این بار کاروان مهربانی مهمان مردی باصداقت و دلسوز از صنعت معظم چاپ است. مردی که کارش نظارت و چاپ اوراق بهادار، چک، سفته و کوپن ها است و همواره به درستکاری و سلامت زبانزد است، الحق والانصاف که نامی برازنده دارد. بعدازاینکه کاروانیان مورد پذیرایی قرار گرفتند، میریونس جعفری سکان جلسه را در دست گرفت و گفت: امروز نهم بهمن ماه است و به دیدار یکی از پیشکسوتان این صنعت آمده ایم که زحمات زیادی برای این صنف کشیده است، سپس از غلامحسین سلامت خواست تا از خود بگوید:
چاپ و غلامحسین سلامت
او با شور و شوق مثال زدنی ضمن تشکر از تمامی آقایان حاضر در منزل گفت: افتخار دادید و با حضورتان منزل بنده را منور کردید، من خودم را لایق این همه محبت نمی دیدم که دوستان بزرگوار و باسابقه، به دیدار من که شاگردی شما را می کنم بیایند؛ سپس ادامه داد: من متولد ۱۲ بهمن ماه سال ۱۳۱۹ هستم، در بازار مسگرها، کوچه هفت تن به دنیا آمده ام.
در همین لحظه کاروانیان یکصدا تولد حاج آقا سلامت که در روزهای آتی است را تبریک گفتند و میریونس جعفری گفت: وظیفه داریم که سالروز ولادتتان را به شما تبریک بگویم امیدواریم ۱۲۰ سال عمر باعزت داشته باشید و از عمرتان بهره معنوی ببرید.
سلامت ادامه داد: من در سن ۷ سالگی پدرم را از دست دادم و یتیم شدم و مادرم من، برادرم و خواهرم را دست تنها بزرگ کرد. دوران ابتدایی ام را در دبستان خسروی گذراندم و تحصیلات مقطع متوسطه را هم در دبیرستان مروی طی کردم. سال ۱۳۳۴، در سن ۱۵ سالگی تصمیم گرفتم هم زمان با مشق و تحصیل به کار نیز بپردازم؛ به همین دلیل به نزد یکی از قوام دورمان، مرحوم هراتی رفتم. او چاپخانه ای به نام «بهار» در پاساژ مظفریان داشت.
بهار چاپ
در چاپ «بهار» با حسین و اصغر شیرزاد که کارگر چاپخانه بودند و تقریباً همه نوجوان بودیم آشنا شدم و شروع به کار کردم. البته همانطور که گفتم بعد از ساعت ۳- ۲/۵ که دبیرستان تعطیل می شد به چاپخانه می رفتم.
از حق نگذریم مرحوم هراتی در صنعت چاپ، استادکار ماهر و درخور ستایش بود و در مدت ۷ سالی که شاگردی ایشان را کردم نه تنها زیروبم چاپ؛ بلکه صداقت، راستی و نترس بودن را نیز به من آموخت. من همواره دعاگوی استادم هستم و در هر زیارتی یادش می کنم به طوری که حتی زمانی که به زیارت مکه ی مکرمه نائل شدم به نیابت از ایشان نیز خانه ی خدا را طواف کردم. خداوند روحش را شاد کند.
به یاد دارم، دوره ای کار چاپ طلق های «آدامس خروس» را انجام می دادیم. کار بسیار سختی بود و چاپ آن با ماشین ملخی تخصص می خواست. سلفون ها نازک بودند و کار، تنپلات آبی لاجوردی بود و حروف کمی داشت، با وجود اینکه در مرکب این کار، خشک کن زیادی می ریختیم اما به محض اینکه کارهای چاپ شده را می خواستیم برش بزنیم همه به هم می چسبید.
استاد هراتی برای رفع این مشکل چاره ای اندیشید. کاغذ کرافت مواج تهیه کرد تا لابه لای برگه های چاپ شده بگذاریم و با این راهکار مشکل حل شد. من روزانه ۲۰ هزار لایی با همان سرعتی که ماشین چاپ ملخی کار می کرد، کاغذ کرافت لابه لای کارهای چاپ شده می گذاشتم و بابت هر هزار برگ کار چاپی ۷ ریال مزد می گرفتم. کار بسیار سخت و حوصله سربری بود. پانزده سال داشتم و کلاسم نهم بودم که واقعاً از این کار یکنواخت و سخت به تنگ آمدم.
