مشعل کاروان مهربانی در اواخر سال گزارش جاری هنوز رونق و روغنی از مهر دارد و بر می افروزد… دیدار یکی دیگر از پیشکسوتان صنعت چاپ و نشر (محمود پیشعلی)، یکبار دیگر محفل گرمی ساخت از استقبال سرشار از لطف و عنایت میزبان و شوق دیدار دوستان و یاران را به مهر نشاند. کاری که کاروان مهربانی با «صد مشعله از عشق برافروخته دارد / تا صد علم از حسن برافراخته دارد».
اتوبوس کاروان مهربانی صنعت چاپ و نشر در خیابان ایرانشهر منتظر بود تا تمام همراهان گرد هم جمع شوند و به دیدار محمود پیشعلی، یکی دیگر از استادان چاپ برویم. بارها با او به صورت تلفنی و یا در مجالس مختلف علمی صنعت چاپ به عنوان کارشناس درباره مسائل و مشکلات این صنعت مصاحبه کرده بودم. این بار می رفتیم تا ببینیم چگونه وارد این صنف شده و چگونه توانسته پله های ترقی را طی کند و هم اکنون دارای یکی از بزر گترین و منظم ترین چاپخانه های ایران باشد.
در راه کاروانیان به گپ و گفت پرداختند و کامشان را با شیرینی، شیرین کردند. اتوبوس به مقصد انتهای خیابان بهار، ۱۴ کیلومتر از اتوبان تهران – قم را پیمود و راه های پر پیچ و خمی را رفت و در نهایت درب بزرگ چاپخانه ی فرارنگ آریا باز شد؛ محمود پیشعلی بود که راننده اتوبوس را به داخل محوطه هدایت کرد.
استقبال از کاروانیان
او در بدو ورود با مهمان نوازی به استقبال تک تک کاروانیانی که از اتوبوس پیاده می شدند، آمد و با رویی گشاده با آن ها دست داد، دیده بوسی کرد و خوش آمد گفت. بعد از گرفتن عکس دست جمعی از بخش های مختلف چاپخانه ی بزرگ و وسیع بازدید کردیم، سپس در اتاق سمیناری گرد هم جمع آمدیم و میریونس جعفری از دوستان حاضر در این جلسه خواست تا فاتحه ای برای همشیره امیرحسین رازقی (شریک محمود پیشعلی) که به تازگی به رحمت خدا رفته است، قرائت کنند، بعدازآن نیز یادی از مرحوم حاج محمد بلالی که در گذشته در همین چاپخانه مشغول به کار بود، کرد و از دوستان و یاران کاروان مهربانی خواستار قرائت فاتحه ای برای آن عزیز از دست رفته شد.
جعفری ادامه داد: امروز چهارشنبه ۱۹ دی ماه ۱۳۹۷ است و کاروان مهربانی صنعت چاپ به دیدار یکی از اساتید صنعت چاپ آمده است، او مدیر و چاپخانه داری موفق است. به خدمتشان آمده ایم تا از تجربیاتشان بهره ببریم. سپس از محمود پیشعلی خواست تا از خودش بگویید که چگونه وارد صنف چاپ شده و در چه چاپخانه هایی کارکرده است و او گفت:
بیشتر بخوانید: محمود پیشعلی؛ کارشناس چاپ
رؤیای خرید چاپخانه
من در اولین روز از سومین ماهِ سال ۱۳۳۳ در مشهد متولد شدم. حدود دو ماهه بودم که پدر و مادرم به تهران مهاجرت کردند. پدرم نانوایی سنگکی داشت، بعضی از فامیل هایمان هم که در شهرستان بَجِستان هستند هنوز در همین شغل مشغول به کارند.
من تا کلاش ششم دبستان درس خواندم ولی به علت اینکه باید خرج خانه را می دادم، به فکر افتادم تا حرفه و شغلی برای خودم برگزینم؛ بنابراین نتوانستم در مقطع دبیرستان ادامه ی تحصیل بدهم.
من از کودکی وقتی برای خرید دفترچه به بازار می رفتم و می دیدم که با ماشین چاپ دفترها را خط می اندازند به حرفه ی چاپ علاقه مند شدم و همیشه رؤیای خرید چاپخانه و خط انداختن دفترها را در سر می پروراندم. خیلی دوست داشتم تا در چاپخانه ی هنرهای زیبا مشغول به کار شوم؛ حتی به دفتر فرح پهلوی رفتم و از او دست خطی گرفتم تا در آن چاپخانه کارکنم. وقتی نامه را به مسئول چاپخانه دادم گفتند هفته ی دیگر سر بزنم، بعد از یک هفته نیز مراجعه کردم ولی باز هم گفتند که نیاز به کارگر ندارند، من هم از آن چاپخانه مأیوس شدم.
