمیداند که اسمش نوری است یا فامیلش، او فرد بذلهگویی است. کاروان مهربانی صنعت چاپ در روز ۱۵ اردیبهشتماه (۱۳۹۸) ساعت پنج بعدازظهر به دیدار دوستی قدیمی ، نورالله غلامحسینی رفت. وعده دیدار ما خیابان دوازدهم فروردین نبش کوچه نوروز است. روزگاری این محل کارگاه او بود ولی الان تعطیل شده است.
بعد از درنگی کوتاه به دیدارش رفتیم. او نیز با رویی گشاده به استقبال یاران قدیمی آمد. ابتدا از اینکه وسیلهی پذیرایی کافی در کارگاهش وجود نداشت، عذرخواهی کرد، سپس از گذشته و خاطرات خوش آن روزگاران یاد کرد. نوری در بین کلماتی که به صورت جدی بیان میکرد با طنازیهای به موقع حضار را به خنده میانداخت. گاهی هم سر شوخی را باز میکرد تا جمع حاضر را وادار به خنده کند. چند باری هم پیش آمد که خاطراتی را به یاد آورد اما اول پرسید فلانی زنده است یا به رحمت خدا رفته است، اگر جواب کاروانیان مبنی بر فوت بود از بیان آن خاطره منصرف میشد.
ترجیح من چاپ بود
طبق روال همیشه میریونس جعفری جلسه را دست گرفت و از حضار خواست تا برای شادی روح فرزند نورالله غلامحسینی که چندی است به رحمت خدا رفته، فاتحهای ختم کنند.
جعفری در ادامه گفت: در خدمت یکی از زحمتکشان بسیار بسیار قدیمی صنعت چاپ هستیم؛ میخواهیم تا از زبان خودش بشنویم که چگونه وارد این حرفه شده؛ البته قبل از شروع از آقای نوری خواهش میکنم خودشان را برای ما معرفی کنند چون نه اسمشان نوری است نه فامیلیشان، پس لطفاً بدون شوخی ابتدا خودتان را کامل معرفی کنید.
او نیز در ادامه گفت: من نورالله غلامحسینی ، اما از بچگی همه مرا نوری صدا کردهاند و این اسم روی من مانده است.
بنده متولد چهارم تیرماه سال ۱۳۱۶ در محله سنگلج هستم، البته این تاریخی است که در شناسنامهام درجشده است؛ مادرم پشت قرآن نوشته بود که من در آذرماه ۱۳۱۵ به دنیا آمدهام، یعنی بعد از چند ماه برای من شناسنامه گرفته بودند.
ابتدا به مکتب میرفتم، سپس شش سال دوره ابتدایی را در مدرسه عنصری واقع در چهارراه گلوبندک گذراندم. بعدازآن یک سال هم به دبیرستان رازی در خیابان فرهنگ رفتم که متأسفانه وضعیت مالی اجازه نداد که به ادامه تحصیل بپردازم. به همین دلیل به کار روی آوردم. چند ماهی در نجاری کار کردم، یکی دو ماه هم به کار سلمانی مشغول شدم ولی به مادرم گفتم که این کارها به درد من نمیخورد و نمیتواند راضیم کند.
حدود سال ۱۳۲۸ بود، یکی از اقوام ما به نام آقای نصیر طوسی، که مدیر صحافی چاپخانه مجلس بود، من را برای کار به صحافی مجلس برد، ولی روزی شخصی که به یاد ندارم که بود از چاپخانه بازدید کرد و دید من با سن و سال کمی که دارم در آنجا مشغول به کار هستم و اعلام نارضایتی کرد. بنابر آن تذکر عذر من را خواستند و نگذاشتند دیگر در آنجا کار کنم.
ایشان هم من را به مغازهی صحافی خودش برد، برادر بزرگتر من هم آنجا مشغول به کار بود. بعد از مدتی به کار علاقهمند شدم. در ادامه به واسطه ی رفت و آمدم به چاپخانهی کیهان، به حروفچینی و چاپ تمایل بیشتری پیدا کردم، چون در چاپخانه از بوی مشمئز کنندهی سریشم خبری نبود. بعد از مدتی کار در صحافی و آشنایی بیشتر با دنیای دلچسب چاپ، به آن متمایل شدم، با خودم گفتم کار در صحافی دیگر فایده ندارد و باید شغلی در چاپخانه پیدا کنم.
نورالله غلامحسینی ؛ از حروفچینی تا صفحهبندی و فرمبندی
مدتی در چاپخانهی طلوع خدمت میرزا مهدی خان باقرزاده کار کردم و حروفچینی را آموختم. چند وقتی در آنجا به حروفچینی تصنیف مشغول بودم که دیدم باز این کار هم خوشایندم نیست، سپس خدمت خدا بیامرز حاجآقا یمنی رفتم و در کنار محمد آقا فرمبند که در این رسته بلد کار بود، شاگردی کردم.