یک روز آخر وقت تصمیم گرفتم دسته ی ماشین را روی دستم فرود بیاورم تا انگشتانم له شوند و دیگر نتوانم به کار چاپ بپردازم که به یک باره منصرف شدم. فردای آن روز به مدرسه رفتم و بعدازظهر به چاپخانه نرفتم. همان طور که گفتم آقای هراتی از اقوام بنده بودند و علت اینکه من به چاپخانه نرفته بودم را جویا شدند و من موضوع را برایشان شرح دادم.
او نیز من را به دفترش برد و توضیح داد که ماشین چاپ از فلزاتی چون آهن و چدن ساخته شده است و این تو هستی که به آن فرمان می دهی، نه آن. باید به ماشین چاپ بگویی که سخت تر از این ها را چاپ می کنم و نمی گذارم که من را از پای دربیاوری. سپس به من گفت: اگر این کار را کردی، در طول زندگی ات نیز موفق خواهی بود و اگر نتوانستی این کار را بکنی بهتر است از این کار بیرون و به دنبال زندگی ات در شغل دیگری بروی.
فردای آن روز تصمیمم را گرفتم و مجدد بعد از اتمام ساعت دبیرستان به چاپخانه رفتم و دیدم مرحوم هراتی خودش با سرعت کمتری سر دستگاه ملخی ایستاده و لایی می گذارد. وقتی من را دید به من گفت: فکرهایت را راجع به کار کردی؟ من نیز در پاسخ گفتم: بله کار در چاپخانه را ادامه می دهم. همان زمان ۵ تومان به عنوان جایزه به من داد و گفت: این را نگهدار تا در زمان سختی به یاد حرف من بیافتی که من زورم به تو می چربد و تو را از میدان به درخواهم کرد. من هنوز آن ۵ تومان را یادگاری نزد خودم نگه داشته ام و خدا شاهد می گیرم که به محض اینکه از کار خسته می شدم به ماشین چاپ می گفتم من زورم به تو می رسد.
سودای خام جوانی
بیست سال سن داشتم. انواع کار چاپی، ازجمله کار رنگی را نزد مرحوم هراتی، با سه ماشین چاپ ملخی نیم ورقی آموخته بودم؛ ولی سودای کار کردن با ماشین های بزرگ و چاپخانه هایی بزرگ تر را در سر می پروراندم و تصمیم گرفتم برای کار به چاپخانه ی دولتی بروم. به وضوح آن روز را به یاد دارم که مرحوم هراتی در حضور مادرم به من گفت: نزد من بمان من هم ماشین چاپ بزرگ تری می خرم؛ ولی من نپذیرفتم. البته جمله ی دیگری هم گفت که آن زمان نمی توانستم درک کنم؛ او گفت: در چاپخانه ی دولتی فسیل می شوی.
در نهایت به چاپخانه ی دولتی رفتم؛ عظمتی داشت. با دیدن ۱۸ ماشین دو ورقی، حدود ۸- ۷ ماشین یک ورقی مسطح و ماشین های افست ۵/ ۴ ورقی رولند فکر می کردم به تمام آرزوهایم رسیده ام؛ مشتاق بودم با این ماشین آلات پیشرفته کارهای رنگی چاپ کنم ولی متأسفانه در آن چاپخانه ی باعظمت تنها کارهای خطی چون بارنامه، شناسنامه، گذرنامه و غیره به صورت تک رنگ چاپ می شد.
برای استخدام از من امتحان گرفتند و من با ماشین ملخی و گراور تخت های عکس ساختمان شرکت نفت را به صورت ۴ رنگ چاپ کردم و از اردیبهشت ماه سال ۱۳۴۰ با ۱۰۵ تومان به استخدام چاپخانه دولتی درآمدم. زمانی که به مبلغ دستمزدم اعتراض کردم به من گفتند که بیشترین حقوق را برای من در نظر گرفته اند و بقیه ی کارگران در حدود حقوق ۷۵ تومان دریافتی دارند. شروع به کار با ماشین چاپ ملخی کردم.
احساس کردم که از پشت سرم افرادی کار کردن من را نگاه می کنند بعداً متوجه شدم که آن ها بلد نبودند که با ماشین ملخی جفتی پاکت چاپ کنند؛ به همین دلیل یواشکی، کار کردن من را نگاه می کردند. بعد از شش ماه کار در چاپخانه ی دولتی متوجه شدم سودای خامی در سر داشتم.
