این گزارش غایبانه ی حاضر از دیدار و جریان شور و عاطفه ای سپری شده نیست، بلکه گزارشی از گوشه های چشم نم آگین از سر غلیان عاطفه کاروان مهربانی در دیدار با محمدعلی بایه است که جاریست.
موسیقی وفا و عزتمندی، آهنگی است که اهالی چاپ در طول خدمات صادقانه خود طی سال ها سازهای آن را کوک کرده اند تا نواخته شود. این بار هم به گوش هوش گوش های در بیات و بیاض چاپ از زنگ کاروان مهربانی را خواهید شنید و خواهید خواند که: «به پهلو ناوک درد که دارد گوشه گیر من؟ که می خواهد زمین هم جوشن از نقش حصیر من».
این مهم در یکی از روزهای ابتدای زمستان سال ۱۳۹۷، ساعت ۶ عصر اتفاق افتاد. وقتی که هوا تقریباً تاریک شده است؛ کاروانی از مهربانی صنعت چاپ در خیابان مجاهدین اسلام جنب پمپ بنزین جمع شده اند تا به دیدار محمدعلی بایه بروند. او یکی دیگر از پیشکسوتان عزیز صنعت چاپ است. اعضای کاروان، مهربانی کردند و همت گماردند و چشم و گوش نشریه ی چاپ و نشر در این دیدار شدند که جای بسی تشکر دارد.
محمدعلی بایه
محمد کلاری در ابتدای این جلسه اشاره ای مختصر به اهداف تشکیل کاروان مهربانی صنعت چاپ کرد و سپس از محمدعلی بایه خواست تا بگوید که چگونه و از چه زمانی وارد حرفه ی چاپ شده است. او نیز به رسم مهمان نوازی با شیرینی کلامی می گوید: قدم روی چشم ما گذاشتید و من را سرفراز کردید.
سپس ادامه می دهد: من متولد سال ۱۳۲۱ از شهرستان رینه هستم، سه سال از مقطع ابتدایی را در مدرسه ی شهرستانمان درس خواندم و به خوبی به یادم دارم که یک بار برای دو غلط در املایم، من را فلک کردند. بعدازآن سال ۳۲ به تهران آمدیم، من در تهران با اخوی بزرگ ترم (حاج حسن) زندگی می کردم. بعد از دو سال زندگی در تهران برادرم دچار بیماری حصبه شد و آب و هوای تهران به او نساخت و بالاجبار به رینه بازگشتیم. این گونه شد که از امتحان سال پنجم ابتدایی بازماندم.
بعد از اینکه بیماری برادرم بهبود یافت مجدداً به تهران بازگشتیم ولی این بار ترجیح دادم سر کار بروم. مشاغل مختلفی چون نجاری، خیاطی و غیره را امتحان کردم تا درنهایت به چاپخانه رسیدم.
ابتدا مدتی خدمت مرحوم حاج آقا معصومی در چاپ معصومی کار کردم، بعد ازآنجا به خدمت آقای هاشمی رفتم. حدود ۶ سال هم در چاپخانه ی او کارگری کردم. تا اینکه یک روز، درست به خاطر دارم که پنجشنبه بود، سر کار رفتم و به آقای هاشمی گفتم دیگر نمی خواهم کارگری کنم و بدون اینکه حساب وکتاب کنم، ازآنجا بیرون آمدم.
برادرم در بازار نوروز خان مغازه داشت و ظهرها نزد او می رفتم. علاوه بر آن بعضی اوقات نیز کار چاپی می گرفتم و با اینکه با برادرم زندگی می کردم ولی روزانه ۳۰ تومان خرج خانه می دادم. یک هفته از بیرون آمدنم از چاپخانه نگذشته بود که یک روز برادرم گفت: «از چاپخانه آمده بودند دنبالت تا مجدداً سر کار بروی» ولی من به هیچ عنوان نپذیرفتم.
بعد از گذشت مدتی آقای هاشمی دوباره نزد من آمد و پیشنهاد برگشتن داد ولی من به او رُک گفتم که نمی خواهم کارگری کنم؛ ولی با تمام این تفاسیر اگر نظرم برگشت بر روی چشم حتماً خبرتان می کنم.