منزل ما در خیابان غیاثی حوالی میدان خراسان بود. در همسایگی ما سیدی به نام بهنام حسینی سکونت داشت که حروف چین چاپ ستاره بود. به واسطه ی او در سن ۱۱ سالگی وارد حرفه ی چاپ در چاپ ستاره (واقع در کوچه کیهان) شدم. یک هفته در آنجا کار کردم ولی به این نتیجه رسیدم که کار کردن در آن چاپخانه چیزی به من اضافه نمی کند، بعدازآن چاپخانه ی کشاورز (واقع در محله درخونگاه) را برای کار کردن انتخاب کردم و ۲ سال کارهای عمومی چون خرید، حروف چینی و کار کردن با دستگاه ملخی را انجام می دادم.
یادم می آید آقای دینیان به من گفته بودند که اگر می خواهی اینجا کارکنی باید رأس ساعت ۸ سرکار باشم، نه یک ثانیه زودتر و نه یک ثانیه دیرتر. یک قهوه خانه آنجا بود و بوق ساعت ۸ را می زد. من صبر می کردم تا سومین بوق زده شود؛ بعد وارد چاپخانه می شدم. چند وقتی بر همین منوال گذشت؛ تا اینکه روزی از کوره در رفت و گوش من را گرفت و گفت چرا هر روز سر بوق سوم ساعت ۸ به چاپخانه می آیی؟ من هم در پاسخ او گفتم خودتان گفتید.
یک تومان، ۵ زار، ۲ زار و بدرود
کارخانه یخچال سازی فیلکو در چهارراه کوکاکولا واقع بود و من برای گرفتن کار از آن ها با تاکسی به آنجا رفت و آمد می کردم و بابت آن یک تومان هزینه راه دریافت می کردم. روزی تصمیم گرفتم دوچرخه ای بخرم و با دوچرخه این مسیر را تردد کنم. به مسئولان چاپخانه پیشنهاد دادم که با دوچرخه می روم و نصف هزینه ی تاکسی را که ۵ زار می شود را می گیرم با این کار سرعت رفت و آمدم هم بیشتر می شود. آن ها قبول کردند ولی وقتی این ترددها زیاد شد هزینه را به ۲ زار تقلیل دادند و این کار باعث شد دیگر به سر کار در آن چاپخانه نروم.
بعد از آن به خدمت رضا درویش مدیر چاپخانه چاپ الهی که فرم های تجاری چاپ می کرد، رفتم. آنجا نیز مدتی کار کردم و متوجه شدم آنجا هم به اطلاعات من چیزی اضافه نمی کند و به دردم نمی خورد. البته آقای درویش خودش توصیه کرد که اگر می خواهم حمال نشوم در چاپخانه ی دیگری کار کنم؛ بنابراین به چاپخانه ی صفا خدمت آقای مرزبان رفتم. بعد از یک سال مرحوم حسن عابدین آنجا را خرید. آقای نیکو سخن هم مدیر حروف چینی آنجا بود.
غرور و چاپ
روزی من یک دستگاه ملخی را راه انداختم و شروع به کار کردم. یکی از کارگران هم رفت و دومین دستگاه ملخی را هم راه اندازی کردم. در همین حین بود که مرحوم عابدین آمدند و گله کردند که چرا سومین دستگاه ملخی را راه نیانداخته ام. من هم گفتم وظیفه ی من راه انداختن یک دستگاه است حالا که روی دو ماشین کار می کنم شما مدعی سومی شده اید؟ او از این صحبت من ناراحت شد و گفت تا سر برج کار کن و سپس دیگر به چاپخانه نیا. من هم که دلخور شده بودم تا سر ماه کار کردم و بعدازآن به چاپ شهناز که در خیابان شهرستانی واقع بود خدمت مرحوم اسدی برای کار کردن، رفتم.