بیشتر بخوانید: محمود معیری زاده ؛ سال های کار و ثواب
آلمان یا خانواده؟
دو ماه در انستیتوی گوته زبان آلمانی را خواندم و به واسطه ی پسردایی ام که در آلمان زندگی می کرد به کشور آلمان رفتم و به مدت شش ماه در چاپخانه ای که متعلق به یک فرد عرب زبان بود کار کردم و بابت هر ساعت کار کردن، شش مارک (معادل ۱۸ ریال) آن زمان مزد دریافت می کردم. هم زمان با کار در چاپخانه، دوره ی آموزش زبان آلمانی را نیز گذراندم.
هم من راضی بودم، هم چاپخانه دار عرب. چند سال قبل از من، برادرم که سه سال از من بزرگ تر بود به کشور انگلستان رفته بود تا دکترای خود را در رشته ی اتم بگیرد. من باعلاقه به کار مشغول بودم تا اینکه نامه ای از مادرم به دستم رسید.
مادرم از خواهرم خواسته بود تا در نامه ای برایم بنویسد که تا برادرت به خارج رفت تو هم ما را تنها گذاشتی و رفتی؟ و اعتراض خود را در نامه از دوری من و برادرم نوشته بود. من به محض خواندن نامه تمام بند و بساطم را جمع کردم تا به ایران بازگردم. صاحب کارم به من پیشنهاد داد تا مادر و خواهرم را به آلمان بیاورم ولی من به هیچ وجه نپذیرفتم و با عزمی جزم به ایران و نزد خانواده برگشتم.
چاپخانه ی دولتی تا بازنشستگی
زمانی که به ایران بازگشتم، چاپخانه ی دولتی ماشین چاپ تمبر جدیدی را خریداری کرده بود و برای اینکه کار کردن با ماشین چاپ را یاد بگیرم فوراً من را مجدد به آلمان فرستادند تا دوره ی کار با ماشین را بگذرانم.
خداوند مرحوم عبدالعلی شریفی را رحمت کند به همراه آقای شایسته خصلت و من به عنوان بازرس فنی انتخاب شدیم تا این دستگاه را راه اندازی کنیم، پروسه ی این کار شش ماه به طول انجامید.
در مدت ۳۰ سال خدمت در چاپخانه ی دولتی حدود ۶ بار به آلمان رفتم تا از نمایشگاه های چاپی که در دوسلدورف برگزار می شد و یا چاپخانه ها بازدید کنم، البته گاهی نیز برای آموزش و دیدن دوره کار با ماشین های چاپ به آلمان اعزام می شدم.
به یاد دارم سال ۱۹ ۸۲ بود (دو سال از انقلاب اسلامی ایران می گذشت) و من برای بازدید از نمایشگاه چاپ به آلمان رفته بودم، نمایشگاه برگزار شد و برای بازگشتن به ایران به برلین آمده بودیم که من تحقیق کردم و دیدم که پول های کشور ما در برلین چاپ می شود (آن زمان هنوز دیوار بین برلین شرقی و غربی وجود داشت).
به مدیرعاملمان آقای مجتبی داوودی (بااینکه از چاپ سررشته نداشت ولی بر امور اداری بسیار مسلط بود) در ایران تلفن زدم و از او خواستم ترتیبی بدهد تا از آن چاپخانه بازدید کنم. از سفارت با من تماس گرفتند و من را به چاپخانه ی دولت آلمان که در قلعه ای خارج از شهر واقع بود بردند. من ۱۵ روز در آن چاپخانه اقامت داشتم و از نزدیک نظاره گر چاپ اسکناس ها و تمبرهای اغلب کشورها بودم. در آن دوره ی ۱۵ روزه موارد بسیاری آموختم.
یاد باد حرف استاد
زمانی که ما کار چاپ اوراق بهادار را انجام می دادیم عده ی زیادی (در حدود ۶۰ – ۵۰ نفر) از وزارت دارایی به عنوان ناظر در چاپخانه حاضر می شدند و در زمانی که ما کار چاپ را انجام می دادیم در بین ماشین های چاپ چرخ می زدند و اوراق بهادار چاپ شده و باطله ها را شمارش می کردند.