چاپ گلزار
حدود شش ماه گذشت. حوالی سال ۴۵ بود که از مرحوم جواد قادری (خداوند بیامرزدش) یک باب مغازه در پاساژ سهرابی خریداری کردم. ارزش مغازه ۲۵۰۰ تومان بود که من بابت آن ۱۰۰۰ تومان پول دادم و الباقی را که ۱۵۰۰ تومان می شد را سفته سه ماهه دادم. از حاج جعفر دقیق هم یک ماشین چاپ دستی به قیمت ۲۵۰۰ تومان خریدم. حدود ۱۰۰۰ تومان هم حروف برای چاپ از لاله زار خریدم و این گونه شد که چاپ گلزار متولد شد و من شروع به کارکردم.
یک سال در پاساژ سهرابی به کار مشغول بودم تا اینکه کار چاپی خوبی از شهر ورامین گرفتم. در حدود دو میلیون کار چاپی بود و من توانستم دو هزار تومان از آن را پس انداز کنم.
مغازه آن زمان، ارزان قیمت بود و من توانستم با آن پول مغازه بهاری را بخرم. بعدازآن با کار و تلاش مداوم و پس انداز کردن، توانستم یک ماشین چاپ ملخی از مرحوم نوریانی به صورت اقساطی خریداری کنم، به این صورت که ۲۵ هزار تومان هزینه ی ماشین بود و من ۱۵ هزار تومان نقد دادم و الباقی را قسطی پرداخت کردم.
دستگیر صنف و دلسوز
در کنار کار در چاپخانه گلزار، به لطف خداوند و آقا امام زمان (عج) در امور خیر هم دستی داشتم. من در صندوق قرض الحسنه و پس انداز جاوید واقع در بازار که به مردم وام می داد رفت و آمد داشتم. بعد از مدتی موضوع وام را با مرحوم شیرزاد در میان گذاشتم و طی جلساتی که برپا شد و با اطلاعاتی که من از صندوق جاوید کسب کرده بودم، صندوق قرض الحسنه صنف چاپ را تأسیس کردیم.
خداوند مرحوم شیرزاد را رحمت کند. در صندوق قرض الحسنه صنف چاپ خوب فعالیت می کردیم. وام های زیادی هم به صنف دادیم و زحمات بسیاری برای پا گرفتن آن کشیدیم و امید داشتیم این صندوق برای آیندگان بماند و دستگیر صنف باشد. افسوس می خورم که این صندوق قرض الحسنه مورد نامهربانی واقع و محتوم به فنا شد.
هم اکنون در چند خیریه مانند خیریه ثامن الحجج واقع در سه راه امین حضور، خیریه رینه در میدان خراسان و خیریه ای روبروی بیمارستان امام حسین رفت آمد دارم و فعال هستم. جوان که بودم و زور بازو داشتم، وانتی خریده بودم و خواروبار، گوشت، روغن و برنج را به منزل ۵۰ خانوار می رساندم ولی هم اکنون ۱۰ خانوار تحت پوشش من هستند.
مردم دار
فضای چاپخانه در پاساژ تحریر واقع در کوچه مسجد جامع، کوچک بود و تقریباً نصف وسایلمان در حیاط پاساژ قرار داشت و کم کم داشتیم با مشکل روبرو می شدیم که تصمیم گرفتم جایی بزرگ تر برای چاپ گلزار خریداری کنم. یک ماه تمام به دنبال فضایی مناسب برای چاپخانه بودم. تا اینکه در خیابان سیروس ملکی را خریداری کردم. البته نتوانستم برای آنجا جواز بگیرم و مجبور به فروش آن شدم.
هر روزِ من به کارِ صبح تا شب می گذشت و شب ها هم مستقیم به خانه می رفتم. تنها و تنها سر اذان ظهر برای خواندن نماز به مسجد می رفتم. رفیق بازی و این حرف ها در کار من جایی نداشت. یک روز با خدا درد و دل و حدیث نفس کردم که من زیاده خواه نیستم و تنها به دنبال داشتن آرامش و آسایش برای خود و خانواده ام هستم پس کمکم کن تا مکان مناسبی برای گسترش کارم پیدا کنم؛ که قسمت شد و بعد از پل چوبی در خیابان سپاه ملکی را برای توسعه چاپ گلزار خریداری کردم. خلاصه بگویم که تمام کارهای من دلی و خدایی شکل گرفته است.