یک روز به برای سر زدن به چاپ صفا رفتم و مرحوم عابدین من را دید و از رفتنم گله مند شد، او مردی با خلقیات لوطی منشانه بود و غرورش اجازه نمی داد تا به من بگوید که به سر کارم بازگردم. او گفت من اضافه کاریت را زودتر پرداخت کردم، حتی ۱۰ تومان هم به حقوقت اضافه کردم چرا بااین حال رفتی؟
تحصیل چاشنی کار
من برای پرداخت خرج خانه به کار کردن روی آورده و تحصیل را رها کرده بودم. بعد از مدتی تصمیم گرفتم در مدرسه ی شبانه به ادامه ی تحصیل بپردازم بنابراین صبح ها در چاپخانه ی انقلاب و شهناز کار می کردم و از ساعت ۴ بعد ظهر تا ۸ شب به دبیرستان چیستا می رفتم تا اینکه در رشته شیمی صنعتی دیپلم گرفتم.
زمانی که به چاپ شهناز رفتم تقریباً با زمان انقلاب اسلامی مقارن شده و اداره ی چاپخانه برای مرحوم اسدی سخت شده بود؛ بنابراین به آقای نیکوسخن موضوع را گفتم، او نیز با آن ها شریک شد. چاپ شهناز یک دستگاه ملخی داشت. من به شرکا گفتم که کار کردن با یک دستگاه چاپ ملخی خرجتان را درنمی آورد. آن ها نیز با ضمانت مرحوم نوریانی در بانک ملی یک دستگاه GTO را به مبلغ ۲۰۰ هزار تومان خریداری کردند. چند سالی هم آنجا مشغول به کار بودم.
فراموش کردم بگویم زمانی که در چاپ انقلاب خدمت آقای نیکوسخن کار می کردم، با نگاه کردن به دست ایشان حروف چینی تمیز را از او یاد گرفتم و در زمانی که چاپخانه خودم را تأسیس کردم از آن تجربیات بهره بردم.
فسخ قولنامه
بعد از چاپ شهناز، چاپ ظفر را در قاسم آباد تهران نو، با آقای کحالی شریک شدم، ایشان به جای پول برای من فیلم و زینک می گرفتند. تا به آنجا ۱۳ سال بدون وقفه و بدون یک روز غیبت کار کردم.
چند سالی را هم آنجا بودیم، ابتدا به خیابان ایرانشهر رفتیم بعدازآن مکان حروف ریزی آقای اسفرجانی را در کوچه محمودی -که بعدها به آقای کوچک زاده- چاپ نامی نقش فروختم، خریداری کردم. البته خاطره ای هم از همین خرید دارم که خالی از لطف نیست آن تعریف کنم.
من مکان چاپخانه را ۵ میلیون از آقای اسفرجانی خریداری کردم، وقتی برای نوشتن قولنامه رفتم و امضای آن رفتم ایشان خیلی اصرار داشتند که زودتر امضا کنم تا زودتر به کارشان برسند. گویا قرار بود شیر سهمیه ای بگیرند. من هم امضا کردم. او نیز رفت شیر را گرفت و ابتدای خیابان ظهیرالاسلام منتظر ماشین بود تا او را به منزلش در ولنجک ببرد.
من به همراه برادر مرحومم با وانت تهران الفی که داشتم خداحافظی کردیم و به سرچشمه و چهارراه سیروس رفتیم و کارمان را انجام دادیم و یک ساعت ربع بعد دیدیم که او هنوز سر خیابان منتظر است تا تاکسی او را با مبلغ ۱۰ هزار تومان به ولنجک ببرد. من که دیدم ایشان هنوز سر خیابان ایستاده اند گفتم حاجی کرایه ات هرچقدر که می شود من پرداخت می کنم؛ او برافروخته شد و تهدید کرد که بروم وگرنه قولنامه را پاره می کند.
نظاره گر تلخی ها
آقای کحالی همیشه دوست داشت با بزرگان صنف کار کند، بنابراین با آقای بکاریان شریک شد. من با این حرکت یک سال مقاومت کردم ولی آخر سر من هم قبول کردم؛ اما بکاریان می خواست چاپخانه را واگذار کند و من با این مسئله مخالف بودم. وقتی دیدند خط فکری من با آن ها همسو نیست من را از سمت مدیرعاملی چاپ رایان برکنار کردند و من هم کتم را برداشتم و رفتم. فقط روز آخر کارم در چاپخانه یک ساعت نشستم و کار کردن ماشین های چاپ را نظاره می کردم؛ که تلخ ترین خاطره ی عمر کارم در حرفه ی چاپ است.