به عنوان مثال زمانی که ۱۰ هزار ورق اوراق بهادار چاپ می شد و ۹ هزار ورق آن را می شمردند و هزار ورقی که باطله شده بود را نیز شمارش می کردند و آن ها را در کوره ی باطله سوزی می سوزاندند و ۹ هزار اوراق سالم را به هیئت هفت نفره ای که از دیوان محاسبات، دادگستری و مجلس شورای اسلامی بودند تحویل می دادند.
به یاد دارم یک بار آقای داوودی من را به آلمان فرستاد و از من خواست تا سازوکار چاپخانه ی دولت آلمان را بررسی کنم و آن را با چاپخانه ی دولت ایران مقایسه کنم. من هم این کار را کردم و با دقت به ایشان گزارش دادم که در چاپخانه ها ناظری وجود ندارد؛ البته آن زمان دوربین هایی برای کنترل در چاپخانه های آلمان وجود داشت.
من این را گفتم و ایشان از من خواستند که من کار نظارت بر چاپخانه را عهده دار شوم و این را هم گفت که مگر کارگران چاپخانه دزدند که نیاز به ناظر باشد؟ و به حکم مجلس شورای اسلامی عذر ۶۰ – ۵۰ نفری که توضیح دادم را خواستند.
ابتدای امر گفتم کار سخت و پرمسئولیتی است ولی به یک باره یاد حرف استادم، مرحوم هراتی افتادم و ۹ نفر از کارگران چاپخانه را انتخاب کردم و ۱۲ سال بازرس فنی چاپخانه ی دولتی شدم و کنترل کارهای چاپی را انجام می دادم.
کاغذهایی که سفارش می دادیم به صورت بندهای آکبند ۲۵۰ عددی بود که زمان تحویل از کشور سازنده در کامیون پلمپ و لاک و مهر می شد و در چاپخانه دولتی باز می شد. هفته های اول که کار کنترل و نظارت به من سپرده شده بود من حتی تکه هایی که لای نورد گیر می کرد را روی یک کاغذ سالم می چسباندم تا یک ورق سالم شود ولی بااین حال شمارش اوراق درست نبود. من گوشه ی بند کاغذی را پاره کردم و آن را شمارش کردم، دیدم به جای ۲۵۰ کاغذ، ۲۶۰ کاغذ در بند است.
جلسه ای با حضور مدیرعامل و هیئت هفت نفره گذاشتم و مشکل را برایشان شرح دادم و چند بند را جلوی آن ها باز کردم و دیدم که برخی کمتر و برخی بیشتر از ۲۵۰ ورق دارند. بعداً متوجه شدم قیمت بندهای کاغذ دقیق ۲۵۰ عددی، ۱۰ هزار تومان و قیمت بندهای حدودی، ۲ هزار تومان است. در گذشته باوجود تعداد زیادی ناظر این مشکل را که آمار کل چاپخانه را به هم می ریخت را متوجه نشده بودند و یا …
راهکار طوسی طلاگون
روزی به چاپخانه آمدم و دیدم همه ی کارگران از کار دست کشیده اند وقتی موضوع را جویا شدم، متوجه شدم که حضرت امام خمینی (ره) دستور داده بودند تا تمام آثار طاغوت از بین برود ولی کاغذهایی که ما روی آنها چاپ می کردیم در خمیره کاغذ به گونه ای آرم دولت شاهنشاهی حک شده بود.
من از مرحوم شریفی آموخته بودم که وقتی نتوانستم راهکاری را برای مشکلی بیابم آن را رها کنم و شب با فراق بال به آن موضوع فکر کنم؛ معمولاً این کار جواب می داد و راه حل های خوبی به ذهنم می رسید. من دیدم درست نیست این همه کاغذ را بسوزانیم. به همین دلیل با رنگ طوسی کمرنگ و فونت درشت روی همان کاغذها آرم جمهوری اسلامی ایران را چاپ کردم و تا زمانی که به کاغذ زاویه داده نمی شد آرم رژیم شاهنشاهی دیده نمی شد.
نمی توانستم خودسر این کار را انجام دهم، فی الفور به خدمت مرحوم آیت الله طالقانی در پیچ شمیران رفتم و موضوع را توضیح دادم، اتفاقاً مرحوم آیت الله رفسنجانی نیز در آنجا حضور داشتند و از من آدرس چاپخانه را پرسیدند و خودشان آمدند و از نزدیک مشکل را جویا شدند. من هم راهکارم را توضیح دادم و او نیز اعلام کرد که به حکم او این اوراق را با چاپ طوسی کاور کنیم.