کار فرمبندی آن زمان کم بود، کار روزنامه هم بسیار سخت و طاقتفرسا. پس از آن مدتی هم نزد آقای اکبر افشار (مدیر چاپخانه میهن) که از رفقای پدرم بود، فرمبندی کردم. آن دوران در چاپخانههای مختلفی کار کردم، یک سال هم در «چاپخانه مظاهری» واقع در خیابان اکباتان مشغول بودم.
کتاب چینی را هم از چاپخانه نقشجهان آقای نور صادقی اصفهانی شروع کردم، البته شش ماه هم مسئول شعبه آنجا بودم. سپس به چاپخانه «هنر بخش» خدمت آقایان صادق فشاری و فتحالله زندی و صداقت که با هم شریک بودند رفتم. در آنجا صفحهبند روزنامه سپهر آزادی بودم، سه سال راسته چین بودم، راسته چینی اصولاً برای روزنامه و اخبار است. بیشتر از اشپون ۳ برای این کار استفاده میکردیم البته در اواخر کار بیشتر از اشپون ۵/۲ استفاده میشد. راسته چینها معمولاً ۳۰۰ یا ۴۰۰ خط میچیدند. بدی کار روزنامه این بود که شبکاری بود. یادم میآید قبل از سال ۱۳۳۰ برای چیدن ۱۰۰ خط از اشپون ۳ حدود ۲ تومان (معادل ۲۰ ریال) حقوق میگرفتم.
بعدازآن به چاپخانه سازمان برنامهوبودجه رفتم و دو سال در آنجا مشغول بودم. در برخی از چاپخانهها شاید یک هفته کار کردم. عادتم بود، اگر محیط یا کاری به دلم نبود، آنجا را ترک میکردم. بعد از چاپخانه سازمان برنامهوبودجه در سال ۳۲ به چاپخانه سپهر رفتم. اولین کار من حروفچینی کتابی به نام «مکالمه روزمره آمریکاییها» بود. زمانی که من به چاپخانه سپهر رفتم آقای طاهرزاده بزرگ تازه فوت کرده بود. آقای طاهرزاده بسیار مرد محترمی بود، پدرش حسین طاهرزاده، اولین نفری بود که ریاست هیئتمدیره چاپخانهداران تهران را به عهده داشت.
«چاپخانه سپهر» در زمان ایشان و مرحوم عبدالعلی شریفی سروسامان گرفت. هر مشکلی داشتیم مرحوم شریفی حل میکرد تا اینکه چاپخانه توسعه پیدا کرد و آقای عبدالرحیم جعفری از سال ۴۲ بهعنوان شریک چاپخانه به سپهر پیوستند. از آن به بعد سپهر بهعنوان یکی از بزرگترین چاپخانههای تهران شناخته میشد و بیشتر از قبل سروسامان گرفت.
هر روز دستگاههای جدیدی به چاپخانه میآوردند. سال ۱۳۴۹ ماشینهای حروفچینی را وارد کردند، چه غوغایی بود، چه سروصدایی با کار این ماشینها در چاپخانه به پا شد. ما روزانه یک کتاب با تیراژ بسیار بالا تحویل مشتری میدادیم. زمانی که چاپخانه مصادره شد اشک در چشمان من حلقه زد و دیگر آن منظره را طاقت نیاوردم، رفتم. وقتیکه من از سپهر بیرون آمدم حدود ۱۴ ماشین حروفچینی پرسرعت و الکترونیک داشت که روزانه ۵۰ هزار خط میچید.
بعد از سپهر، چند وقتی هم ناظر چاپ بنیاد مستضعفان شدم که دیدم آنجا هم جای من نیست. در این اثنا یک ماشین حروفچینی خریداری کردم و در ملک آقای خوشقدم گذاشتم که با آنهم نتوانستم کار کنم و بعد از مدتی ماشین را فروختم تا اینکه مشترکاً «شرکت قلم» را در خیابان لالهزار نو با مرحوم دمیرچی خریداری کردیم. سال ۱۳۷۳ بود که به علت اختلاف سلیقه و طرز تفکر، من و آن مرحوم تصمیم گرفتیم از هم جدا شویم.
پس از آن کار مستقل من در مکانی که اکنون در آن حضور دارید، آغاز شد. من این ملک را از آقای علی گلستانیان خریداری کردم. تا سال ۹۱ به همراه پسرم پدرام در همین مکان مشغول به کار بودیم که متوجه شدیم حدود ۱۸ میلیون کم و کسری داریم، همان موقع تصمیم گرفتیم چاپخانه را تعطیل کنیم، با این تصمیم حق و حقوق کارگران را پرداختم و سپس خودم را بازنشسته کردم.