فرارنگ آریا
بعدازآن خاطره تلخ با آقایان امیرحسین رازقی و سعید علیرضایی که در سوله ای یک ماشین دورنگ داشتند همکاری کردم. خاطرم هست با همان ماشین دورنگ در یک سال یک میلیون کار چاپی انجام می دادند. زمانی که من به آن ها پیوستم شبانه روز کار کردم و سال دوم مقدار کار چاپی به سی میلیون افزایش یافت؛ سپس با همت آقای رازقی ماشین آلات جدیدی خریداری کردیم و کلاس کاریمان را ارتقا دادیم.
من معتقدم شریک خوب و قوی باعث می شود ترس را کنار بگذاری و در کارها پیشرفت کنی و حرکت روبه جلو داشته باشی؛ زیرا شرکایی داشتم که حتی قدرت ریسک تعویض دستگاه ملخی و خرید دستگاه چاپ GTO تک رنگ را نداشتند.
تجربیات جوشیده از دل
من هیچ وقت استادکار رنگی نداشتم تا کار را به من یاد بدهد. آقای نیکوسخن هم فقط کارهای ملخی را انجام می داد. من خودم هر کاری را با آزمون وخطا تجربه کرده ام، به همین خاطر اذعان دارم که استاد نیستم و هنوز شاگردی می کنم.
همواره سعی داشته ام به معلومات و تجربیاتم بیافزایم؛ بنابراین از نمایشگاه ها و کارخانه های خارج از کشور که در خصوص ورنی، یو وی، چاپ، صحافی، ورق تا کنی، چسب هلوگرام، کلیشه سازی، قالب سازی و غیره بود تا جایی که توانستم بازدید کردم، آن ها سوالاتم را پاسخ می دادند به گونه ای که هم اکنون جرئت پیداکرده ام که در حین بازدید از کارخانه ها ایرادات کارشان را به آن ها یادآور شوم. به عنوان مثال روزی به کارخانه بوبست رفتم، مشغول درست کردن پاکت سی دی بودند و من از کارشان ایراد گرفتم، مدیر مجموعه بسیار منطقی، مشکل را پذیرفت، با من دست داد و گفت همین الان می گویم قالب این پاکت ها را اصلاح کنند.
درس گرفتن از تجربیات دیگران
روزی شرکت KBA من را به چاپخانه ای در آمریکا معرفی کرد که محصولات مک دونالد را تهیه می کرد، قرار بود از این چاپخانه بازدید داشته باشم. با من هماهنگ شد و من ترجیح دادم تا خودم به چاپخانه بروم و کسی به دنبالم نیاید ولی بعد از مدتی رابط بازدید من از چاپخانه با من تماس گرفت و اظهار تأسف کرد که نمی توانم از چاپخانه شان بازدید کنم؛ وقتی علت را جویا شدم به من گفت: «من از حراست چاپخانه خواستم تا از مهمان ایرانیمان پذیرایی کاملی را به عمل بیاورند ولی آنها به من گفتند که در اساسنامه شرکت قید شده که نباید افرادی از کشورهای تحریم شده را به چاپخانه راه بدهیم و ۵ کشور را نیز نام برد» من در ادامه گفتم: این قانون برای مقامات دولتی است و فکر نمی کنم بازدید من مشکلی داشته باشد؛ ولی درنهایت قبول نکردند.
من بعد از مدتی نمونه کارهای چاپی خودمان را با پست DHL برایشان ارسال کردم وقتی نمونه ها را دیدند به من ایمیل زد که ما در چاپخانه مان جعبه های جوجه سوخاری تهیه می کنیم. کارهای چاپی شما که خیلی باکلاس است، هدف شما از بازدیدتان از چاپخانه ما چه بود؟ و من در پاسخ گفتم بیشتر می خواستم لجستیک چاپخانه شما، حمل و نقل و تیراژ کارهایتان را ببینم و درس بگیرم.
خاطراتی از جنس کاغذ
روزی به چاپخانه ی اطلاعات رفتم. آلمانی ها داشتند ماشین چاپهایشان را نصب می کردند و بر اینکه چرا کاغذهایشان بند دارد بحث بالا گرفته بود. من از آنها خواستم اگر چیزی کم و کسر دارند می توانند به چاپخانه ی من بیایند. ما در چاپخانه مان بند کاغذها را باز کرده بودیم و همه را در پالت چیده بودیم. وقتی این کاغذها را دید خوشحال شد که مدل چاپخانه های خودشان در آلمان است. من هم علت بحث در چاپخانه ی اطلاعات را متوجه شده بودم با آنها تماس گرفتم و پیشنهاد دادم که بند کاغذها را باز کنند و مانند ما در پالت بچینند تا بحث و جدل کاسته شود.