سپس در ناهارخوری چاپخانه یک ربع برای کارگران صحبت کردند که یکی از صحبت هایشان این بود که اگر هم اکنون این چرخ را بچرخانیم، چرخیده است؛ ولی اگر نچرخانیم، بعدها دو برابر هم نیرو بگذاریم هیچکس دیگری هم نمی تواند آن را بچرخاند. ما نیز همه ی کاغذهای موجود را با افست ۵/ ۴ ورقی طوسی چاپ کردیم.
۲ ماه بعد، از طرف شورای انقلاب اسلامی و مرحوم رفسنجانی به ما اطلاع دادند که تعدادی از کارگران معتمد را انتخاب کنید، شیشه های چاپخانه را سیاه کنید زیرا می خواهیم با همان کاغذها کوپن چاپ کنیم. در اصل ما ۴ ماه در قرنطینه ی چاپخانه ی دولتی بودیم، درهای چاپخانه لاک و مهر شده بود.
چون گفته بودند اگر کسی از موضوع کوپن مطلع شود به یکباره قیمت قند و شکر و دیگر اقلام کوپنی سرسام آور بالا می رود. حدود ۶۰ نفر بودیم که در چاپخانه زندگی می کردیم، بهداری و غذاخوری و شرایط زندگی را اختیار داشتیم تا اینکه بانک صادرات کوپن ها را از ما تحویل گرفت.
چون شمارش کوپن ها سخت و زمانبر بود مدیرعامل بانک صادرات گفت: ما کوپن ها را ده هزارتایی تحویل می گیریم و توزیع می کنیم، اگر از این میزان کمتر بود مجدد درخواست می دهیم و اگر زیادتر از ۱۰ هزار عدد بود بر می گردانیم؛ ولی هیچ موقع زیاد نیامد، همیشه کم می آمد.
من حدود سال نیز با مرحوم بلالی در چاپخانه ی دولتی همکاری کردم و در سال ۱۳۷۰ بازنشسته شدم.
سرمایه زندگی
چهارم شهریورماه ۱۳۴۷ ازدواج کردم و ثمره ازدواجم دو دختر است که هر دو نیز ازدواج کرده اند و هرکدام یک پسر و یک دختر دارند و به نوه هایم افتخار می کنم. به شرفم قسم می خورم که سرمایه ی زندگی من چاپ و مغازه نیست، سرمایه ی من دو دامادم هستند.
غلامحسین سلامت در چاپ امیر، مهرگان و هفت تیر
۳۴ سال قبل، روزی مرحوم شیرزاد به چاپخانه ی دولتی آمد، حدود ۲۰ سال بود که او را ندیده بودم، آن زمان در وزارت ارشاد بود؛ وقتی که رفت به من تلفن زد و گفت: من طبق طرحی که شهید بهشتی داده اند من صندوق قرض الحسنه ای را در چهارراه سیروس راه اندازی کرده ام تا با وام دادن به کارگران چاپخانه آنها را صاحب چاپخانه کنم.
من به او گفتم که برای من که در چاپخانه ی دولتی کار می کنم این کار غدغن است ولی او گفت که خودش درست می کند و من ازآن پس به مدت چهار سال مدیرعامل چاپ کارگری هفت تیر (واقع در میدان ولیعصر) بودم و مرحوم اصغر شیرزاد کارها را انجام می دادند.
هم اکنون نیز آقای یارعلی مدیرعامل چاپخانه ی هفت تیر هستند و من رئیس هیئت مدیره هستم. حدود ۲۵ سال است که در خیابان سعدی دفتر ملزومات چاپ دارم ولی بسته است و در نظر دارم بعد از عید به کار در آنجا بپردازم. البته شش ماه بعد از بازنشستگی جواز چاپخانه ی امیر را گرفتم و حدود ۲۰ سال با چاپخانه امیر همکاری کردم. مجوز به نام من بود و آقای بیات سرمایه گذاشته بودند. علاوه بر آن چاپ مهرگان را نیز تأسیس کردم.
خاطرات ۳۰ ساله کار کردن غلامحسین سلامت در چاپخانه ی دولتی بسیار است اما متأسفانه مجله ی چاپ و نشر صفحات محدودی دارد و نمی تواند تمام خاطرات طلایی این بزرگمرد را به رشته ی تحریر درآورد.
منتشر شده در شماره ۱۷۰ نشریه چاپ و نشر- اسفند ۱۳۹۷