خانوادهای از جنس چاپ
پدرام یکی از پسرانم که شانه به شانهام کار میکرد، چند سالی است که به رحمت خدا رفته است. من از صنف چاپ، ناشران و لیتوگرافان بسیار سپاسگزارم، در زمانی که پسرم فوت کرد خیلی به من لطف داشتند و تا شب سال عزیز از دست رفتهام، مرا همراهی کردند. دو فرزند دیگر هم دارم، پیمان در رشتهی چاپ فعالیت دارد و به فروش قطعات این حوزه میپردازد. دخترم هم فوقلیسانس گرافیک و لیسانس نقاشی دارد. همسرم دبیر زبان بوده و بازنشسته آموزشوپرورش است.
تلخ و سنگین
وقتی شرکت قلم را خریداری کردم یکی از همکاران در صنعت چاپ از من بسیار دلگیر بود، خیلیها هم به گوشم رساندند که از من ناراحتی دارد. به خدمتش رفتم ولی به من رو نشان نداد تا زمانی که از مرحوم دمیرچی جدا شدم. یکشب نزد من آمد و علت این همه دلگیری را گفت. او میخواسته شرکت قلم را خریداری کند، حتی چک آن را هم نوشته بوده که ما از همه جا بیخبر، پیشدستی کرده و قلم را خریداری کردیم. رفتار وی آن شب بهقدری برای من سنگین بود که حتی نتوانستم خواب راحتی داشته باشم، این کار غیر عمدی برای من خیلی گران تمام شد.
بیشتر بخوانید: علی اکبر ساعدی ؛ شیرین که تلخی میکند…
یاد ایام خوش
ایام خوش برای چاپچی عاشق در کارش خیلی زیاد است. به خاطر دارم با چند تن از دوستان با پولی که به دست آورده بودیم چند روزی برای کار به چاپخانه نرفتیم و هرروز برای تفریح به سینما میرفتیم و خوشگذرانی میکردیم تا اینکه یک روز در سینمای ملی که در خیابان فردوسی واقع بود دیوار روی سرمان آوار شد!
یکی دیگر از خاطرات خوش من به زمانی برمیگردد که «قوام» تازه روی کار آمده بود و همهی روزنامهها را توقیف کرده بود و کار جراید و چاپخانهها کساد شده بود. سر راه من از خانه به چاپخانه، مابین چاله حصار و کوچه مسجد شیخ فضلالله بیابانی بود که قماربازان در آنجا جمع میشدند. کارهایشان برایم عجیب و جذاب بود. روزی محو تماشای آنها بودم که مرحوم علی مظاهری سررسید و بیمقدمه سیلی محکمی به من زد که چرا قماربازی میکنم، از من خواست که سریع به چاپخانه بروم. مرحوم خیلی مرد محترمی بود، آن زمان هم خندهام گرفته بود هم گریه؛ اما الان صورت سرخ آن روزم، یکی از خاطرات خوش زندگیم شده است.
نورالله غلامحسینی (نوری صنعت چاپ) ، بعد از گفتن از خود، دوست قدیمیش را که در جمع حضور داشت معرفی کرد و گفت: آقای وکیلی رفیق و همکار من است، آشنایی ما اکنون ۶۵ ساله شده، ایشان تقریباً همهجا همراه من بوده، از او میخواهم که خودش را برای شما معرفی کند.
در آینهی دوست
بنده غلامرضا وکیلی هستم، سال ۱۳۱۰ در محله آبشار تهران متولد شدم، دورهی تحصیلات ابتدایی را در دبستان پهلوی واقع در خیابان ری، نرسیده به انبار گندم گذراندم. بعدازاینکه کلاس ششم را تمام کردم، در سال ۱۳۲۲ -که تقریباً دوازده سال داشتم- بهواسطهی یکی از دوستانم در چاپخانه مجلس مبتدیگری را شروع کردم؛ اما پس از مدتی من را نخواستند و از آنجا بیرون آمدم.
بعدازآن در چاپ مظاهری که در خیابان اکباتان واقع بود، حروفچینی را آموختم، همان زمان بود که با آقای نورالله غلامحسینی آشنا شدم. در چاپخانه کیهان مصحح بودم و حدود ۲۴ سال به این کار پرداختم. مدتزمان بسیاری با نوری عزیز (نورالله غلامحسینی) کار کردم. الان هم ۲۵ سال است که بازنشسته شدهام.
یکی از دوستانم که در چاپ میهن کار میکرد، مرا به چاپخانه کیهان معرفی کرد. اگر چیزی بلد شدم از راهنماییها و حمایتهای استاد عزیزم، تاج سرم، آقای اصغر شادمانی است که در آن چاپخانه یاور من بودند.
آن روزها تعداد حروفچینها زیاد نبود، روزنامهها سیاسی مینوشتند و تا به چاپ میرسیدند توقیف میشدند و من هم با آنها بیکار میشدم. با این روند دائم برای کار به روزنامهی دیگر و چاپخانهی دیگری میرفتم که متأسفانه تا آن هم به چاپ میرسید توقیف و تعطیل میشد و روز از نو و روزی از نو، باید دائم برای کار به چاپخانهی دیگری میرفتم. همین جابهجاییها باعث شد در حقم و مدت بیمهای که برایم رد شده بود، اجحاف شود.