شریک و رفیق
امیرحسین رازقی نیز که در جمع حضور داشت از فرصت استفاده کرد و گفت: روزی که اینجا را راه اندازی کردیم من آقای پیشعلی را کامل نمی شناختم و تنها در حد شنیدن اسمشان و چند دقیقه ای هم در نمایشگاه دروپا دیدمشان که آقای سعید علیرضایی احترام بسیاری به او می گذاشتند؛ ولی الان که حدود ۱۶ سال است شاگردی ایشان را می کنم بدون تعارف می توانم بگویم هر چه در مدیریت و کار یاد گرفته ام مدیون آقای پیشعلی هستم.
درست است که او انسانی جدی و در کار بداخلاق است ولی برخلاف اینکه نشان می دهد واقعاً رئوف و خیرخواه است، همراه، همسفر و رفیق خوبی است. جا دارد در اینجا بابت بودنشان در کنارمان تشکر کنم. موارد بسیاری از ایشان آموختم. خداوند می خواهم عمر باعزت به او عطا کند.
آموزش در حین کار
چند وقتی بود که یک ماشین چاپ GTO خریداری کرده بودیم. برای آموزش، کارگران چاپخانه را برای دیدن دوره به آلمان بردیم. نمونه های ساده را چاپ می کردند. در صورتی که ما قبل از دوره دیدن با همان ماشینی که خریداری کرده بودیم در ایران نمونه های پیچیده را چاپ کرده بودیم. روز آخر که می خواستند به بچه ها دیپلم چاپ بدهند من نمونه ها را روی میز گذاشتم و گفتم این نمونه ها را با همین ماشین چاپ کرده ایم. مسئولانی که به ما آموزش می دادند با تعجب گفتند شما که به این خوبی کار کردید چه لزومی داشت که دوره ببینید؟
من شیطنت هایی هم در آنجا می کردم به عنوان مثال وقتی که ساعت چای و استراحت می شد و اپراتور ماشین چاپ برای استراحت می رفت، من دکمه های ماشین را به هم می زدم وقتی که می دید دستگاه به هم ریخته است نمی توانست تنظیم کند و باید می رفت و دیسکت را از اول می گذاشت.
جلدهایی از مرام و دوستی
جا دارد در این دیدار، یادی هم از مرحوم مسلم صلاحی کنم. من بچه بودم و بخش های خاطرات عیسی جهانگرد که در مجله هفتگی اطلاعات چاپ می شد را جمع آوری می کردم. پول نداشتم که آنها را صحافی کنم؛ بنابراین خودم یاد گرفته بودم با نخ و سوزن آنها را بدوزم. بعدازآن به خدمت مرحوم صلاحی در پاساژ باقریان نزدیک وزارت دارایی می رفتم. همیشه به من لطف داشتند و به من بسیار تخفیف می دادند. ۲۰ ریال می گرفتند و آنها را جلد می کردند. خداوند رحمتشان کند، من هم خیلی دوستشان داشتم.
خودنمایی هلال ماه بر فراز فرارنگ آریا
هم اکنون مجتمع چاپ و بسته بندی فرارنگ آریا ۱۳۵ پرسنل دارد و من به همراه دو شریک دیگرم آقایان رازقی و ریسمانچی این مجموعه را اداره می کنیم. باتجربه ای که داریم سختترین کارها را به سهولت به چاپ می رسانیم و هیچ کار سختی برایمان وجود ندارد. با این همه من هنوز خودم را شاگرد صنعت چاپ می دانم. حمایت و لطف دوستان باعث می شود که همواره انرژی بگیرم. از اعضای کاروان مهربانی خیلی ممنون هستم که من را مستحق چنین مهربانی دانست. لطف کردید، دست همه را می بوسم، قدم رنجه کردید.
وقتی کاروان مهربانی به داخل چاپخانه می رفت، خورشید با رنگی نارنجی در آسمان دلبری می کرد و تلالوی آن در شیشه های چاپخانه بازی رنگ و نور بود، زمانی که محمود پیشعلی با مهربانی کاروانیان را بدرقه می کرد، هلال ماه نو جای آن را گرفته بود و هرکسی که از چاپخانه خارج می شد را مسخ می کرد.
منتشر شده در شماره ۱۷۰نشریه چاپ و نشر- اسفند ۹۷