چند سالی در دو مغازه کار کردم. تا اینکه در سال ۱۳۹۰ حساب و کتاب کردم دیدم مقداری کسری حساب دارم و ازآنجا بود که تصمیم گرفتم دیگر کار قبول نکنم زیرا بازی با اموال مردم کار پسندیده ای نیست. بااینکه کارگرانم اصرار به ادامه کار داشتند و معتقد بودند که چاپخانه های بسیاری در آن برهه ی زمانی تعطیل کرده اند و کار ما رونق خواهد گرفت ولی من نپذیرفتم.
این گونه شد که بااینکه عاشق کارم بودم و شب های زیادی را در کنار ماشین چاپ در حال کار می خوابیدم، تصمیم به تعطیلی کار گرفتم. یک ماشین چاپم را به آذربایجان بردند و ماشین چاپ ملخی ام را هم فروختم. الان هم در مکان چاپخانه میوه فروشی باز شده است.
رفیق زندگی و خانواده
در همان اوایل کارم یعنی تقریباً ۲۴ سالگی و سال ۴۵ ازدواج کردم و ۵ فرزند، سه پسر و دو دخترئ دارم که خدا را شکر همگی سروسامان گرفته اند و سر زندگی خودشان هستند.
خداوند در طول زندگی ام خیلی کمکم کرده است. یک ملک ۱۵۰ متری داشتم که جواز گرفتم و ساخت وساز کردم. الان ۶ واحد آپارتمان و یک مغازه دارم که می خواهم تا زمانی که زنده هستم به پنج فرزندم بدهم.
دو دوست
به خاطر دارم همسایه ای به نام خلیل سلیمی داشتم که او هم کارهای چاپی انجام می داد. خلیل ترک بود. روزی مرحوم مرتضی تجریشی چند کار چاپی برای او آورد. او نیز چاپ کرد و بعد از مدتی مرتضی را ساواک بازداشت کرد و مقر آمد و خلیل را لو داد که او چاپ کرده است.
روزی هم که من سر کار نبودم از سوی ساواک آمدند و خلیل را بردند و من را هم خواستند که به گذر مستوفی بروم. من رفتم و در حدود چهار ساعت در اتاق ۱۲ متری منتظر ماندم تا اینکه رئیسشان آمدند و من را استنطاق کرد ولی من از کار دوست و همسایه ام اظهار بی اطلاعی کردم. سپس از من پرسید که کار خلافی چاپ کرده ای یا نه؟ و درنهایت به من هشدار دادند تا کار خلاف چاپ نکنم تا سروکارم به ساواک نیفتد.
ساواک کل اثاث و ماشین آلات چاپخانه ی سلیمی را جمع کرد و خودش نیز حدود دو سال زندانی آنان بود. به خاطر دارم سلیمی با آیت الله طالقانی هم بند بود و روزی که به ملاقاتش رفته بودم از من خواست تا از مرشد چلویی ناهار به تعداد ۵۰ زندانی سفارش بدهم و به زندان قصر ببرم و من هم این کار را کردم. بعد از آزادی دیگر سراغ چاپخانه داری نرفت و به شغل برادرش (آهن فروشی) روی آورد.
خاطرات شیرین از روزهای تلخ
خاطرات خوش من به روزهایی برمی گردد که به رزمندگان در پشت جبهه خدمت می کردم. انجمن اسامی صنف چاپخانه داران تهران پاکت های نامه ی بسیاری چاپ کرده و برای جبهه ارسال کرده بود. علاوه بر آن چند دستگاه مینی بوس را هم برای حمل ونقل رزمندگان تهیه و ارسال کرده بود.
من هم مدتی به همراه آقای احسان مهر یکی از این مینی بوس ها را از اهواز به خرمشهر هدایت می کردم. با مینی بوس های صنف چاپ، دو بار صبح و دو بار بعدازظهر رزمنده ها را از اهواز به خرمشهر و برعکس می بردیم و بازمی گرداندیم. گاهی اوقات از مناطقی که زیر آتش دشمن بود مجبور بودیم با تمام سرعت برانیم تا اتفاقی برای رزمندگان نیفتد.
منتشر شده در شماره ۱۶۹ نشریه چاپ و نشر – بهمن ماه ۱۳۹۷